ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی صفری

فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد
بعد از این دیدن او فرض محالت باشد

از خدا ساده بپرسی که تو اصلاً هستی؟
گریه‌ات باعث تکرار سوالت باشد

چمدان پر بکنی خاطره‌ها را ببری
عکس‌هایش همه‌ی عمر، وبالت باشد

روز و شب قصه ببافی که تو را می‌خواهد
باز پیچیده‌ترین شکل خیالت بشد

توی تنهایی خود فکر مسکّن باشی
قرص اعصاب فقط چاره‌ی حالت باشد

پاکت خالی سیگار و شب و بی‌خوابی...
فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد!

«ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری»
قسمت ما نشد این عشق... حلالت باشد

زهرا بشری موحد

بارها وعده دادند دین‌ها
شک ندارند در آن یقین‌ها

با گل و سیب و قرآن می‌آیی
می‌گذاریم در هفت‌سین‌ها

مردگان کاش باشند آن روز
یا بیایند دنیا جنین‌ها

می‌کِشی دست بر روی عالم
می‌شود پاک، چین از جبین‌ها

گفته‌اند آسمان مَرکب توست
شاید از ابر باشند زین‌ها

گنج‌ها ختم رنج زمان‌اند
می‌شود باز، مشت زمین‌ها

تیغ بر نیش‌شان، نوش‌شان باد!
مارهایی که در آستین‌ها...

کفه‌های عدالت مساوی‌ست
بین پایین و بالانشین‌ها

مهربانی و در موسم تو
رسم، رحم است بر خوشه‌چین‌ها

عصر خوبی‌ست عصر ظهورت
آرزو می‌کنم بعد از این‌ها -

تا دم آخرم با تو باشم
از «قلیلٌ مِن الآخِرین»‌ها

راحله معماریان

دلم حکایت اسفنج زیر باران است                        
از آسمان تو جذب بلا چه آسان است

کمان‌کمان نظرت را کشیده ابرویم                       
سزای سینه‌سپر کرده تیرباران است

به خودنمایی اگر دم زدم زبانم لال                      
تمام آن‌چه که گفتم شکنج یک آن است

ربوده دین و دلم را و عقل و ایمان را                      
چه‌گونه صبر کنم، صبر نصف ایمان است

چه بازی است که چون چشم بندم ای پیدا         
دلم ز گم شدن خویشتن هراسان است

منم کبوتر خرگوش بوده‌ی دیروز                               
کلاه زیر سر توست تا مرا جان است

از آن غروب که تردستی تو دودم کرد                    
هنوز معرکه‌ات در بساط میدان است

هنوز چوبه دار و جنازه‌ای بر باد                            
هنوز نعش اسارت کف خیابان است

عالیه مهرابی

ماه در حلقه‌ی گیسوش به دام افتاده
چشم این دهکده بر ماه تمام افتاده

هر ستاره که شبی خواست به پایش برسد
عاقبت سوخته و از سر بام افتاده

چشم‌هایش چِه‌قَدَر حال قشنگی دارند
مثل دو حبّه‌ی انگورِ به جام افتاده

خم ابروش اگر قوس کمان نیست ولی -
ذوالفقاری‌ست که از دست نیام افتاده

دست‌ها خوشه‌ی انگور که از شانه‌ی تاک
رگ یک حادثه در نبض کدام افتاده؟!

آب را ریخته در جام دو دستش امّا:
این حلالی‌ست که بدجور حرام افتاده

چه پیامی‌ست که زیباتر از آن ممکن نیست
گر چه دو واژه از این متن پیام افتاده

نغمه مستشارنظامی

کبوتر تو... نه بی بال و بی پرم... افسوس
غزال خسته؟ از آن نیز کمترم... افسوس

نگاه کردی و گفتی دلت غریب کجاست؟
غریب توست ولی جای دیگرم، افسوس

میان این همه فانوس راه گم کردم
از آفتاب تو فیضی نمی‌برم افسوس

دخیل پنجره فولاد توست دستانم
نشد زیارتت اما میسرم... افسوس

نشسته‌ام بنویسم برای تو شعری
ردیف کرده غزل در برابرم افسوس

اگر فقط غزلی... نه اگر فقط بیتی
قبول طبع تو افتد نمی‌خورم افسوس

امید مهدی‌نژاد

در این ظلامِ سیه‌کاری، سلام بر تو که بیداری
نهان در این شبِ بی‌روزن نهالِ پنجره می‌کاری

ستاره‌بازیِ تقدیر است، شب است و ماه به زنجیر است
بخوان، دوباره بخوان، دیر است، تو از سپیده خبر داری

مگیر بر من اگر گردن به پالهنگِ زمین دادم
نبود رخصت هیهاتم ز بار ذلّت اجباری

در این همیشه‌ی بی‌باران کویر تشنه فراوان است
تو - ای نبیره‌ی اقیانوس!- بگو که از چه نمی‌باری؟

هلا عقابِ افق‌پیما! مدارِ همهمه را بشکن
که خسته‌اند کبوترها از این دوایرِ تکراری

کسی فسانه‌ی فردا را به خواب نیز نخواهد دید
مگر تو پرده‌ی افسون را ز روی خاطره برداری

زهرا بشری موحد

ماه بالای سرت بود، سرت بالا بود
کوچه‌ها ساکت و در سینه‌ی تو غوغا بود

«پیرهن چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست»
سهمت از بزم فقط نان و کمی خرما بود

رفتی از می‌کده تا مسجد و تکبیر زدی
«معجز عیسویت در لب شکّر خا بود»

«حالتی رفت که محراب به فریاد آمد»
سنگ از پشت نماز شب تو پیدا بود

«چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی»
و چه بی‌ذوق جهانی که علی تنها بود!

عمق این چاه کجا و غم این آه کجا
که فقط آینه‌ی غربت تو زهرا بود

«طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد»
هر که با حبّ تو آمد به میان از ما بود

«مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم»
کاش یک گوشه از ایوان نجف این‌جا بود

مهدی موسوی

شبیه قطره‌ی اشکی به راه افتادم
ستاره بودم و از چشم ماه افتادم

صدف‌صدف، پی دُرّی گران‌بها گشتم
چه‌قدر در پی یوسف به چاه افتادم

از آن دوراهی دریا-چمن گذر کردم
ولی به دام دو چشم سیاه افتادم

حکایتی‌ست جنون، بین عاقلان، دیدی
که چون جرقه به انبار کاه افتادم؟!

اراده کرده‌ام این گونه عاشقت باشم
به دست و پای غمت دل‌بخواه افتادم

فاضل نظری

چه غم وقتی جهان از عشق نام تازه می‌گیرد
از این بی‌آبرویی، نام ما آوازه می‌گیرد

من از خوش‌باوری در پیله‌ی خود فکر می‌کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می‌گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می‌گشاید عشق
عجب داروغه‌ای! باج سر دروازه می‌گیرد

چرا ای مرگ می‌خندی؟ نه می‌خوانی، نه می‌بندی
کتابی را که از خون جگر، شیرازه می‌گیرد

ملال‌آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت، غنچه را خمیازه می‌گیرد!

وجیهه جامه‌بزرگی

زندگی کاش که بر وفق مرادت باشد
آن‌که از یاد تو را برد، به یادت باشد

بعد از این از ته دل،کاش بخندی، نه فقط
خنده بر کنج لبت، از سر عادت باشد

غم نبینی گل من! اشک نبیند چشمت
از تو در یاد همه، چهره‌ی شادت باشد

آن‌قدر بخت به روی تو بخندد که فقط
حس هر کس که تو را دید، حسادت باشد

این همه غم که تو بر دوش کشیدی، ای کاش
جاش بر شانه‌ی تو، مرغ سعادت باشد

پویا جمشیدی

غرق یک خاطره باشی و به آخر بِرِسی
به غم‌انگیزترین صفحه‌ی دفتر برسی

به سرت هی بزند تا بروی رو به عقب
که به یک حادثه یا یک غم بهتر برسی

از غزل کام بگیری و بسوزی هر شب
سر این رابطه این بار به باور برسی

عشق یعنی که بخواهی و بمیری، ای وای
آن‌قَدَر دیر، دمِ رفتن او سر برسی

با خدا عهد ببندی و بگوید باشد
دست آخر که به یک شانه‌ی دیگر برسی

آرزوهای محال دل بی تو یعنی
لحظه‌ای چشم ببندم، تو هم از در... برسی

سودابه مهیجی

لب‌های عمر از خنده‌های تا ابد دور است
وقتی در این ویران‌سرا غم، امپراتور است

تا ابر، پلکی زد به هم کم‌رنگ شد خورشید
دانسته بودم چشم‌های آسمان شور است!

پیداست از خمیازه‌های بزم تاکستان
پاییز، پایان شراب و مرگ انگور است

آن قدر گم شد آفتاب، آن قدر خم شد باغ
آن قدرها شلاق توفان، سخت و پُرزور است

که پیرهن از شانه‌ی سبز درخت افتاد
برخیز برگِ بر زمین مانده! بلا دور است !

برخیز! من از فصل بی‌گنجشک می‌ترسم
از قارقار بی‌سروپایی که مغرور است

دیگر کلاغان نوحه‌ی تاریک می‌خوانند
خورشید سرد ِواپسین،‌ پایش لب گور است

پانته‌آ صفایی

لب‌تشنه خوابیدند پای حوض گلدان‌ها
شاید تو برگشتی و برگشتند باران‌ها

شاید تو برگشتی و شهریور خنک‌تر شد
دنیا کمی آرام شد، خوابید توفان‌ها

شاید تو برگشتی و مثل صبح روز عید
پُر کرد ذهن خانه را تبریک مهمان‌ها

آن وقت دور سفره می‌گویند و می‌خندند
بشقاب‌ها، چنگال و قاشق‌ها، نمک‌دان‌ها

آن وقت عطر چای لاهیجان و لیمو ترش...
آن وقت رفت و آمد شیرین قندان‌ها...

تو نیستی و استکان‌ها نیز خاموش‌ند
ای کاش بودی تا تمام روز فنجان‌ها...

صابر موسوی

ماه امشب کامل‌ست و آسمان گیسوی او
سیزده شب ماه‌ها در آرزوی روی او
 
ماه معصومم اگر چه رو گرفت از چشمه‌ها
از ورای ابرها هم می‌رسد سوسوی او
   
پشت پلکم خم شد از این غم که عمری چشم من
بر تمام خلق رو انداخت الا روی او

چشم طماعی ندارم گر چه ماهم کامل است
قانعم حتی به یک دیدار از ابروی او
 
گاه خورشید آرزو دارد که شب روشن شود
تا زمین یک دم ببیند ماه را پهلوی او

سودابه مهیجی

کوه، یخبندان دژخیمِ کلاهش را
برف این سنگینی سرد و سیاهش را

از بساط خاک بر می‌چید اگر خورشید
ناگهان می‌کرد افشا روی ماهش را

سردِ ساکت، سردِ در زنجیرِ بی‌فریاد
زندگی باور ندارد اشتباهش را

در زمستان ریشه بستن جرم این باغ است
پس کمر خم کرده تاوان گناهش را

آه شامِ تا ابد! خورشید روشن کو؟
در کجای این زمین گم کرده راهش را؟

اسماعیل محمدپور

تقسیم بر دو بخش هم اندازه، اندوه ماه و سال برای من
هر آن‌چه ممکن است نصیب تو، هر آن‌چه که محال برای من

من سکّه می‌شوم به هوا پرتاب تو شیر می رسی به زمین، من هیچ
یک‌دوم احتمال برای تو، یک‌هیچم احتمال برای من

یک‌هیچم، احتمال کمی هم نیست، دست مرا ببین که خط آوردم
ای فالگیر پیر! چه می‌بینی، در این خطوط لال برای من؟

یک سرنوشت لال هم‌این خوب است هی قهوه پشت قهوه هم‌این خوب است
هی قهوه پشت قهوه که خوش باشیم، هی فال پشت فال برای من

گفتی: «بهشت باغ و گل و رود است، قصه یکی نبود و یکی بود است»
اما فقط بهشت شبیه توست، در عالم خیال برای من

تا آسمان همیشه هم‌این رنگ است، فرقی نمی‌کند که کجا باشم
یا آبی جنوب برای من، یا آبی شمال برای من

آدم شدم که مثل خودم باشم، گفتم که من بهشت نمی‌خواهم
آن سیب‌های سرخ برای تو، این سیب‌های کال برای من

مجتبی گلستانی

قصه را تا کجا گفته بودم؟
اصلاً این قصه را گفته بودم 
       
با هر آیینه‌ای روبه‌رویم
از صفای شما گفته بودم
      
کاشکی در هم‌آن کنج خلوت
با شما ماجرا گفته بودم
     
بی‌بهانه‌تر از بغض خواندم
گریه را بی‌صدا گفته بودم

روز و شب با هم‌این دست خالی
ربنا آتنا گفته بودم
     
باورم کن که در هر قنوتم
بنده نام تو را گفته بودم
     
با تو ... می‌خواستم با تو باشم
کاشکی با خدا گفته بودم
     
حرف‌های غریبانه در من
مثل یک قصه ناگفته بودم

صابر موسوی

باغ‌ها در خویش می‌خواهند مدفونم کنند
تا درختان هم... چو یاران پنجه در خونم کنند

کاش در باغ زمین هم میوه‌ی ممنوعه بود
بلکه آدم‌ها از این ویرانه بیرونم کنند

عشق نایاب است این‌جا گر چه لیلی‌های شهر     
با فریب رنگ می‌خواهند مجنونم کنند

بگذر از خیر حسابم با کرام‌الکاتبین
امر کن فکری به حال زار اکنونم کنند

گوشه‌ی ویرانه‌ام امشب درختی سبز شد
باغ‌ها در خویش می‌خواهند مدفونم کنند

مهدی مظاهری

مکر دنیا را به مکری تازه بی‌تأثیر کن
زندگی تغییر خواهد کرد، پس تغییر کن

زنده‌ام با آرزوی مرگ، زیرا گفته‌ای
مرگ را از آرزوی زنده‌ بودن سیر کن

خواب دیدم غنچه‌ای روی لبم روییده است
خواب دیدم عاشقم! خواب مرا تعبیر کن

شیر را شرمنده‌ی چشمان آهوها مخواه
یا نهان کن خویشتن را یا مرا زنجیر کن

هر چه ماندم چشم در راه تو، عاشق‌تر شدم
چشم در راهم، بیا... اما کمی تأخیر کن

اصغر عظیمی‌مهر

مانده‌ام از رفتنت سر در گریبان همچنان
تو شدی آرام و من هستم پریشان همچنان

تو شدی آزاد و رفتی در پی دنیای خود
من ولی در گوشه‌ی تاریک زندان همچنان

شد تمام شهرها آباد غیر از شهر من
مانده بعد از جنگ هم با خاک یکسان همچنان

چاره‌ی بیماری مزمن به غیر از صبر چیست؟
درد من گویا ندارد بی تو درمان همچنان

وقت طوفان هرکسی در سرپناهی می‌خزد
من ولی بی‌چتر ماندم زیر باران همچنان

شب شد و هر کس به سمت خانه‌ی خود می‌رود
من ولی در کوچه‌های شهر ویلان همچنان