ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

پوستم به لایه‌های تن رسیده است
تنگیِ تنم به پیرهن رسیده است

وای اگر بگویمش زبانه می‌کشد
درد دل که بی‌تو تا دهن رسیده است

گوش کن که آه هم نمی‌کشم، اگر
نوبتِ شکایتی به من رسیده است

هیچ کس نبود جز من و تو، پس چرا
داستان ما به انجمن رسیده است

سایه‌های رابطه، همین درخت پیر
تا کرانه‌های هر چمن رسیده است

مریمم؛ شریکِ آدمی نبوده‌ام
سیبِ دیگری به دست من رسیده است

سیروس عبدی

من؛ دهکده‌ای دورم و تو مثل قطاری
تنها هیجانم شده‌ای، گاه‌گُداری

لب‌های تو کشف همه‌ی جاذبه‌ها بود
وقتی که به لبخند تو افتاد، اناری

در معرض لبخند تو بسیار شبیه است
احوال دل دلهره‌دارم به شکاری

تقدیر منِ طعمه و تمثیلِ زمان است:
معصومیت جوجه در اندیشه‌ی ماری

رفتار زمان با من متروکه‌ی خاموش
بادی که گذر می‌کند از روی مزاری

حس می‌کنم این خانه مرا می‌خورد آخر
مثل بشر عصر حجر، در دل غاری

زاینده‌ی زاری شده طبعی که طرب داشت
این قابله بعد از تو شده «خاک ‌سپاری»

وقتی که نباشی گذر عمر به چشمم
هر چند غنیمت، نمی‌ارزد دو هزاری

در هر مطبی، رأی پزشکان من این بود
دلتنگِ به دیوانگیِ محض، دچاری
 
تنهایی من مشکل فقدان بشر نیست
گفتم به همه خیر، که گویم به تو آری

مریم جعفری آذرمانی

... و به شاعر اگرچه معمولاً خسته و ناامید می گویند
شعر، جنگِ زبان و زندگی اَست؛ کُشته اش را شهید می‌گویند

پدرم وزن شعر می دانست، و ـ خدا رحمتش کند ـ می گفت
که مخاطب اگر سواد نداشت، شاعران هم سپید می‌گویند

اعتقادی به خود ندارند و... مثل دوزخ که شعله می‌شمُرَد
از شب و حسرت و هزینه پُرند، باز «هَل مِن مزید» می‌گویند

بس که بیزار بودم از تقلید، بین من با خودم شباهت نیست
باقیِ شاعران شبیهِ هم‌اند؛ هرچه را بشنوید می‌گویند

مهدی افضلی گروه

آخرش عشق تو فرمان «برو» خواهد داد
هر چه انکار کنی چشم تو لو خواهد داد

به بیابان زده این دل به امیدی که شبی
رهزن چشم تو دستور چپو خواهد داد

عید فطر است و امسال دلم می‌گوید
دلبرم باز به من بوسه‌ی نو خواهد داد

عشق فرمانده‌ی خوبی‌ است ولی آخر کِی
به من آزادیِ حرکت به جلو خواهد داد؟

عاقبت ظلم تو دامان تو را می‌گیرد
حاصل کشت تو را وقت درو خواهد داد

مریم جعفری آذرمانی

چرا؟ چون سخت می‌ترسم اگر تکرار خواهد شد
مراقب باش آیینه! که شب، بیدار خواهد شد

صدای او که با ماهش به من خندید و پنهان شد
نمی‌شد ماندنی باشد ولی این بار خواهد شد

به غیر از رو به رو چیزی ندیدم در مدارِ خود
اگر یک لحظه برگردم تنم دیوار خواهد شد

ببین منظومه‌ی شمسی‌ست هر شعری که می‌گویم
به جز من هرچه دیدی، بعد از این انکار خواهد شد

محال است این که آرامش بگیرم من که خورشیدم
اگر خود را نسوزانم جهانم تار خواهد شد