ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
زمین چون گوی میچرخد زمین تقدیر میبافد
عمو نوروز می آید ولی زنجیر میبافد
به ما هم پستهی خندان، عمو، سوغات خواهد داد
چرا لبخندها را بر لب ما دیر میبافد؟
گره از شال بخت دختران وا میکند هر جا
ولی دوشیزگان کابلی را پیر میبافد
جهاز خواهرم، مادر زمستان را سراسر دوخت
ولی از بخت خود خواهر فقط تصویر میبافد
چه چیزی را هماین تهمینه یک شب خواب میبیند
که رخش بیسواری در دل پامیر میبافد
نمیدانم چه تنپوشی جهان امسال میپوشد
سخن از عشق میگوید ولی شمشیر میبافد
پدر با جیب خالی خیره میگردد به یک نقطه
برای سال نو شاید کمی تدبیر میبافد
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1391 ساعت 15:21
آمادهام تا عشقمان ضربالمثل باشد
البته چشمانت اگر مرد عمل باشد
قد نگاهت کاش لبهایت به حرف آیند
تا عشق... نه… اسطوره حتی محتمل باشد
اینجا لب از لب وا کنی فرصت فراهم هست
تا بیت آخر صحبت از ماه عسل باشد
بهمن به تن دارم تو با آغوش مردادیت
اردیبهشتم کن که اوضاع معتدل باشد
اینجا بگو... اینجا... هماین مصرع که تا فردا-
آوازهمان پیچیده در بینالملل باشد
لب واکنی لبهای من… استغفرالله… من-
میترسم امشب حرفهایم مبتذل باشد
میترسم امشب واژهها هم عاشقت باشند
تصویر هر بیتم فقط بوس و بغل باشد
دارم شبیه مادرم حوا… نمیدانم
شاید برای عشقمان امروز «ازل» باشد
کمکم جنون میگیرم از لبهای خاموشت
اصلاً هماین بیت آخرین ضربالاجل باشد
•
حرفی نزد شاید دلش راضی نبود اصلاً
ماه عسل در کوچهباغ این غزل باشد
دستی به در کوبید و دردی قلب ما را... کاش
یا دست او یا دست بیروح اجل باشد
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 ساعت 03:17
تصمیم داشتم که تو را یک غزل کنم
وقتش رسیده است به قولم عمل کنم!
این یک معادله است که مجهولهاش را
باید به انزوا بکشانم و حل کنم
کندویمان عصارهی نیش و کنایههاست
زنبور میشوم که لبت را عسل کنم
راحت کنار میکشم از این بهانهها
تا شانههای خالی خود را بغل کنم
بوسیدنت خلاف قوانین کشور است
باید عمل به شیوهی بین الملل کنم
من روی خط زلزلهات ایستادهام
قصدم نبود فاصلهای را گسل کنم
باید به فکرهای سیاهم جهت دهم
اصلاً درست نیست تو را مبتذل کنم!
چرا مثل گذشتهها برای من نمیمیری؟
و حتی یک سراغ ساده هم از من نمیگیری
تو که گفتی سوار سرنوشت خویش میباشی
چه شد حالا چوناین بازیچهی دستان تقدیری؟
تو مثل صبح شنبه زندگی از روت میبارید
ولی حالا شبیه عصر جمعه زرد و دلگیری
من از تو درس عشق و زندگی آموختم، بانو
چرا از عشق، از من، از خودت، از زندگی سیری؟
الاغ لنگ بخت من به سربالایی تشویش
و اسب تندروی عمرم اما در سرازیری
و عشقی که در ایام جوانی منجمد گردید
به جنبش آمده حالا در این هنگامهی پیری
به باباطاهر عریان خبر ده حال و روزم را
سیهچشمی کمانابرو زده بر بال «مُ» تیری
نشسته تیر مژگونش به پیشانی احساسم
و بسته تار زلفونش به دست و پام زنجیری
و اما تو! تو ای بید پریشانخاطر تقدیر
چرا این سایهات را از سر من برنمیگیری؟
شعر من وقتی که با تو عشقبازی میکند
در تنور داغ آغوشت، چه نازی میکند
در تو میپیچد تمام واژههای پیکرش
در میان بوسههایت یکهتازی میکند
میشود آن کس که باید باشد و باید شود
عاشقی را پیش چشمت صحنهسازی میکند
مثل مجنون میشود در پارهای از لحظهها
چون که لیلا دایماً عاشقنوازی میکند
شعر من، آری، تو باشی، جور دیگر میشود
وصف غمها را فقط با فعل ماضی میکند
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 ساعت 01:46
اگر یک شب کنارش با دلِ آرام ننشینم
مُسکّنهای عالم هم نخواهد داد تسکینم
به چشمان ضعیفم عاشقی خاصیتی داده است
که آن چه دیگران در او نمیببینند میبینم
نمیفهمند جز در تُنگ، ماهیهای اقیانوس
که دور از چشمهایش من چرا این قدر غمگینم
•
تو مثل دشتی از گلهای حسرت مهربان هستی
کنار چشمههایت عصرها بابونه میچینم
چه عصری میشود! نان و پنیر و سبزیِ کوهی
من و تو، عطر چایی، بعد... بالینم
•
نمیخواهم به یادت باشم اما باز... اما باز
نگاه آرزومندم... سرِ از خواب، سنگینم
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 ساعت 01:46
مثل یک صبح سرد پائیزی آسمان دلم پر از ابر است
گاه بیاختیار میگریم خندهی گاهگاهم از جبر است
با پریهای دامنم رفتند آرزوهای پرپرم بر باد
گل پژمردهای شدم که فقط لایق سنگ سرد یک قبر است
گله از من نکن اگر شبها سر کشیدم به خوابهای خوشت
بهترین مردها نمیفهمند زنِ عاشق چهقدر کمصبر است
بین ما - دختران حوا - عشق از ازل درد مشترک بوده است
حرف عاشق که میشود دیگر، نه مسلمان منم نه او گبر است
من غزلهام پختهتر شدهاند، تا تو چشمت گرسنهتر بشود
قصهها را مگر نمیخوانی؟ سرنوشت غزالها ببر است
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 ساعت 01:45
چون سرمه میوزی، قدمت روی دیدههاست
لطف خطِّ شکسته به شیبِ کشیدههاست
هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است
فرقی که بین دیده و بین شنیدههاست
موی تو نیست ریخته بر روی شانههات
هاشور شاعرانهی شب بر سپیدههاست
من یک چنار پیرم و هر شاخهای ز من
دستی به التماس به سمت پریدههاست
از عشق او بترس غزل مجلسش نرو
امروز میهمانی یوسفندیدههاست
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 ساعت 01:45
نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را
ملائک با نگاه یأس بر ما سجده میکردند
ملائک راست میگفتند اما ساختی ما را
که باور میکند با اینکه از آغاز میدیدی
که منکر میشویم آخر خودت را ساختی ما را
به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تنگ تقدیریم
تو خود بازیچهی اهل تماشا ساختی ما را
به جای شکر، گاهی صخرهها در گریه میگویند
چرا سیلیخور امواج دریا ساختی ما را؟
دل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی سوختی تا ساختی ما را!
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1391 ساعت 01:44
کاش این همه از دسترسم دور نبودی!
خورشید نبودی و پر از نور نبودی!
ای کاش که همرنگ تو بودم من و ای کاش
بر پیرهنم وصلهی ناجور نبودی!
گفتند شما مال همید... آه! چه میشد
ای چشمِ تر! این قدر اگر شور نبودی؟
پُر بود، پُر از آهوی یک ساله در و دشت
در شهر اگر این همه ساطور نبودی
صیاد که با دست پر آمد... تو چهطوری؟
ای صیدِ بداقبال که در تور نبودی!
چندی است شبهایی که مهتاب است بیخوابم
چندان که این امواج بیتابند بیتابم
ای آبها دلگیرم از ماهی و مروارید
آخر چرا «ماه»ی نمیافتد به قلابم؟
یاران به «بسم الله» گفتن رد شدند از رود
من ختم قرآن کردم و مغلوب ِ گردابم
هرچند ماهِ آسمان بر من نمیتابد
من هرگز از این آستان رو بر نمیتابم
در حسرت مویی، چوناین تسبیح در دستم
با یاد ابرویی، چوناین پابند محرابم
تنها نه چشمانم، که جانم تشنه است این بار
حاشا که گرداند سرابی دور سیرابم
اینجا بمان، تمام جهان عاشقت شدند
تنها نه من، زمین و زمان عاشقت شدند
ای برهی سفید! به غیر از شبان تو
یک گله گرگ، زوزهکشان عاشقت شدند
منصورها به شوق تو بالای دارها
رفتند و با صدای اذان عاشقت شدند
سنتور و نی، تنبک و دف، مست میزنند
«ماهور» و «شور» و «جامهدران» عاشقت شدند
در «رودکی» و «کلهر» و «لطفی» نشستهای
چنگ و کمانچه، تارزنان عاشقت شدند
حتی خدایگان به تنت غبطه میخورند
آیات در یقین و گمان، عاشقت شدند
کنار عکس تو پر ازحال و هوای گریهام
شِکوه نمیکنم ولی پر از صدای گریهام
شکوه نمیکنم ولی حریف دنیا نمیشم
مثل یه بغض کهنهام جون میکَنم وا نمیشم
برق کدوم ستاره زد تو چشمایی که یادمه
تو دل سپردی از ازل تو پر کشیدی از همه
حس کدوم فاصله بود که از رگ تو کنده شد
بین کدوم دقیقه بود که قلب تو پرنده شد
شکوه نمیکنم ولی دنیا فقط یه منظرهس
تو اون طرف من این طرف فاصله مون یه پنجرهس
تو قصه موندی همه شب، تو ریشه بستی همه جا
اسم تموم کوچهها، سهم تموم آدما
من از هجوم خستگی حریف دنیا نشدم
کنار سفرهی زمین نشستم و پا نشدم
خرت و پرتهای این خانه
چشم تو را دور که میبینند
یکبند پشت سرم حرف میزنند
گلدانها
پردهها
تختخواب آشفته
ظروف تلنبار بر هم
مجلات بازمانده بر میز
حتا این گربهی بی چشم و رو
که در غیاب تو ترجیح میدهد
حیاط همسایه را.
میگویند تو که نیستی
تنبل میشوم
و سمبل میکنم
هر مهمی را
کسی نیست به این کلهپوکها بگوید
وقتی تو نیستی چه فرق میکند
فرقم را از کجا باز کنم
و یقهام را تا کجا،
از فرودگاه که بردارمت
خواهی دید ریش سه روزهام
سهتیغه است و معطر
و خط اطو بازگشته است
به پیراهن و شلوارم
مباش در پی کتمان... که این گناه تو نیست
که عشق میرسد از راه و دلبهخواه تو نیست
به فکر مسند محکمتری از اینها باش
که عقل مصلحتاندیش، تکیهگاه تو نیست
مباد گوش به اندرز عقل بسپاری
فنا؛ طبیعت عشق است و اشتباه تو نیست
سیاهبختتر از موی سر به زیر تو باد!
هر آن که کشتهی ابروی سر به راه تو نیست
سیاهلشگر مویت شکست خورده مباد!
نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست
کشیدهاند دل شهر را به بند و هنوز
خیال صلح در این خیل روسیاه تو نیست
هزار صحبت ناگفته در نگاه من است
ولی دریغ که این شوق در نگاه تو نیست
نه فرو میخورم، نه میشکند؛ این چه بغضیاست در گلو دارم
دست بردار از دلم، بهخدا پیش این مردم آبرو دارم
هم نمیخواهم از تو بگریزیم، هم گزیری ندارم از تب تو
تا درون رگم بهجوشی و از تو طغیان و هایوهو دارم
میشناسم، نمیشناسم هم، هستی و نیستی، چه میدانم؟!
کیستی ای هماین که هم هستی هم تو را از تو آرزو دارم
ـ فکر کن! دورهاش سرآمده است
ـ فکر با عشق درنمیگیرد
ـ حرفی از دل نزن!
ـ سکوت نکن!
(با خودم هم بگومگو دارم)
چه کنم؟ از گِلم که دممیزد، شعر میخواند، حرفِ غم میزد
سرخ بر دفترم رقم میزد، چاره جز این که سر فرود آرم؟
هنوز هم ما را می کنند نقاشی
به روی گلدانها، بر سفال، بر کاشی
گمان کنم که بهار است، توی یک باغیم
تو روی موی بلندم شکوفه می پاشی!
و سالهاست که تزیین خانهها شدهایم
بدون هیچ توقع، بدون پاداشی
و سالهاست که تصویر میشود تکرار
همآن من و تو، همآن آسمان، درخت، بهار
تو ایستادهای و تکیه دادهای به درخت
نشستهام من و لبخند میزنم انگار
به مردمان پس از ما که قصهی ما را
شنیدهاند و نفهمیدهاند، صدها بار
به خندههاشان خندیدهایم ساعتها
به خندههای صمیمانه یا حسادتها
نگاه عاشق من با نگاه عاشق تو
هنوز هم دارد حرفها، حکایتها
و چشمهامان ما را رساندهاند به هم
فراتر از همه رسمها و عادتها!
که قرنهاست من و تو مسافریم عزیز
و با تمام زمانها معاصریم عزیز!
که هر زمان، هر جا عطر عشق میآید
بدون آن که بدانیم حاضریم عزیز
بدون آن که بدانند میرسیم به هم!
بدون آن که بخواهیم شاعریم عزیز!
گرفتهاند مرا از تو! سرنوشتم بود!
تویی که دیدارت مژدهی بهشتم بود
نگاه کردی و گفتی : (دلم گرفته!) هماین!؟
جواب هر چه برایت غزل نوشتم بود؟!
اگر برای تو من را نخواسته است چرا
کتیبههای تو بر روی خشتخشتم بود؟!
کتیبهها، من و تو در بهار نقاشی
هنوز روی سر من شکوفه میپاشی!
و سالهاست که رازی غریب مردم را
کشانده سمت دو تا چشم خیس بر کاشی
و من... فقط من از این راز کهنه باخبرم
که تو کتیبه شدی تا کنار من باشی!
فرشتهی دادگستریها! چه سخت افتادهای به زحمت!
که هر دو بشقابِ این ترازو، شکست از شدّتِ عدالت
فرشته! در خوابگاهِ دیوان، چه کار کردند جز تجاوز؟
فرشته! خم شو بگو پریها چه بار دارند غیر حسرت؟
دعا دعا گریههای خود را گذاشتم پیش چشم خورشید
منم که با قطرههای باران دخیل بستم به آسمانت
فرشته گفت: «آسمان ندارم، به تو چه مربوط کار و بارم!
اگر غزالی، تغزّلت کو؟ چه کار داری به کار دولت!»
تغزّلم را سکوت خورده به حرمتِ عاشقانِ مرده
تمام آوازهای خود را چپاندهام در گلوی خلوت
اگر چه هم دائمالوضویم نمانده جز کینه روبهرویم
هماینکه شب تا سحر بگویم: به بالهای فرشته لعنت
هر بار خواست چای بریزد نماندهای
رفتی و باز هم به سکوتش نشاندهای
تنها دلش خوش است به این که یکی دو بار
با واسطه «سلام» برایش رساندهای
حالا صدای او به خودش هم نمیرسد
از بس که بغض توی گلویش چپاندهای
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است
گفتند باز روسریات را تکاندهای
میخندی و برات مهم نیست... ای دریغ
من آن نهنگیام که به ساحل کشاندهای
بدبخت من... فلکزده من... بد بیار من...
امروز عصر چای ندارم... تو ماندهای!
ز دریچههای چشمم نظری به ماه داری
چه بلندبختی ای دل که به دوست راه داری
به شب سیاه عاشق، چه کند پری که شمعی است
تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری
بگشای روی زیبا، ز گناه آن میندیش
به خدا که کافرم من ،تو اگر گناه داری
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلّق به شب سیاه داری
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل
نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما
«تو اگر به حُسن دعوی بکنی گواه داری»
به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت
تو اگر بخواهی ای گل کَمش از گیاه داری
به سر تو «شهریارا» گذرد قیامت و باز
چه قیامت است حالی که تو گاهگاه داری