ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهرناز عطایی

شیراز چشم‌های تو را مست می‌شوم
شیراز چشم‌های تو را هی تلو تلو...

«راهی‌ست راه عشق که هیچش کناره نیست»
راهی‌ست راه عشق، که دارم عقب... جلو...

آغوش باز کن و مرا در برت بگیر
یک مست، قصد کرده در آغوش تو ولو...

نگذار ماهی تو از این تور بپرد

شادم به روزهای کماکان نیامده
شادم به روزهای سپیدم کنار تو

هی دلخوشم به سال جدیدی که دیده است
من را که در تدارک عیدم، کنار تو

یادش بخیر، خواب گلستان، بهار بود
گل‌های زرد و سرخ که چیدم، کنار تو

شیرین شوید کام غزل‌گریه‌های تلخ!

این روزها که خلوت شب‌ها مرا گریست
یک جور طعنه زد که غریبی، گمی، کمی

با آستین خیس زدودیم اشک را
ای آستین خیس، تو که باز هم نمی...

ای بغض‌های هر شبه من را رها کنید
ای لحظه‌های عاصی و دلتنگ و دم‌دمی

یک دم نشان دهید مسیری که خانه‌اش
جرأت دهید در بزنم با بهانه‌اش
مهلت دهید سر بگذارم به شانه‌اش

شاید که اشک‌های مرا بوسه‌ای دهد...

شهراد میدری

کجایی دختر کافه؟ بیاور زود چایت را
میان سینه‌ی نقره، دو فنجان طلایت را

رها کن مشتری‌ها را، بیا بنشین کنار من
بگردان آن نگاه سرکش و بی‌اعتنایت را

در از تو قفل کن، بنویس پشت شیشه: تعطیل است
خودم پُر می‌کنم جای غریب و آشنایت را

هلو و سیب و نعناع را رها کن، لب بده لطفاً
تعارف کن کمی قلیان طعم بوسه‌هایت را

خمار خمره‌ی چشم توام، پیکی لبالب کن
بزن بر هم دو پلک شوخ و شنگ و دل‌ربایت را

می‌آیی می‌روی برّه! خرامانی و بازیگوش
نمی‌بینی مگر گرگی زده زل، ساق پایت را؟

بیاور نان داغ گردنت را و به هم‌راهش
بده بی پُرس و جو پُرسی کباب جوجه‌هایت را

سماور جوش و قوری پُر بخار و منقلت غوغا
نمایان کردی از بس آتش سرخ حنایت را

بزن بر قوس شهرآشوب خود هاشور رقصا رقص
پریشان تر کن آن موهای بر شانه رهایت را

چرا با من غریبی می‌کنی؟ ای من فدای تو
به «تو» تبدیل کن عشقم پس از این‌ها «شما»یت را

ندارد سود لج‌بازی، خودت را خسته کمتر کن
به من تسلیم کن آغوش بی چون و چرایت را

هر آن‌چه از تو گفتم لفظ‌بازی در تغزل بود
و گر نه هیچ‌کس جز من ندیده محتوایت را

مریم جعفری آذرمانی

من مرد و زنم؛ شاهد من: این کت و دامن
مردی‌ست درونم که ستم کرده به این زن

دلگیرم از آن مریمِ معصوم که جا ماند
در دفتر نقاشیِ شش سالگیِ من

با خانه و خورشید و گل و کوه و درختش
هم‌میزیِ سارا شد و هم‌بازیِ لادن

سی سالِ تمام است که گم کرده‌ام او را
دعوای من و جامعه شد جنگ مطنطن

از بس دل من سوخته از عمر که حتا
با سابقه‌ی دوستی و این دلِ روشن،

هر قدر بزرگی بکنم فرض محال است
با لادن و سارا سرِ یک میز نشستن

علی صفری

ای کاش جز من با تمام شهر، بد بودی
یا شیوه‌ی تسکین قلبم را بلد بودی

شاید خدا می‌بخشدم، از او که پنهان نیست
منظور من از «قل هو الله و احد» بودی

من مثل تو طعم رهایی را نفهمیدم
وقتی که توی سینه‌ام حبس ابد بودی

تنها دلیل زنده بودن، با تو ماندن بود
اما همیشه آن کسی که می‌رود بودی

برگشته بودم تا بگویم بی تو می‌میرم
برگشتم اما دیر شد... تو نامزد بودی

حمید چشم‌آور

مثل اسطوره‌های تاریخی از اساطیر ناب لبریزی
گاه مانند «لیلی مجنون»٬ گاه «شیرین خسروپرویزی»

گاه با هر ترانه می‌رقصی٬ دخترانه٬ زنانه می‌رقصی
در خیابان و خانه می‌رقصی شرم را توی کوچه می‌ریزی

تا نسیمش کمی تکان بدهد رنگ شب را به آسمان بدهد
بویی از «جوی مولیان» بدهد عطر آن گیسوان شبدیزی

سینه‌ها رستگاه آهوها٬ شانه‌ها آبشاری از موها
چشم‌ها٬ مژه‌ها و ابروها٬ همه را با هوس می‌آمیزی

ابرویت را کمان می‌اندازی گیسویت را کمند می‌گیری
مژه‌ات را به تیر می‌کشی ای: «دختری با سپاه چنگیزی»

بوسه‌هایت شراب شیرازی مست لب‌هات دفتر «حافظ»
چشم‌هایت دو جلد غرق جنون مثل دیوان «شمس تبریزی»

همه‌ی کائنات را بانو! کرده مجذوب خویش، چشمانت
دیگر از من چه جای پروایی؟ دیگر از من چه چشم پرهیزی؟

علی‌رضا بدیع

و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر کر و کورها جوابم کرد

سمند نقره‌نعلش را شبانه زین کردیم
گرفت دست مرا، پای در رکابم کرد

و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابسته‌ی نقابم کرد

مرا به جنگلی از وهم و نور و رؤیا برد
میان کلبه کمی ورد خواند و خوابم کرد

و عشق هیات دوشیزه‌ای اصیل گرفت
سپس به لهجه‌ی فیروزه‌ای خطابم کرد

کنار شهوت شومینه سفره‌ای گسترد
نشست پیشم و شرمنده‌ی شرابم کرد

دو تکه یخ، ته هر استکان می‌انداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد

گرفت دست مرا در سماع بی‌خویشی
و چند سال گرفتار پیچ و تابم کرد

و عشق دختری از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسه‌ای خرابم کرد

و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو
در این کویر نمان، چشمه‌ای مسافر شو

و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند
گرفت زندگی‌ام را و گفت: شاعر شو

و عشق خواست که این گونه در‌به‌در باشم
که ابر باشم و یک عمر در سفر باشم

علی‌رضا بدیع

دیری‌ست که از دشنه و دشنام به دورم
من ماهی خو کرده به این تنگ بلورم

از دوستیِ دشمن و از دشمنیِ دوست
گهواره‌ی لذت شده چون ذلت گورم

پرورده‌ی نازم؛ چه نیازم به پری‌ها؟
حالا که خود ماه در افتاده به تورم

پیشانی‌ات ای دوست، جهان‌تاب‌تر از پیش
آیینه‌ی مصداقم و وابسته‌ی نورم

نه غوره، نه انگور! شرابم بکن ای عشق!
یا بی‌نمکم این همه یا آن همه شورم

ای آینه! هم‌صحبت من باش که دیری‌ست
بی سنگ صبور است دل تنگ صبورم

علی‌رضا بدیع

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی‌نوشتم جز پریشانی نبود

هم‌دمی مابین آدم‌ها اگر می‌یافتم
آهِ من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو‌به‌رو و دشمنان پشت سر
هر چه بود آیین این مردم، مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست
دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه‌ات این قدر طولانی نبود

شهراد میدری

دختر سعدی! هلاک بوسه‌ای شیرازی‌ام
آن قدر مستم که حتی با لبی هم رازی‌ام

تا که بابا «مشرف‌الدین» برنگشته زود باش
کم‌تر از این‌ها بده، با خنده‌هایت بازی‌ام

مادرت من را نبیند پشت در، بد می‌شود
روی‌گردان از «اتابک خان» و حکم قاضی‌ام

خنجر ابرو! چشم‌هایت غارت قوم مغول
زخمی از ناز تو و مغلوب مژگان تازی‌ام

خوانده‌ام رقص تو را در بوستان شیخ اجل
عاشق پروانگی‌های تو و طنازی‌ام

نیست هم‌رنگ لبانت در گلستان انار
با فقط یک باب از بوسیدنت هم راضی‌ام

مثل بابای تو من هم کار و بارم شاعری‌ست
تکه نانی دارم و اهل غزل‌پردازی‌ام

اهل این دوره که نه، از قرن دوری آمدم
ساکن آینده و برگشته سوی ماضی‌ام

من هم‌این هستم که می‌بینی: زلال و ساده‌دل
خسته از هر چه ریا و هر چه ظاهرسازی‌ام

این غزل تقدیم تو، با من عروسی می‌کنی؟
ای فدای «بله»ی تو دلبر شیرازی‌ام!

نفیسه سادات موسوی

از وصفِ تو درمانده قلم، حرف نداری
کاین گونه شده رام تو این طبع فراری

هر کس که به تو نیم‌نگاهی نظر انداخت
نه صبر به جا مانده برایش نه قراری

بیهوده به دنبال نگاه تو دویدم
چون آدم جامانده به دنبال قطاری

خواهان تو بسیار و تو انگار نه انگار
محبوب‌ترین سوژه‌ی هر صید و شکاری

در دیده‌ی من خوب‌ترین مرد زمینی
هر چند که در چشم همه، مساله‌داری!

یا کام بگیرم ز تو یا جان بِسِپارم
پرسودتر از این که شنیده‌ست قماری؟

تو عاشق شعری و منم حرف دلم را
با شعر نوشتم که به خاطر بِسِپاری

مهدی مختار

گر تن بدهى، دل ندهى، کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

گر دل بدهى، تن ندهى باز خراب است
این بار نه جام است و نه نوشابه، سراب است

دریا بشوى چون به دلت شور عبور است
نوشیدن یک جرعه ز جام تو عذاب است

باران بشوى چون که تنت بر همه جاری‌ست
کى تشنه شود سیر؟ فقط نام توآب است

این‌جا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه‌ى مردم این شهر حجاب است

تن را بدهى، دل ندهى فرق ندارد
یک آیه بخوانند، گناه تو ثواب است

مرغان هوایى چو بیفتند در این دام
فرقى نکند کبک و یا جوجه‌عقاب است

صیاد در این دشت مصیبت‌زده، کور است
هر مرغ به دامش برسد، نام، کباب است

هر مشتى غضنفر که رسد از ده بالا
بر مسند قدرت چو زند تکیه، جناب است

اصلاً سخن از تجربه و علم و توان نیست
شایسته کسى است که با حُکم و خطاب است

در دولت منصور که یک سکه حساب است
تنها سند ساخت یک صومعه، خواب است

این‌جا کسى از مرگ بشر، ترس ندارد
ترس از شب قبر است وسوال است وجواب است

اى کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است

امیر سهرابی

با نصارا هم‌کلامی با مسلمان هم‌نشین
هی هنر پشت هنر می‌ریزد از هر آستین

از نمک‌دان تو چیزی جز شکر بیرون نریخت
بیستون؛ شیرینی شوری‌ست در کام زمین

هر که وصفت را شنید از جاهلی تکذیب کرد
هر کسی زیبایی‌ات را دید فرمود آفرین

چنگ می‌اندازم از این ‌پس به سمت موی تو
رستگاری حاصل چنگ است بر حبل‌المتین

بادها در می‌نوردد چادرت را از یسار
باغ مینو می‌شود ناگاه پیدا از یمین

نیمه‌ی گم‌گشته‌ی من بودی و پیدا شدی
تو نگینی بی‌رکاب و من رکابی بی‌نگین

حمیدرضا برقعی

تویی بهانه‌ام اما بهانه‌ای که ندارم
گذاشتم سر خود را به شانه‌ای که ندارم

تمام عمر کشاندی مرا به سوی نگاهت
تمام عمر به سوی نشانه‌ای که ندارم

چه‌گونه حرف دلم را به چشم‌هات بگویم
قصیده‌ای که نگفتم، ترانه‌ای که ندارم

مرا رها کن و بگذار در قفس بنشینم
که دل‌خوشم به هم‌این آب و دانه‌ای که ندارم

زهرا بشری موحد

نمی‌خواهم از هیچ کس، هیچ چیزی
که از آبرویم بماند پشیزی

از احساس خیری ندیدم، شکستم
در آغوش این عشق‌های غریزی

عزیزم! از آن‌جا جلوتر نیایی
شما از هم‌آن دور خیلی عزیزی!

به تنهایی‌ام گفته‌ام خسته‌ام من
خودت باید این بار چایی بریزی

بکِش پرده را، پنجره مال من نیست
ندارم به جز شعر، راه گریزی

شهراد میدری

مست اگر باشی در آغوشت خدایی می‌کنم
خاک را سرشار عرش کبریایی می‌کنم

دل به دریا می‌زنم در موج مویت هر چه باد
بادبان روسری‌ات را هوایی می‌کنم

باد بود این که دل من را چون‌آن کاهی ربود
عاشقی با چشم‌های کهربایی می‌کنم

در بساطم گر چه چیزی نیست اما عشق هست
من تو را مهمان یک فنجان چایی می‌کنم

هر چه غم سویم اشاره می‌کند من را ببین
در کنارم چون تویی بی‌اعتنایی می‌کنم

آن قدر ترد و ظریفی که فقط با بوسه‌ای
گل می‌اندازم تنت را و حنایی می‌کنم

می‌نویسم با زبانم بر کف پایت غزل
چون پلنگی خون‌چشان، آهوستایی می‌کنم

شادمانه روی ابر بالشم پر می‌کشم
مثل یک گنجشک احساس رهایی می‌کنم

شب گذشت و رفتی از پیش من اما باز هم
آرزوی این که «در خوابم بیایی» می‌کنم