ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رهی معیّری

چشم تو نظر بر من بی‌مایه فکنده‌ست
بر کلبه درویش، هما سایه فکنده‌ست

دانی دل بی‌طاقت سودایی ما چیست؟
طفلی‌ست که آتش به دل دایه فکنده‌ست

از خانه دل، مِهر تو، روشنگر جان شد
این سرو سهی، سایه به همسایه فکنده‌ست

مژگان سیاه تو، بر آن صفحه رخسار
خاری است که بر خرمن گل سایه فکنده‌ست

در می‌کده عشق، «رهی» منزلتی داشت
ناسازی ایامش از آن پایه فکنده‌ست

رهی معیّری

نه وعده وصلم ده، نه چاره‌ی کارم کن
من تشنه آزارم، خوارم کن و زارم کن

مستانه بزن بر سر سنگ، پیمانه عیشم را
وز اشک سحرگاهی، پیمانه‌گسارم کن

تا هر خس و خاشاکی، بوی نفسم گیرد
سرگشته به هر وادی، چون باد بهارم کن

خونابه دل تا کی، در پرده کشم چون گل؟
از پرده برونم کِش، رسوای دیارم کن

خاک من مجنون را، در پای صبا افشان
دامان بیابان را، مشکین ز غبارم کن

گر شادی دل خواهی، آرام «رهی» بِستان
ور خاطر من جویی، خون در دل زارم کن

عمان سامانی

آن را که به سر، شور و به دل، کیفیتی نیست
گر هست هزارش هنر، انسانیتی نیست

آن لب که تر از باده نشد، هیزم خشک است
آتش بزنیدش که در او خاصیتی نیست

دل، جمله مسخّر شده‌ی عشق شد ای عقل
زین ملک برون رو که در آن تمشیّتی نیست

جز عشق میاموز به اطفال طریقت
بس تجربه کردم به از این، تربیتی نیست

مشکن قدح اهل دل ای شیخ ریایی
در مذهب ما بدتر از این معصیتی نیست

فرخنده عروس است نکو گفته «عمان»
کز زیور همسایه بدو عاریتی نیست

رهی معیّری

امشب که رخ از لاله، برافروخته‌ام
وز آتش مِی، خرمن غم سوخته‌ام

تا نوگل من نام جدایی نَبَرَد
با بوسه دهان تنگ او دوخته‌ام

رهی معیّری

چاره‌ من نمی‌کنی، چون کنم و کجا برم؟
شکوه بی‌نهایت و خاطر نا‌شکیب را

گر به دروغ هم بُوَد، شیوه مهر، ساز کن
دیده عقل بسته‌ام، کز تو خورم فریب را



یا عافیت از چشم فسون‌سازم ده
یا آن‌که زبان شِکوه‌پردازم ده

یا درد و غمی که داده‌ای، بازش گیر
یا جان و دلی که بُرده‌ای، بازم ده

رهی معیّری

در جام فلک، باده‌ی بی‌دردسری نیست
تا ما به تمنا، لبِ خاموش گشاییم

در دامن این بحر، فروزان گهری نیست
چون موج، به امید که آغوش گشاییم؟

رهی معیّری

ز درد عشق تو با کس، حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد؟ شکایتی که نکردم

چه شد که پای دلم را، ز دام خویش رهاندی
از آن اسیر بلاکِش، حمایتی که نکردم

لاادری

جهان را سیل اشکم گر بَرَد، ویرانه‌ای کمتر
اگر من هم نباشم در جهان، دیوانه‌ای کمتر

ز بس پیمانه پیمودی، شکستی جمله پیمان‌ها
نداری تاب ای پیمان‌شکن، پیمانه‌ای کمتر

لاادری

نه سزاوار حَرَم، نه لایق بت‌خانه‌ام
در خراب‌آباد دنیا، جغد بی‌ویرانه‌ام

فرقم از سرکوب محنت، یک نَفَس خالی نبود
گر ز کار افتاد دستم، ریخت بر سر، خانه‌ام

بس که هرگز پُر ندیدم، جام عیش خویش را
باورم ناید که پُر خواهد شدن پیمانه‌ام

من نباشم رونق عشق و محبت می‌رود
تیشه‌ی فرهادم و بال و پر پروانه‌ام

فاطمه سالاروند

بگو به باد که زلف رهام را ببرد
بچیند از لب من، بوسه‌هام را ببرد

بگو به باد خدایا که مهربان باشد
صداش را برساند، صدام را ببرد

بگو رسید به لب، جانم از خداحافظ
برای او گل و صبح و سلام را ببرد

هزار مرتبه گفتم که کاش برگردد
کسی نبود برایش دعام را ببرد

سفر دراز شد و عمر صبر من کوتاه
کسی به یوسف من این پیام را ببرد:

«بگیر دست مرا ای عزیز دور از دست
که مرگ آمده تا جای پام را ببرد»

بگو به باد که زلف رهام را ببرد
برایش این غزل ناتمام را ببرد