میخواستم بگویم هشدار را به فریاد
آن قدر صبر کردم تا اتفاق افتاد
در زیر پا تلف شد صفری که با تقلّا
میخواست سر برآرد از لابهلای اعداد...
ما تشنه و فراموش، بیهمزبان و خاموش
ساقی! تو همّتی کن، برخیز، باغت آباد
راهی نشانمان ده، ما سرسپردگانیم:
یا پیشِ پای معشوق، یا روی نطع جلّاد
سطری نمانده بود از سرمشقهای پیشین
«از حفظ مینویسید» این بود درس استاد
•
«یادم تو را فراموش» این رسم زندگی بود
آن قدر زنده ماندیم تا مرگ یادمان داد
ای گیاهِ برآمده! ابتری، بیبری هنوز
ای درختِ خزانزده! از گیاهان سری هنوز
بعدِ عمری رفو شدن، نو شدن، زیر و رو شدن
در همان کاری، ای فلک! سفله میپروری هنوز...
وقتی که زاهدانِ خداجو دنبال مال و جاه میافتند
مردم به طعن و تسخّر و تلخند، رندان به قاهقاه میافتند
یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح، مردم بعضاً به اشتباه میافتند
وقت حساب، دانهدرشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه چار دانه گندم در تودههای کاه میافتند
امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ خروجند
لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه میافتند
اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربدهفرمای
شبهای بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه میافتند
یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد اینطرف، نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه میافتند
*
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاقِ حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند کز چشم گاهگاه میافتند
عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم
دیوانههای سنگپران نیز با سنگها به چاه میافتند