ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

امید مهدی‌نژاد

در این ظلامِ سیه‌کاری، سلام بر تو که بیداری
نهان در این شبِ بی‌روزن نهالِ پنجره می‌کاری

ستاره‌بازیِ تقدیر است، شب است و ماه به زنجیر است
بخوان، دوباره بخوان، دیر است، تو از سپیده خبر داری

مگیر بر من اگر گردن به پالهنگِ زمین دادم
نبود رخصت هیهاتم ز بار ذلّت اجباری

در این همیشه‌ی بی‌باران کویر تشنه فراوان است
تو - ای نبیره‌ی اقیانوس!- بگو که از چه نمی‌باری؟

هلا عقابِ افق‌پیما! مدارِ همهمه را بشکن
که خسته‌اند کبوترها از این دوایرِ تکراری

کسی فسانه‌ی فردا را به خواب نیز نخواهد دید
مگر تو پرده‌ی افسون را ز روی خاطره برداری

امید مهدی‌نژاد

پاره‌پاره می‌کوچد آسمان از این وادی
تا مگر بیاساید در هوای آبادی

کوچه‌ها چراغان است شهر نورباران است
پس کجاست آزادی؟ کو، کجاست پس شادی؟

فال نحس می‌بارد از بروج خورشیدی
لهجه‌ی عزا دارد ماه‌های میلادی

قوطی معماها مثل طبل توخالی
جملگی پریزادان گرم آدمیزادی

آن مچاله، مجنون بود کنج کوچه کز کرده
این سلیطه، شیرین است پشت دخل قنادی

جفت و جور خواهد شد کار کوهکن‌ها نیز
این هم عاقبت فرهاد در لباس دامادی

آی مادر تاریخ! دست‌خوش، خدا قوت
جامه‌ی عمل پوشید وعده‌ای که می‌دادی:

راز و رمز و زشت و خوب مثل واقعیت پوچ
معجزات عقل‌آشوب مثل روز و شب عادی

ناامید، شیطان است من ز پا نمی‌افتم
واحه‌واحه می‌گردم در حصار این وادی

عقده بر زبان، در دل، مثل موج بی‌ساحل
سر به سنگ می‌کوبم سنگ‌های فولادی

با امید می‌گردم شاید از قضا وا شد
از هم‌این خیابان‌ها کوچه‌ای به آزادی

امید مهدی‌نژاد

به شب و پنجره بسپار که برمی‌گردم
عشق را زنده نگه دار که برمی‌گردم

بس کن این سرزنش «رفتی و بد کردی» را
دست از این خاطره بردار که برمی‌گردم

دو سه روزی هم - اگر چند - تحمل سخت است
تکیه کن بر تن دیوار که برمی‌گردم

بین ما پیشترک هر سخنی بود گذشت
عاشقت می‌شوم این بار که برمی‌گردم

گفته بودی دو سحر چشم به راهم بودی
به هم‌آن دیده‌ی بیدار که برمی‌گردم

پرده‌ی تیره‌ی آن پنجره‌ها را بردار
روی رف آیینه بگذار که برمی‌گردم

پشت در را اگر انداخته‌ای حرفی نیست
به شب و پنجره بسپار که برمی‌گردم

امید مهدی‌نژاد

قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعیت داشت: انسان زیان‌کار است

باری به راحت رفت، باری کراهت رفت
هر بار می‌گفتم این آخرین بار است

کاری به باری نیست، وقتی عیاری نیست
گُردانِ کوران را یک‌چشم سردار است

گاهی که لبخندی‌ست، دامی‌ست، ترفندی‌ست
از چیدنش بگذر، گُل طعمه‌ی خار است

در امتدادِ باد، بیدی خمید و گفت:
من روسیاهم، آه، حق با سپیدار است

حق با جماعت نیست، حتی اگر بسیار
بسیار ناچیز است، ناچیز بسیار است

هم‌ساز شو با درد، بگذار و بگذر، مرد
در موضعِ بهتان، انکار اقرار است...

از گریه آکنده، چشمم به فرداها‌ست
بیدار می‌مانم، شب نیز بیدار است

از کف نخواهم داد این آخرین دژ را
«پایانِ تنهایی، آغازِ بازار است»

امید مهدی‌نژاد

می‌خواستم بگویم هشدار را به فریاد
آن‌ قدر صبر کردم تا اتفاق افتاد

در زیر پا تلف شد صفری که با تقلّا
می‌خواست سر برآرد از لابه‌لای اعداد...

ما تشنه و فراموش، بی‌هم‌زبان و خاموش
ساقی! تو همّتی کن، برخیز، باغت آباد

راهی نشان‌مان ده، ما سرسپردگانیم:
یا پیشِ پای معشوق، یا روی نطع جلّاد

سطری نمانده بود از سرمشق‌های پیشین
«از حفظ می‌نویسید» این بود درس استاد



«یادم تو را فراموش» این رسم زندگی بود
آن‌ قدر زنده ماندیم تا مرگ یادمان داد

امید مهدی‌نژاد

ای گیاهِ برآمده! ابتری، بی‌بری هنوز
ای درختِ خزان‌زده! از گیاهان سری هنوز

بعدِ عمری رفو شدن، نو شدن، زیر و رو شدن
در همان کاری، ای فلک! سفله می‌پروری هنوز...

امید مهدی‌نژاد

وقتی که زاهدانِ خداجو دنبال مال و جاه می‌افتند
مردم به طعن و تسخّر و تلخند، رندان به قاه‌قاه می‌افتند

یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح، مردم بعضاً به اشتباه می‌افتند

وقت حساب، دانه‌درشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه چار دانه گندم در توده‌های کاه می‌افتند

امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ خروجند
لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه می‌افتند

اما همین گروه سواره، این ساکتانِ عربده‌فرمای
شب‌های بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه می‌افتند

یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد این‌طرف،‌ نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه می‌افتند
*
این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاقِ حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشکند کز چشم گاه‌گاه می‌افتند

عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم
دیوانه‌های سنگ‌پران نیز با سنگ‌ها به چاه می‌افتند