ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حامد عسکری

لبخند زدن معجزه‌ی لب‌رطبی‌هاست
دنیا به خدا تشنه‌ی گیلاس‌لبی‌هاست

یک شاخه گل سرخ در آغوش گرفتن
این اوج تمنای قوطی حلبی‌هاست

تشبیه شما به غزل و ماه و ستاره
همسایه! ببخشید اگر بی‌ادبی‌هاست

ناخن بجَوی، بغض کنی، قهوه بنوشی
این عادت هر روزه‌ی آدم‌عصبی‌هاست

گفتی غزلت تازه شده، دست خودم نیست
از لطف خرامیدن چادر عربی‌هاست

حامد عسکری

باد می‌آید و می‌کاهد از آه لب تو
آه از تر شدن گاه به گاه لب تو

اوج یک خواهش تر در دل تابستان است
خنکای سبد توت سیاه لب تو

«بختیاری» شده‌ام ایل به راه اندازم
رمه‌ای بوسه بیارم لب چاه لب تو

پرده در پرده غزل مست «مرکب خوانی»
می‌چکد نت به نت از «شور» و «سه گاه» لب تو

غیر من که غَزَلام یک به یک ارزونی تُست
جیگرش پاره بشه هر کی بخواهه لب تو

حامد عسکری

به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را
که یک عمر است عادت کرده‌ام بی‌سرپناهی را

منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می‌بیند
به روی شانه‌هایش فوج کفترهای چاهی را

زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی‌کردند
به یوسف‌ها که می‌آموخت رسم بی‌گناهی را؟

سواری خسته‌ام از کوه پایین آمدم دختر!
ببند این زخم‌های کهنه‌ی مشروطه‌خواهی را

تفنگ و اسب را دادم به جای شانه‌ی نقره
بکِش هموارتر کن پیچ و تاب این دوراهی را

چه می‌فهمند سربازان مست روس و عثمانی
شمیم اشک‌هایم روی کاغذهای کاهی را؟

سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان
چه سازد شرمساری را... چه نالد روسیاهی را

سپیده سر زده آهو به آغوشم قدم بگذار
مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را

رهاتر از سر زلفت بخند امشب پریشانم
برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را

حامد عسکری

یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است
بانو! دل و دماغ ندارم... هم‌این بس است

یک بار زخم خوردم و یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی این‌چنین بس است

عشق آمده‌ست، عقل برو جای دیگری
یک پادشاه، حاکم یک سرزمین بس است

ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری‌ندیده را دو خط دارچین بس است

مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

[ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
آن سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است]

اصلاً از این به بعد شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سرِ آستین بس است

حامد عسکری

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست

به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست

حال این ماهی افتاده به این برکه‌ی خشک
حال حبسیه‌نویسی است که زندانی نیست

چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی‌چشم که کرمانی نیست

با لبی تشنه و بی‌بسمل و چاقویی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست

عشق رازی‌ست به اندازه‌ی آغوش خدا
عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست

حامد عسکری

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می‌تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت‌پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

ماه‌رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کِشد، زیره به کرمان ببرد

دودلم این که بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

مرد آن گاه که از درد به خود می‌پیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه‌ی کوه
باید این غائله را «آه» به پایان ببرد

شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده‌گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

حامد عسکری

تا خنده‌ی تو می‌چکد از خوشه‌ی لب‌ها
بی‌چاره بمی‌ها و غم نرخ رطب‌ها

دنبال دو رج بافه از ابریشم مویت
تبریز شده قبر عجم‌ها و عرب‌ها

قاجاری چشمان تو را قاب گرفته است
قنداق تفنگ همه مشروطه‌طلب‌ها

از عکس تو و بغض، هم‌این قدر بگویم
دردا که چه شب‌ها... که چه شب‌ها...  که چه شب‌ها...

قلیان چه کند گر نسپارد سر خود را
با سینه‌ی پر آه به تابیدن تب‌ها؟

گفتم غزلی تا ننویسند محال است:
ذکر قد سرو از دهن نیم‌وجب‌ها

حامد عسکری

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده

زمستان می‌رسد گلدان خالی حسرتش این است:
چرا شاخه‌ی گل، مهمان خود را کم بغل کرده؟

چه ذوقی می‌کند انگشترم هر بار می‌بیند
عقیقی که بر آن نام تو را کندم بغل کرده

چون‌آن بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله‌ی مبهم بغل کرده

لبت را می‌مکی با شیطنت انگار در باران
تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید هم‌این باشد:
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده

حامد عسکری

چون سرمه می‌وزی، قدمت روی دیده‌هاست
لطف خطِّ شکسته به شیبِ کشیده‌هاست

هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است
فرقی که بین دیده و بین شنیده‌هاست

موی تو نیست ریخته بر روی شانه‌هات
هاشور شاعرانه‌ی شب بر سپیده‌هاست

من یک چنار پیرم و هر شاخه‌ای ز من
دستی به التماس به سمت پریده‌هاست

از عشق او بترس غزل مجلسش نرو
امروز میهمانی یوسف‌ندیده‌هاست

حامد عسکری

هر بار خواست چای بریزد نمانده‌ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده‌ای
 
تنها دلش خوش است به این که یکی دو بار
با واسطه «سلام» برایش رسانده‌ای
 
حالا صدای او به خودش هم نمی‌رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده‌ای
 
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است
گفتند باز روسری‌ات را تکانده‌ای
 
می‌خندی و برات مهم نیست... ای دریغ
من آن نهنگی‌ام که به ساحل کشانده‌ای
 
بدبخت من... فلک‌زده من... بد بیار من...
امروز عصر چای ندارم... تو مانده‌ای!

حامد عسکری

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری‌های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش

مضاعف می‌‌کند زیبایی‌اش را گوشوار آن‌سان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگر پیچ امین‌الدوله بودم می‌توانستم
کمی از ساقه‌هایم را ببندم دور بازویش

تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده‌‌ی تلخش یکی با برق چاقویش
 
قضاوت می‌کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می‌‌ماند و از او باغ گردویش

رعیت‌زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم کهنه در دل داشتم این زخم هم رویش

حامد عسکری

از دست من و قافیه‌هایم گله‌مند است
ماهی که دچارش غزلم بند به بند است

موفندقی چشم سیاهی که لبانش
مرموزترین عامل بیماری قند است

زیبایی موّاج پس پلک بنفشش
دل‌چسب‌تر از اطلسی و شاه‌پسند است

سیب است که از دامنه‌ی رود می‌آید؟
یا نه... گل سربسته به موهای کمند است؟

دارایی من چند کلاف غزل از تو
شیرینی لبخند تو یک جرعه به چند است؟

دی ماه رسیده است و من زخمی و سردم
لبخند بزن خنده‌ی تو گرم‌کننده است

از ما گله کم کن که بپاشیم غزل را
پیش قدم پاشنه‌هایی که بلند است

حامد عسکری

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده
مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده

زمستان می‌رسد گلدان خالی حسرتش این است:
چرا شاخه‌ی گل مهمان خود را کم بغل کرده؟

چه ذوقی می‌کند انگشترم هربار می‌بیند
عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چون‌آن بر روی صورت ریختی موی پریشان را
که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می‌مکی با شیطنت انگار در باران
تمشکی سرخ را نم‌ناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید هم‌این باشد:
زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...

حامد عسکری

ای لب تو قبله‌ی زنبورهای سومنات
خنده‌ات اعجاز شهناز است در کرد بیات

مطلع یک مثنویِ هفت مَن، زیبایی‌ات
ابروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات

من انار و حافظ آوردم، تو هم چایی بریز
آی می‌چسبد شب یلدا هل و چایی نبات

جنگل آشوب من، آهوی کوهستان شعر
این گوزن پیر را بی‌چاره کرده خنده‌هات

می‌رود، بو می‌کشد، شلیک، مرغی می‌پرد
گردنش خم می‌شود، آرام می‌افتد به پات

گرده‌اش می‌سوزد و پلکش که سنگین می‌شود
می‌کشد آهی، که آهو... جان جنگل به فدات

سروها قد می‌کشند از داغی خون گوزن
عشق قل‌قل می‌زند از چشمه‌ها و بعد، کات:

پوستش را پوستین کرده زنی در نخجوان
شاخ‌هایش دسته‌ی چاقوی مردی در هرات

حامد عسکری

عشق بعضی وقت‌ها از درد دوری بهتر است
بی‌قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده‌ام... یعقوب یادم داده است:
دل‌برت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه‌هایم چشم‌هایت را اذیت می‌کند
درددل کردن برای تو حضوری به‌تر است

چای دم کن... خسته‌ام از تلخی نسکافه‌ها
چای با عطر هل و گل‌های قوری بهتر است

من سرم بر شانه‌ات؟.. یا تو سرت بر شانه‌ام؟..
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری به‌تر است؟

حامد عسکری

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپه‌های دور

من تشنه‌ام به رد شدنت از قلمروام
آهو بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردی‌بهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور

آواره‌ی نجابت چشمان شرجی‌ات
توریست‌های نقشه به دستِ بلوند و بور

هرگاه حین گپ زدنت خنده می‌کنی
انگار «ذوالفنون» زده از «اصفهان» به «شور»

دردی دوا نمی‌کند از من ترانه‌هام
من آرزوی وصل تو را می‌برم به گور

مرجان ببخش «داش اکلت» رفت و دم نزد
از آن چه رفت بر سر این دل، دل صبور

تعریف کردم از تو، تو را چشم می‌زنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور

حامد عسکری

بوسه نه... خنده‌ی گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود

دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود

می‌شد این باغ خزان‌دیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود

لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه هم‌زدنت کافی بود



قافیه ریخت به هم... خلوت من خوش‌بو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود

حامد عسکری

شب دلواپسی‌ها هرقدر بی‌ماه‌تر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراه‌تر بهتر

برای شانه‌های شهر متروکی شبیه من
تکان‌های گسل، یک‌دفعه و ناگاه‌تر بهتر

چه فرقی می‌کند من چند سر قلیان عوض کردم؟
برای قهوه‌چی‌ها، مرد، خاطرخواه‌تر بهتر

ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر، کم‌آه‌تر بهتر

نه این‌که قافیه کم بود نه! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه‌تر بهتر

حامد عسکری

شانه‌هایت هست خانم، کوه می‌خواهم چه کار؟
زلف وا کن، جنگل انبوه می‌خواهم چه کار؟
 
ساده شاعر می‌شوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق؛ اسطوره‌ای نستوه می‌خواهم چه کار؟
 
غرق کن من را نیاگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح می‌خواهم چه کار؟
 
«آه» را بر عکس کردم «ها» کنم آیینه را
نیستی، آیینۀ بی‌روح می‌خواهم چه کار؟
 
تیغ ابرو می‌کشی و بعد می‌گویی برو...
این‌همه قافیۀ مجروح می‌خواهم چه کار...

حامد عسکری

ای دلبری‌ات دلهرۀ حضرت آدم
پلکی بزن و دلهره‌ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسۀ تنبور و سه‌تاری بتراشم

هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکره‌ای هم نشود حضرت مریم

گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است
تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینۀ من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم

این رستم معمولی ساده که غریب است
حتا وسط ایل خودش در وطنش بم

ناچاری از این فاصله‌هایی که زیادند
ناچارم از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم... که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه‌خورده، تو گل سرخ
تو سبز بمان، من بدرک، من به جهنم