ای لب تو قبلهی زنبورهای سومنات
خندهات اعجاز شهناز است در کرد بیات
مطلع یک مثنویِ هفت مَن، زیباییات
ابروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات
من انار و حافظ آوردم، تو هم چایی بریز
آی میچسبد شب یلدا هل و چایی نبات
جنگل آشوب من، آهوی کوهستان شعر
این گوزن پیر را بیچاره کرده خندههات
میرود، بو میکشد، شلیک، مرغی میپرد
گردنش خم میشود، آرام میافتد به پات
گردهاش میسوزد و پلکش که سنگین میشود
میکشد آهی، که آهو... جان جنگل به فدات
سروها قد میکشند از داغی خون گوزن
عشق قلقل میزند از چشمهها و بعد، کات:
پوستش را پوستین کرده زنی در نخجوان
شاخهایش دستهی چاقوی مردی در هرات
عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بیقرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خواندهام... یعقوب یادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
نامههایم چشمهایت را اذیت میکند
درددل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن... خستهام از تلخی نسکافهها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانهات؟.. یا تو سرت بر شانهام؟..
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟
چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپههای دور
من تشنهام به رد شدنت از قلمروام
آهو بیا و رد شو از این دشت سوت و کور
رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور
آوارهی نجابت چشمان شرجیات
توریستهای نقشه به دستِ بلوند و بور
هرگاه حین گپ زدنت خنده میکنی
انگار «ذوالفنون» زده از «اصفهان» به «شور»
دردی دوا نمیکند از من ترانههام
من آرزوی وصل تو را میبرم به گور
مرجان ببخش «داش اکلت» رفت و دم نزد
از آن چه رفت بر سر این دل، دل صبور
تعریف کردم از تو، تو را چشم میزنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور
بوسه نه... خندهی گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
میشد این باغ خزاندیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
•
قافیه ریخت به هم... خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود
شب دلواپسیها هرقدر بیماهتر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراهتر بهتر
برای شانههای شهر متروکی شبیه من
تکانهای گسل، یکدفعه و ناگاهتر بهتر
چه فرقی میکند من چند سر قلیان عوض کردم؟
برای قهوهچیها، مرد، خاطرخواهتر بهتر
ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر، کمآهتر بهتر
نه اینکه قافیه کم بود نه! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاهتر بهتر
شانههایت هست خانم، کوه میخواهم چه کار؟
زلف وا کن، جنگل انبوه میخواهم چه کار؟
ساده شاعر میشوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق؛ اسطورهای نستوه میخواهم چه کار؟
غرق کن من را نیاگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح میخواهم چه کار؟
«آه» را بر عکس کردم «ها» کنم آیینه را
نیستی، آیینۀ بیروح میخواهم چه کار؟
تیغ ابرو میکشی و بعد میگویی برو...
اینهمه قافیۀ مجروح میخواهم چه کار...
ای دلبریات دلهرۀ حضرت آدم
پلکی بزن و دلهرهام باش دمادم
پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم
تا کاسۀ تنبور و سهتاری بتراشم
هر ماه ته چاه نشد حضرت یوسف
هر باکرهای هم نشود حضرت مریم
گاهی عسلم گم شدن رخش بهانه است
تهمینه شود همدم تنهایی رستم
تهمینه شود بستر لالایی سهراب
تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم
تهمینۀ من ترس من این است نباشد
باب دلت این رستم بی رخش پر از غم
این رستم معمولی ساده که غریب است
حتا وسط ایل خودش در وطنش بم
ناچاری از این فاصلههایی که زیادند
ناچارم از این مردن تدریجی کم کم
هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است
بگذار بمانم... که فدای تو بگردم
من نارون صاعقهخورده، تو گل سرخ
تو سبز بمان، من بدرک، من به جهنم