ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

شهراد میدری

مطمئناً داغ از دستِ عزیزی دیده‌اند
یا که قابِ عکس و روبان، رویِ میزی دیده‌اند

این چون‌این در باد می‌چرخند و هوهو می‌کنند
رفتنِ بر بادِ گل در برگریزی دیده‌اند

هفت دریا را نمی‌خواهند حتا قطره‌ای
ارزش دنیا به مقدار پشیزی دیده‌اند

روی گردانند از آیینه‌های روبه‌رو
خوابِ شاید دلبر پا در گریزی دیده‌اند

روح‌شان زخمی و خون از خنده‌هاشان می‌چکد
شک ندارم خنجر ابروی تیزی دیده‌اند

فال‌شان و حال‌شان تلخ است و شیرین می‌زنند
عمق فنجان قهوه‌ی چشم غلیظی دیده‌اند

من نمی‌دانم چرا دیوانه‌ها عاشق‌ترند
آخر از این عشق لامصب چه چیزی دیده‌اند؟

اصغر عظیمی‌مهر

بر هم بزن قانون نحس بی‌اساسی را
- این قصه‌ی از روز اول اقتباسی را -

وقتی اساساً بی‌گناهی نیست در عالم
از نو بیا بنویس قانون اساسی را

مرغ قفس‌زاد از قفس بیرون رَوَد؛ مرده‌ست
شاعر بیا بس کن تو هم بحث سیاسی را

ما از شروع ارتباطی تازه می‌ترسیم
چون یادمان دادند «بیگانه‌هراسی» را

هر کس حواسش جمع باشد زود می‌میرد
ترویج کن در بین مردم بی‌حواسی را

جای «علوم اجتماعی» کاش بگذارند
در درس‌ها سرفصل «تنهایی‌شناسی» را

رضا نیکوکار

مانند دو خورشید که بالای زمین است
چشم تو سفر کردنم از شک به یقین است
 
روشن شده شب‌های پریشانی شعرم
این‌ها همه از دولتی این دو نگین است
 
ای معنی هر واژه‌ی مبهم، چه نیازی
با تو به لغت‌نامه، به فرهنگ معین است
 
گه‌گاه اگر اخم تو چون تلخی زیتون
شیرینی لبخند تو شیرینی تین است
 
دیوانگی‌ام گل بکند رفتم از این‌جا
با این دل بی‌حوصله که خانه‌نشین است
 
آتش بزن ای عشق! همه زندگی‌ام را
آوارگی و دربه‌دری بهتر از این است
 
من عکس تو را باز در آغوش گرفتم
چون برکه که با خاطره‌ی ماه عجین است

آری، نرسیدیم به هم، حیف... ولی نه
«تا بوده همین بوده و تا هست همین است»

فاطمه‌سادات مظلومی

دارد عبای قهوه‌ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه‌ی سالن نشسته

دارد کتابی را قرائت می‌کند باز
این دلبرِ روحانیِ آرام و خسته

شرم و حیایش مال اهل آسمان است
او یک فرشته روی خاک این زمین است

روی سرش عمامه‌ی مشکی‌ست، یعنی
مرد است... از نسل امیرالمومنین است

احساس من از جنس عشقی آسمانی‌ست
جای برادر... چهره‌ای معصوم دارد

هر چند می‌خندد ولی طبق روایات
در قلب خود او حالتی مغموم دارد

من در خیالم پیش او خوش‌بخت هستم
یک زندگی ساده و پاک و صمیمی

در یک محله پشت حوزه، خانه داریم
یک خانه با معماری خوب و قدیمی

دنیای پاک زندگی در حجره‌ها را
من چند وقتی می‌شود که دوست دارم

لیست خرید خانه را هم در خیالم
لای کتاب المکاسب می‌گذارم

هر کس برای عشق خود دارد دلیلی
درگیر حوزه، قصه‌ی من گشته این‌بار

یعنی خدا را پیش او حس می‌کنم خوب
امثال او را ای خدا جانم نگه دار

ای کاش می‌شد زندگی همراه سیّد
از اول این ماه در جریان بیفتد

یا لااقل او بیش‌تر در طول هفته
دنبال کار دکتر و دندان بیفتد

مادر صدایم می‌زند: برخیز دختر!
اصلاً حواست نیست انگاری، کجایی؟

آن آقا... هم‌آن گوشه... کجا رفت؟
لعنت به من با این خیالات کذایی

رضا نیکوکار

مانند شیشه‌ای که خریدار سنگ بود
این دل شکستن تو برایم قشنگ بود
 
رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت
آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود
 
ماه شب چهاردهی که تصاحبت
چون حسرتی به سینه‌ی صدها پلنگ بود
 
خوش‌بخت آن دلی که برای تو می‌تپید
خوش‌بخت آن دلی که برای تو تنگ بود
 
تو؛ یک جهان تازه پر از صلح و دوستی
من، کشوری که با همه در حال جنگ بود
 
با من هر آن چه از تو به جا ماند نام بود
از من هر آن چه بی تو به جا ماند ننگ بود

پایین نشسته‌ام که تو بالانشین شوی
این ماجرا حکایت الاکلنگ بود...

مهدی نقبایی

من یک سپیدرود غریبم خزر کجاست؟
گم کرده‌ام بهشت خودم را پدر کجاست؟

گفتی خودت مسیری و رفتن رسیدن است
من سال‌هاست می‌روم اما سفر کجاست؟

یک چشمه‌ام محاصره در کوه‌های لال
پایان قصه‌ام که گره خورده سر کجاست؟

کم‌کم قطار عمر من و پرتگاه مرگ
نزدیک می‌شوند، چراغ خطر کجاست؟

ای صاعقه ز جا بکن و شعله کن مرا
نگذار برگ‌برگ بگویم تبر کجاست؟

رضا نیکوکار

دیده‌ای یک نفر پرنده شود، پر بگیرد، بدون سر باشد
سایه‌گستر شود درختی که تنه‌اش زخمی تبر باشد

دیده‌ای تاکنون پرستویی روی مین آشیانه بگذارد
استخوانی بیاید و مثل قاصدک‌های خوش‌خبر باشد

فکر کن دیده‌ای که یک شب ماه روی دوشش ستاره بگذارد
یک نفر بعد رفتنش حتی باز هم بهترین پدر باشد

همه‌ی شهر می‌شناسندت، گر چه یک کوچه هم به نامت نیست
من ندیدم هنوز دریایی از دل تو بزرگ‌تر باشد

آن قدر ارتفاع داری که مرگ از تو سقوط خواهد کرد
زندگی بعد مرگ می‌آید بیشتر در تو شعله‌ور باشد

هر چه نادیدنی‌ست را دیدی، تا ابد سنّت جنون این است
عشق از هر دری بیاید تو، عقل باید که پشت در باشد

مهدی نقبایی

همه‌ی حرف‌های توی دلم، فقط این‌ها که با تو گفتم نیست
گاه چندین هزار جمله هنوز، همه‌ی حرف‌های آدم نیست

باورم می‌شود که بسته شده همه‌ی آسمان آبی من
و کسی که تمام من شده بود باورم می‌شود که –کم‌کم- نیست

شاید این گفت‌وگوی دامنه‌دار، این قطار مسافر کلمات
در دل دره‌ها سکوت کند با عبور از پلی که محکم نیست

ملوانان شعر را بگذار هم‌صدا با سکوت من باشند
زیردریایی نشسته به گل، جای آوازهای با هم نیست

تازگی، سنگ کوچکی شده‌ام که سر راه اشک را بسته
غم سیل از سرم گذشت ولی سنگ کوچک شدن خودش غم نیست؟!

راستی شکل شیشه هم شده‌ام نور در من شکست، می بینی؟!
سنگم و شیشه‌ام غم‌انگیز است! هیچ چیزم شبیه آدم نیست!

کاش ابری به وسعت دریا آسمان را به حرف می‌آورد
تا ببینی که پشت این همه کوه، سیل‌های نگفتنی کم نیست

زهره جعفرزاده

صدای سرفه شدن در سکوت کوتاهی
صدای من به خودم هم نمی‌رسد گاهی

چه‌قدر خسته‌تر از بچه‌ی بدی هستم
که باز گم شده در کوچه‌های گمراهی

و گیر می‌کنم از یک طناب پوسیده
به شاخه‌های درختی که مانده در راهی

که من تفاوت بین دو تا پرنده شدم
و از دو بال سیاه و سفید کنده شدم

بدون قبر در آغوش لحظه‌ها مردن
به دست‌های زن قهوه‌چی... «تکان خوردن»

که زور می‌زند این قصه «واقعیت» را
که تلخ سر بکشم جای قهوه، حسرت را

و ضبط صوت قدیمی، تنوع غم‌ها
صدای همهمه‌ی بی‌دلیل آدم‌ها 

که دود کرده مرا توی پاکت سیگار
صدای سرفه شدن در هنوز، در تکرار

تنفری که فقط خنده‌آورم کرده
غم کبودتری در تنم ورم کرده

تنم که گوشه‌ی یک اتفاق کهنه فقط
دوباره خیره شده به تصورات غلط

به جدول کلمات همیشه بی‌حرفی
و دل‌خوشم به کسی توی خانه‌ی برفی

که خط‌خطی بکند رد پای خیسم را
سکوت‌های کشیده، که می‌نویسم را

... و دل‌خوشم به خودم که  فقط خودم باشم
هم‌آن کسی که نبودم، نمی‌شدم، باشم

مژگان عباس‌لو

بگذار سر به سینه‌ی من در سکوت، دوست
گاهی هم‌این قشنگ‌ترین شکل گفت و گوست

بگذار دست‌های تو با گیسوان من
سربسته باز شرح دهند آن چه مو به موست

دلواپس قضاوت مردم نباش، عشق
چیزی که دیر می‌بَرَد از آدم آبروست!

آزار می‌رسانم اگر خشمگین نشو
از دوستان هر آن چه به هم می‌رسد، نکوست

من را مجال دل‌خوشی بیشتر نداد
ابری که آفتاب، دمی در کنار اوست

آغوش وا کن ابر! مرا در بغل بگیر
بارانی‌ام شبیه بهاری که پیش روست