این که دلتنگ توام اقرار میخواهد مگر؟
این که از من دلخوری انکار میخواهد مگر؟
وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعدهی دیدار میخواهد مگر؟
عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق میشویم
اشتباه ناگهان تکرار میخواهد مگر؟
من چرا رسوا شوم، یک شهر مشتاق تواند
لشکر عشاق، پرچمدار میخواهد مگر؟
با زبان بیزبانی بارها گفتی: برو!
من که دارم میروم! اصرار میخواهد مگر؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد میرود
خانهی دیوانگان دیوار میخواهد مگر؟
چراغ خانه را روشن کنید، آواز بگذارید
کسی باید بیاید، لای در را باز بگذارید
بیفشانید آبی بر حیاط و یادتان باشد
که در بالای مجلس چهار بالشناز بگذارید
الا دلهای تمرین کرده دور از او پریدن را
از اینجا تا رسیدنگاه او پرواز بگذارید
بیایید، بیشتر گل میدهد بیش انتظاران را
اگر دل کندهاید از این صبوری باز بگذارید
نگاهش راهزن بسیار دارد من که میترسم
مگر در رهگذار چشم او سرباز بگذارید!
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مىکردم
به دریا مىزدم در باد و آتش خانه مىکردم
چه مىشد آه اى موساى من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه مىکردم
نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر مىشد همه محراب را میخانه مىکردم
اگر مىشد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر مىشد شبى افسانه مىکردم
چه مستىها که هر شب در سر شوریده مى افتاد
چه بازىها که هر شب با دل دیوانه مىکردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مىشد
اگر از مرگ همچون زندگى پروا نمىکردم
سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش
دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مىکردم
و دلتنگیام را هم از من بگیرد
که رویا سرم را به دامن بگیرد
غریبند دستان سردم، کسی نیست
که تنهاییام را به گردن بگیرد
تو با نام کوچک صدایم بزن تا
ضمیری به خود حسّ بودن بگیرد
تو را بلبلان میسرایند، بگذار
زبان کلاغان الکن بگیرد
عیار مرا میتوانی بسنجی
اگر آتش من در آهن بگیرد
خیال تو حِرز دلم بود و نگذاشت
که افسون این شهر در من بگیرد
اهل گردم، دل دیوانه اگر بگذارد
نخورم می، غم جانانه اگر بگذارد
گوشهای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشهی میخانه اگر بگذارد
عهد کردم نشوم همدم پیمانشکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد
معتقد گردم و پابندُ و زِ حسرت بِرَهم
حیرت این همه افسانه اگر بگذارد
هم چو زاهد، طلبم صحبت حوران بهشت
یاد آن نرگس مستانه اگر بگذارد
شمع میخواست نسوزد کسی از آتش او
لیک پروانهی دیوانه اگر بگذارد
شیخ هم رشتهی گیسوی بتان دارد دوست
هوس سبحهی صد دانه اگر بگذارد
دگر از اهل شدن کار تو بگذشت «عماد»
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد