ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌رضا بدیع

شبانه رد شدم از مرزهای تن‌پوشت
به من اقامت دائم بده در آغوشت

سیاه‌بخت‌تر از موی سر‌به‌زیر تو باد
هر‌ آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شبی ببوس در آیینه طلعت خود را
که بیم روز مبادا شود فراموشت

زمان خلق تو آهو بریده نافت را
دو مرغ عشق اذان گفته‌اند در گوشت

دلی که می‌شکنی از کسان حلالت باد
به شیشه خون‌جگرها که می‌کنی، نوشت!

به خواب می‌روی و چشم عالمی نگران
غمی‌ست منتظران را چراغ خاموشت

شهید اول این بوسه‌ها منم، برخیز
نشان بزن به لب آخرین کفن‌پوشت

علی‌رضا بدیع

و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر کر و کورها جوابم کرد

سمند نقره‌نعلش را شبانه زین کردیم
گرفت دست مرا، پای در رکابم کرد

و عشق چشم مرا بست و مشت من وا شد
و عشق بود که وابسته‌ی نقابم کرد

مرا به جنگلی از وهم و نور و رؤیا برد
میان کلبه کمی ورد خواند و خوابم کرد

و عشق هیات دوشیزه‌ای اصیل گرفت
سپس به لهجه‌ی فیروزه‌ای خطابم کرد

کنار شهوت شومینه سفره‌ای گسترد
نشست پیشم و شرمنده‌ی شرابم کرد

دو تکه یخ، ته هر استکان می‌انداخت
و عشق بر لبم آتش نهاد و آبم کرد

گرفت دست مرا در سماع بی‌خویشی
و چند سال گرفتار پیچ و تابم کرد

و عشق دختری از جنس شور بود و شراب
خمار بودم و با بوسه‌ای خرابم کرد

و عشق آمد و دستور داد: حاضر شو
در این کویر نمان، چشمه‌ای مسافر شو

و عشق بغض مرا از نگاه خیسم خواند
گرفت زندگی‌ام را و گفت: شاعر شو

و عشق خواست که این گونه در‌به‌در باشم
که ابر باشم و یک عمر در سفر باشم

علی‌رضا بدیع

دیری‌ست که از دشنه و دشنام به دورم
من ماهی خو کرده به این تنگ بلورم

از دوستیِ دشمن و از دشمنیِ دوست
گهواره‌ی لذت شده چون ذلت گورم

پرورده‌ی نازم؛ چه نیازم به پری‌ها؟
حالا که خود ماه در افتاده به تورم

پیشانی‌ات ای دوست، جهان‌تاب‌تر از پیش
آیینه‌ی مصداقم و وابسته‌ی نورم

نه غوره، نه انگور! شرابم بکن ای عشق!
یا بی‌نمکم این همه یا آن همه شورم

ای آینه! هم‌صحبت من باش که دیری‌ست
بی سنگ صبور است دل تنگ صبورم

علی‌رضا بدیع

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی‌نوشتم جز پریشانی نبود

هم‌دمی مابین آدم‌ها اگر می‌یافتم
آهِ من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو‌به‌رو و دشمنان پشت سر
هر چه بود آیین این مردم، مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست
دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه‌ات این قدر طولانی نبود

علی‌رضا بدیع

تا زنده باشم چون کبوتر، دانه می‌خواهم
امروز محتاج توام، فردا نمی‌خواهم

آشفته‌ام... زیبایی‌ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه‌ای مردانه می‌خواهم

از گوشه‌ی محراب، عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل می‌خانه می‌خواهم

می‌خندم و آیینه می‌گرید به حال من
دیوانه‌ام، هم‌صحبتی دیوانه می‌خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می‌خواهم

علی‌رضا بدیع

گُردآفرید شعر سپیدم عنان به دست
این بار از کمین به در آمد کمان به دست

خلخال‌های ساخته از استخوان به پا
شمشیرهای آخته‌ی خون‌چکان به دست

در شیشه کرد خون مرا آن که پیش از این
آورده بود قلب مرا با زبان به دست

 آسان به این پری نرسیدم؛ که گفته‌اند:
 دشوار می‌رسد پَر هندوستان به دست

دنیا به کام ما شد و نوبت به ما رسید
اما... گرفت جای شکر، شوکران به دست

هر چند جز شرنگ نصیبم نشد، ولی
ما ایستاده‌ایم هنوز استکان به دست

 شمشیر خون‌چکان تو ای عشق سرفراز!
تا هست جان سرکش ما هم‌چون‌آن به دست

علی‌رضا بدیع

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند
 
پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
 
او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
راز ِ درخت باغچه را برملا کند
 
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند
 
او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
 
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
 
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل‌ها
یک فصل را به خاطر او جابه‌جا کند
 
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
 
خش‌خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...

علی‌رضا بدیع

ای بکرترین برکه! هلا سوره‌ی صافی
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی
 
مُهری بزن از بوسه به پیشانی سردم
بد‌نام که هستیم به اندازه‌ی کافی
 
تلخینه‌ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر! شکرپاش لبت کرده تلافی
 
با یافتن چشم تو آرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی
 
چندی‌ست که سردم شده دور از دم گرمت
بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی

علی‌رضا بدیع

کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم
که در عروسی اموات، قند ساییدم

که روز تاج‌گذاری‌ام تخت و تاجم رفت
که دست‌مایه‌ی اندوه شد شب عیدم

چه پادشاه نگون‌بخت و بی‌کفایتی‌ام
که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم

تو سرزمین منی! ای کسی که دشمن و دوست
به جبر از تن تو کرده‌اند تبعیدم

دلم به دست تو افتاد - زود دانستم-
دل تو پیش کسی بود - دیر فهمیدم-

تویی که غیرت مردانه‌ی مرا دیدی
چرا تلاش نکردی برای تردیدم؟

در این شب ابدی، کورسوی عقل کجاست؟
سر دو راهی‌ام و بین ماه و خورشیدم

علی‌رضا بدیع

عید از راه آمد و انداخت یاد او مرا
سال نو پر کرد از آویشن و «آهو» مرا!

خانه‌ی دل را تکاندم، خانه‌ی دل را تکاند
من به دور انداختم بدخواه او را، او مرا

او نسیم نوبهار و من نهالی بی‌قرار
می‌کِشد این سو مرا و می‌کِشد آن سو مرا

کاش از راهی که رفته، بازگردد سوی من
مثل آن ایام بنشاند سَرِ زانو مرا

کاش می‌دانست یک روحی‌م اما در دو تن
آن که دعوت کرد سوی جنگ رویارو مرا!

نیش خوردم از کسی که نوش‌دارو بوده است
عاقبت انداخت سال «مار» از زانو مرا

علی‌رضا بدیع

مباش در پی کتمان... که این گناه تو نیست
که عشق می‌رسد از راه و دل‌به‌خواه تو نیست

به فکر مسند محکم‌تری از این‌ها باش
که عقل مصلحت‌اندیش، تکیه‌گاه تو نیست

مباد گوش به اندرز عقل بسپاری
فنا؛ طبیعت عشق است و اشتباه تو نیست

سیاه‌بخت‌تر از موی سر به زیر تو باد!
هر آن که کشته‌ی ابروی سر به راه تو نیست

سیاه‌لشگر مویت شکست خورده مباد!
نشان هم‌دلی انگار در سپاه تو نیست

کشیده‌اند دل شهر را به بند و هنوز
خیال صلح در این خیل روسیاه تو نیست

هزار صحبت ناگفته در نگاه من است
ولی دریغ که این شوق در نگاه تو نیست

علی‌رضا بدیع

در این محاکمه، تفهیم اتهامم کن
سپس به بوسه‌ی کارآمدی تمامم کن

اگر چه تیغ زمانه نکرد آرامم
تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من
بگیر تنگ در آغوش و قتل‌عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچه‌ی خود را
به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم
تو مرحمت کن و با بوسه‌ای تمامم کن

علی‌رضا بدیع

نامت هم‌این که سبز شود بر زبان من
طعم تمشک تازه بگیرد دهان من

من برکه‌ای زلالم و لب‌های کوچکت
افتاده‌اند مثل دو ماهی به جان من

تا بگذرد در آینه، سرو روان تو
گل می‌کند هرآینه طبع روان من

گیسو مگو که جاده‌ی ابریشم است این
آنک رسد شکن به شکن کاروان من

دامان توست بازدم باغ‌های چای
پیراهنت تنفس خرماپزان من

در سینه، جای دل، حجرالاسودی تو راست
ای چشم‌هات آینه‌ی باستان من

هر یک به شکلی از تو مرا دور می‌کنند
نفرین به دوستان تو و دشمنان من

هر وعده، پشت پنجره... اندوه ناشتا
چون قرص ماه حل شده در استکان من

باید خروس‌خوان به تماشا سفر کنیم
آماده باش وقت سحر مادیان من...

علی‌رضا بدیع

شبی با بید می‌رقصم، شبی با باد می‌جنگم
که من چون غنچه‌های صبح‌دم بسیار دل‌تنگم

مرا چون آینه هر کس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یک‌رنگم

شبی در گوشه‌ی محراب قدری «ربّنا» خواندم
هم‌آن یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم

اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریانده‌ام یک عمر دنیا را به آهنگم

به خاطر بسپریدم دشمنان! چون «نام من عشق است»
فراموشم کنید ای دوستان! من مایه‌ی ننگم

مرا چشمان دل‌سنگی به خاک تیره بنشانید
هم‌این یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم

علی‌رضا بدیع

زمان‌ خلق ‌تو حتّا‌ خدا جسارت ‌کرد
و عشق‌، مثل ‌جنونی ‌به ‌زن ‌سرایت ‌کرد

تو را که ‌سبزترین ‌اتّفاق‌ پاییزی‌
تو را که‌ حضرت‌ ابلیس‌ هم‌ عبادت ‌کرد

نگاه‌ کردم‌ و ای‌ شعر زنده فهمیدم‌
خدا، زمان‌ِ تراشت‌، چه‌قدر دقّت کرد

زمان‌ خلقت ‌دوشیزه‌ای‌ شبیه‌ شما
اصول ‌فلسفه‌ را موبه‌مو رعایت ‌کرد

تراش ‌قامت ‌اسلیمی‌ات‌ چه‌ سِحری‌ داشت‌؟
که‌ گل‌ به ‌منطق ‌زیبایی‌ات ‌حسادت‌ کرد

بهار، وام ادیبانه‌ای ا‌ست از چشمت
طبیعت از تو بدون اجازه سرقت کرد

تو شعر زنده ‌که ‌نه... یوحنای ‌انجیلی‌
از آیه‌های ‌تو باید فقط اطاعت ‌کرد

و از زبان ‌کلیسای انزلی باید‌
به ‌گوش ‌شرق‌، تو را دم‌به‌دم‌ تلاوت ‌کرد

دوباره باغ به بوی بهار معتاد است‌

بیا که‌ خاک به‌ عطرت، ‌عجیب ‌عادت‌ کرد

علی‌رضا بدیع

اگر چه هیچ گُلی چون تنِ تو خوش‌بو نیست
همیشه نافه‌گشایی به نفع آهو نیست!

دلیل این همه سرگشتگی به گردن توست
اگر توجّه زنبورها به کندو نیست

حضور توست که دل‌خواه کرده شعرم را
و گر نه آینه در ذات خود پری‌رو نیست

بخواه راحت دنیا و آخرت از  من!
که گفته است دل من، چراغِ جادو نیست؟

میان عاشق و عاشق‌نما تفاوت‌هاست
یکی از آن همه چشمش به پیچش مو نیست

به مِهر می‌کُشی و زنده می‌کنی با قهر
شهید را که نیازی به نوش‌دارو نیست

- پری‌چه‌ای که در این شعر ذکر خیرش رفت
پر است از تب رفتن ولی پرستو نیست

پرنده‌ای که به رغم طنین در زدن‌اش،
شروع یک غزل تازه است در زدن‌اش:

به هر طرف که نظر می‌کنم به جز او نیست
و گر نه چشم من آن قدر نیز کم‌سو نیست...

علیرضا بدیع

ای حاصل‌جمع پری و کژدم و ماهی!
یک نیمه طرب‌زایی و یک نیمه تباهی!
 
گیسوی تو تعبیر هزاران شب بغداد...
چون خواب شب بازپسین، نامتناهی!
 
گیسوی بلافاصله از کفر و یقین‌ات،
هم فرش شیاطین شده هم عرش الهی!
 
در سایه‌ی هر پلک تو جمع‌اند خدایان
نزدیک‌ترین راه رسیدن به سیاهی!
 
دل‌سنگی از آن دست که کشکول دراویش
دل‌خواهی از آن روی که آیینه‌ی شاهی

علی‌رضا بدیع

یا حضرت عبّاس! بگو محتشم‌ات را
از جوهره‌ی علقمه پر کن قلم‌ات را
 
جاری شود از دامنه‌اش چشمه‌ای از خون
بر دوش بگیرد اگر الوند غم‌ات را

یک دست تو در آتش و یک دست تو بر آب
دندان به جگر گیر و به پا کن علم‌ات را

آن جا که علی اصغر شش‌ماهه شهید است
شاعر یله کن قافیه‌ی درد و غم‌ات را
 
بی‌نیزه و بی‌اسب بماناد؛ که بی‌دست
چون باد برآشوب که دشمن همه بید است
 
بگذار گشایش‌گر این واقعه باشی
بر علقمه قفلی ا‌ست و دست تو کلید است
 
ابروی ترک‌خوردة عبّاس... خدایا
شقّ‌القمر از لشکر ابلیس بعید است
 
بر نیزه سر توست که افراشته گردن؟
یا سرخ‌ترین سوره‌ی قرآن مجید است؟
 
روزی که سر از ساقه‌ی هر نیزه بروید
در عالم عشّاق عزایی‌ است که عید است
 
بایست قلم گردد اگر از تو نگوید
دستی که نویسنده‌ی این شعر سپید است
 
شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را
چون قافیه‌ی باخته‌ی شعر یزید است
 
چون قافیه‌ی باخته‌ی شعر یزید است
شمشیر کن از فرط جنونت قلم‌ات را
 
یا حضرت عبّاس! قدم رنجه کن، آرام
بگذار به چشمان ملائک قدم‌ات را...

علی‌رضا بدیع

دیری‌ست دلم در گرو ناز پری‌هاست
روشن شده چشمم که نظرباز پری‌هاست

دیوانه‌ام و با پریانم سر و سرّی است
لب تر کنم این جا پُر آواز پری‌هاست

لب تر کنم این خانه، پری‌خانه‌ی محض است
دفترچه‌ی شعرم پَر پرواز پری‌هاست

جنّات نعیم است، گریبان کلیم است
پردیس مگر در یقه‌ی باز پری‌هاست؟!

ای دختر شاه پریان! خانه‌ات آباد!
زیبایی تو خانه برانداز پری‌هاست

هر بافه‌ی مویت شجره‌نامه‌ی جنّی است!
چشمان تو دنیای خبرساز پری‌هاست...

من رازنگه‌دار‌ترین دیو جهانم
آغوش تو صندوق‌چه‌ی راز پری‌هاست...

علی‌رضا بدیع

کاش چون حضرت انگور ببینم خود را
که سرِ دارم و از دور ببینم خود را

جان انگور به جز جام نمی‌انجامد
در من آن هست که منصور ببینم خود را


مردمان خون مرا هر چه که در شیشه کنند
بیش‌تر نور علی نور ببینم خود را

سرِ از سینه جدا مانده بگیرم بر کف
در شهیدان نشابور ببینم خود را

نیست شیرین‌تر از آن خواب که بعد از عمری
صبح برخیزم و در گور ببینم خود را

تو شفاعت کن و بگذار که در رستاخیز
با سر زلف تو محشور ببینم خود را

خرقه‌ی تنگ جهان در نظر من پشم است!
کاش در پنبه و کافور ببینم خود را...