نامت هماین که سبز شود بر زبان من
طعم تمشک تازه بگیرد دهان من
من برکهای زلالم و لبهای کوچکت
افتادهاند مثل دو ماهی به جان من
تا بگذرد در آینه، سرو روان تو
گل میکند هرآینه طبع روان من
گیسو مگو که جادهی ابریشم است این
آنک رسد شکن به شکن کاروان من
دامان توست بازدم باغهای چای
پیراهنت تنفس خرماپزان من
در سینه، جای دل، حجرالاسودی تو راست
ای چشمهات آینهی باستان من
هر یک به شکلی از تو مرا دور میکنند
نفرین به دوستان تو و دشمنان من
هر وعده، پشت پنجره... اندوه ناشتا
چون قرص ماه حل شده در استکان من
•
باید خروسخوان به تماشا سفر کنیم
آماده باش وقت سحر مادیان من...
شبی با بید میرقصم، شبی با باد میجنگم
که من چون غنچههای صبحدم بسیار دلتنگم
مرا چون آینه هر کس به کیش خویش پندارد
و الّا من چو مِی با مست و با هشیار یکرنگم
شبی در گوشهی محراب قدری «ربّنا» خواندم
همآن یک بار تارِ موی یار افتاد در چنگم
اگر دنیا مرا چندی برقصاند ملالی نیست
که من گریاندهام یک عمر دنیا را به آهنگم
به خاطر بسپریدم دشمنان! چون «نام من عشق است»
فراموشم کنید ای دوستان! من مایهی ننگم
مرا چشمان دلسنگی به خاک تیره بنشانید
هماین یک جمله را با سرمه بنویسید بر سنگم
بیا که خاک به عطرت، عجیب عادت کرد
کاش چون حضرت انگور ببینم خود را
که سرِ دارم و از دور ببینم خود را
جان انگور به جز جام نمیانجامد
در من آن هست که منصور ببینم خود را
مردمان خون مرا هر چه که در شیشه کنند
بیشتر نور علی نور ببینم خود را
سرِ از سینه جدا مانده بگیرم بر کف
در شهیدان نشابور ببینم خود را
نیست شیرینتر از آن خواب که بعد از عمری
صبح برخیزم و در گور ببینم خود را
تو شفاعت کن و بگذار که در رستاخیز
با سر زلف تو محشور ببینم خود را
خرقهی تنگ جهان در نظر من پشم است!
کاش در پنبه و کافور ببینم خود را...