ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سیّدحمیدرضا رجایی رامشه

بر در چه می‌زنی، دری وا نمی‌شود
من گشته‌ام نگرد که پیدا نمی‌شود

لیلا یکی، درست بگویم خدا یکی
هر کس به یک کرشمه که لیلا نمی‌شود

مستی و عشق‌بازی و دستی به زلف یار
در شعر و قصه می‌شود، این‌جا نمی‌شود

او از تو سیب خواست، تو دیگر بگو چرا؟
آدم که خام خواهش حوا نمی‌شود

دریادلم، چه‌گونه به یک قطره دل دهم؟
یک قطره آب مانده که دریا نمی‌شود

حق با تو بود اگر به دلت مهر من نبود
دریا که در میان سبو جا نمی‌شود

حق با من است اگر ز تو دل می‌کنم شبی
یوسف که پای‌بند زلیخا نمی‌شود

از عشق توبه کردن من نیز بیهده است
هیچ اهرمن به توبه اهورا نمی‌شود  

سیّدحمیدرضا رجایی رامشه

توپ و مسلسل و تانک، سارا پدر ندارد
مردم شما که گفتید دیگر اثر ندارد؟

 گفتند غم مخور که پرواز کرده بابا
سارا به خویش می‌گفت، بابا که پر ندارد؟

 سارا دعا مکن که بابا به خوابت آید
دیدن ندارد آخر جسمی که سر ندارد

می‌گفت زنده باشد هرجا که رفته باشد
سارا به جز یتیمی ترس دگر ندارد

بابا انار دارد، سارا به خویش لرزید
خانم، کتاب جز این درس دگر ندارد؟

زنگ حساب و انشاء، زنگ ریاضی و جبر
سارا ببخش این‌جا زنگ خطر ندارد

کلّ کلاس گفتند، بابا انار دارد
سارا ولی نمی‌گفت، سارا پدر ندارد

سیّدحمیدرضا رجایی رامشه

وقتی سراپای مردی درگیر یک ماجرا بود
فهمیدم آن ماجرای چشمان یک آشنا بود

امواج ویران‌گری داشت، هر قطره‌اش بی‌کران بود
اعماق ناباوری داشت، دریا چه بی‌انتها بود

می‌شد شنید از سکوتش، غوغای پنهانی‌اش را
ما خود شنیدیم و دیدیم حتی سکوتش صدا بود

با یک دل آسمانی، یک زورق از باور عشق
دل را شبی زد به دریا، مردی که خود ناخدا بود

گرداب و طوفان سختی، دریا هم‌آن شب به پا کرد
زورق شکست و مسافر تنها امیدش خدا بود

دریا تو بودی و چشمت، امواج ویران‌گرش بود
وقتی که سکان قلبم محتاج یک ناخدا بود

اما چه خوش می‌خرامید در بسترت زورق دل
وقتی که آرامشی داشت، وقتی که دور از جفا بود

خود را به ساحل رساندم، من؛ مرد زورق‌شکسته
مردی که هرگز نپرسید دریا چرا بی‌وفا بود

در ساحل چشم‌هایت گفتم که جز من کسی نیست
اما دریغا ندیدم، ساحل پر از رد پا بود

دیگر کسی بعد از آن شب، از من سراغی ندارد
از من فقط قصه ای ماند، مردی که در شب رها بود

سیّدحمیدرضا رجایی رامشه

آه! در شهر شما یاری نبود
قصه‌هایم را خریداری نبود

وای! رسم شهرتان بی‌داد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از در و دیوارتان خون می‌چکد
خون من، فرهاد، مجنون می‌چکد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه‌ام
بویی از فرهاد دارد تیشه‌ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می‌گریخت

سیّدحمیدرضا رجایی رامشه

در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم!

بعد از این با بی‌کسی خو می‌کنم
هر چه در دل داشتم رو می‌کنم

نیستم از مردم خنجر به دست
بت‌پرستم، بت‌پرستم، بت‌پرست

بت‌پرستم، بت‌پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست

درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده‌ام
راه دریا را چرا گم کرده‌ام؟!

خسته‌ام از قصه‌های شوم‌تان
خسته از هم‌دردی مسموم‌تان

این همه خنجر، دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد

قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش‌باورم گولم مزن!

سیّدحمیدرضا رجایی رامشه

چراغ خانه شمع روشنی بود
در آن سو سایه‌ی مرد و زنی بود

چراغ خانه‌شان خاموش گردید
پس از آن سایه روی سایه لغزید

من بیچاره آن شب شکل بستم
پس از نه ماه فهمیدم که هستم

به دنیا آمدم، گفتم بهشت است!
شنیدم چارم اردیبهشت است

به دنیا آمدم نوزاد بودم
پر از اندوه مادرزاد بودم

گذشت ایام و کم‌کم راه رفتم
گذشت ایام و دانشگاه رفتم

« سیه‌چشمی به کار عشق استاد»
تمام هستی‌ام را داد بر باد

دچارم کرد و ناچارم رها کرد
نمی‌گویم که او با من چه‌ها کرد

نمی‌گویم که آتش زد به جانم
ولی می‌سوخت مغز استخوانم

هزاران آتش اندر سینه دارم
نمی‌گویم‌، که می‌سوزد زبانم

برو فرهاد! این‌جا بیستون نیست
برو این خانه غیر از خاک و خون نیست

اگر خاکسترت را باد برده
برو شیرین تو را از یاد برده

نی‌ام فرهاد، شیرینی ندارم
دگر لامذهبم، دینی ندارم

دریغا! گر ازو چیزی شنفتم
ولی با او هزاران بار گفتم:

« تو که نوشم نه‌ای، نیشم چرایی؟
تو که یارم نه‌ای پیشم چرایی؟

تو که مرهم نه‌ای زخم دلم را
نمک‌پاش دل ریشم چرایی؟»

دریغا! باز اگر چیزی شنفتم
ولی توی دلم این بار گفتم:

«چه خوش بی مهربونی از دو سر بی
که یک‌سر مهربونی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت
دل لیلی ازو شوریده‌تر بی»

ولی افسوس! امید باطلی بود
که سنگی بود اگر او را دلی بود

غریبه آمد و ناآشنا رفت
ولی با من نگفت آخر کجا رفت...

نماند او هرچه گفتم، هر چه کردم
به من می‌گفت دنبالش نگردم

گذشت ایام و یادش در دل من
چراغی بود و خاموشش نکردم

مرا هرچند او از یاد برده
ولی هرگز فراموشش نکردم...

گذشت ایام و کم‌کم تیره‌تر شد
گذشت ایام و از بد هم بتر شد

گذشت و دردهایی تازه دیدم
ولی کم نه، که بی‌اندازه دیدم

زنی دیدم که افسون می‌فروشد
جوانی را که افیون می‌فروشد

شنیدم دختری اندام خود را
شنیدم مادری خون می‌فروشد

به حرفم خنده کن، باشد، غمی نیست
ولی این حرف‌ها حرف کمی نیست

من از درد بزرگی با تو گفتم
خودم دیدم، نمی‌گویم شنفتم

خودم دیدم تلف کردند ما را
برای مرگ صف کردند ما را

خودم دیدم عدالت پخش کردند
خودم دیدم که با مردم چه کردند

ترازوی عدالت دست‌شان بود
یکی از حیله‌های پست‌شان بود!

خودم دیدم ترازوهایشان را
ترازوها و بازوهایشان را

خودم دیدم، قسم خوردن ندارد
حدیث و آیه آوردن ندارد

خودم دیدم، بلی، مجبور بودم
ولی ای کاش من هم کور بودم

سواری نیست، گردی بر نخیزد
دریغا! شیرمردی بر نخیزد

شما مردم! چه شد پس چشم‌تان کو؟
خروش خوشه‌های خشم‌تان کو؟

شماها پس چرا تدبیرتان نیست
قلم در دست‌تان شمشیرتان نیست؟

نمی‌بینی پر از بند است این‌جا؟
مگر غیرت منی چند است این‌جا؟

رفیقان! طبل توخالی است این بت
چه می ترسید؟ پوشالی است این بت

کمرهای شما گر خم نمی‌شد
که ایشان میخ‌شان محکم نمی‌شد!

نمی‌پرسید این‌ها از کجایند؟
که ابلیس‌اند و آدم می‌نمایند؟

که گرگ‌اند و لباس میش بر تن
رفیق دشمن و با دوست دشمن

مگر از آدمیت بو نبردند؟
مگر آب از کف ابلیس خوردند؟

مگر دیوارشان دیوار چین است؟
مگر حمام‌شان حمام فین است؟

که کشتن نزدشان صوم و صلات است
که جان آدمی نقل و نبات است!

ندانستیم و عمری بَرده بودیم
یزید است آن که بیعت کرده بودیم!

اگر کنده شکسته ریشه باقی است
اگر فرهاد رفته، تیشه باقی است

به این ماران بر دوشت مشو مست
برو ضحاک! این‌جا کاوه‌ای هست

نگو اندیشه و تدبیر خفته است
در این بیشه هزاران شیر خفته است

نگو این شیر در زنجیر، پیر است
همیشه شیر در زنجیر، شیر است!

اگر شیری به زیر خاک کردند
دگر شیران گریبان چاک کردند

چه‌ها دیدیم و غرق خون شد این دل
خدایا! با که گویم چون شد این دل؟

چه گویم که بر این مردم چه‌ها رفت        
عدالت از کجا آمد، کجا رفت؟

خدایا هر چه گفتم باز کم بود
فقط یک قطره از دریای غم بود

همیشه درد را با ما سری بود
ولی این درد، درد دیگری بود

هزاران نطفه درد است در من
قلم از درد آبستن شد امشب

از این پس کافرم، مردم ببینید
اهورایی که اهریمن شد امشب

به دنیا آمدم گفتم بهشت است!
شنیدم چارم اردیبهشت است

به دنیایم هدایت کرد مادر
ز دنیا می‌روم یک روز دیگر

شما ای بعد مرگم سوگ‌واران
مرا از مرگ باکی نیست یاران

فدای میهنم جان و تنم باد!
اگر مُردم به راه میهنم باد

وسط صالح محمد خلیق

لبت انجیر خُلم و توت یاقوتیِ خنجان را
خجالت می‌دهد، دختر! زبانت قند بغلان را

روایت می‌کند صد کهکشان خورشید را چشمت
نگاهت صد خُمستان مستیِ انگور پروان را

تو چون نوروزهای آریایی نوربارانی
تو می‌آیی و می‌پاشد نَفَس‌هایت بهاران را

شمالک می‌شود، عطرِ گل شب‌بوی می‌پیچد
به یک‌سو می‌زنی از ناز تا زلف پریشان را

تو را من دوست می دارم، تو را پیش از هزاران سال
ببین، باور نداری، جای‌جایِ بلخِ ویران را

نوشتم در تمام تاق‌ها نام تو را تنها
و از عکس تو کَندم نقش، گل‌های هر ایوان را

پرستیدم به یاد چشم‌هایت مِهر را روزی
زمانی رفتم آتشگاه، یادِ آن نگاهان را

هزاران سال نوری دُورتر هم، هر کجا باشم
تو را عاشق‌ترین استم، تو خورشیدِ خراسان را

رضا کرمی

گیرم که گذارت به من افتاد... که افتاد
مرغی به هوای چمن افتاد که افتاد

از این همه باری که در آغوش درخت است
یک برگ به دامان من افتاد که افتاد

من تشنگی دشت و تو شوریدگی رود
آشوب به دشت و دمن افتاد که افتاد

سرمستی موجیم و در اندیشه‌ی ساحل
دریای شراب از دهن افتاد که افتاد

ای کوه به ناکامی شیرین تو شادم
از شانه‌ی تو کوه‌کن افتاد که افتاد

ای عشق چرا غم؟ سر تهمینه سلامت
از چشم همه تهمتن افتاد که افتاد

می‌رقصم و سرمست هم‌آغوشی بادم
ای باد! بِوَز، پیرهن افتاد که افتاد

ای گور! مرا تنگ در آغوش خودت گیر
شرمنده چرایی؟... کفن افتاد که افتاد

رسول یونان

دریا بالا آمد
آن قدر که
در قاب پنجره جای گرفت
نمی‌دانم
شاید هم پنجره پایین رفت
تا دریا را به من نشان بدهد
بالاخره از این اتفاق‌ها می‌افتد
وقتی که تو باشی.
حالا که نیستی
من به پرندگان حق می‌دهم
که نخوانند
هم‌این طور به خورشید
که مضحک و منگ
مثل یک دلقک دیوانه از کوچه‌ها بگذرد.

حسین جنّتی

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست
دل بسته‌ام، به همهمه‌ی لشکری که نیست

در قلعه، بی‌خبر ز غم مردمان شهر
سرگرم تاج سوخته‌ام، بر سری که نیست

هر روز بر فراز یقین، مژده می‌دهم
از احتمال آتیه‌ی به‌تری که نیست

بو برده است لشکر من، بس که گفته‌ام
از فتنه‌های دشمن ویرانگری، که نیست

من! باورم شده است که در من، فرشته‌ها
پیغام می‌برند، به پیغمبری که نیست

من! باورم شده است، که در من رسیده است
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست

باید، برای این همه ناباوری که هست
روشن شود، دلایل این باوری که نیست

هر چند، از هراس هجومی که ممکن است
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست

فهمیده‌ام، که کار صدف‌های ابله است
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست

حسنا محمدزاده

از نگاهت ریخت در جانم جنونی بندری
رد نشو از پای قایق‌های عاشق، سرسری

تو خلیج فارسی، من خاک ِسوزان کویر
با تو ایران می شوم- مهد شکوه و برتری-

چشم‌هایت مثل قهوه‌خانه‌های ساحلی
نیمه‌شب‌های زمستانی پُرند از مشتری

من برای جشن تو کل می‌کِشم اما چه سود
خیره می‌مانی به دخترهای پیراهن‌زری

کشتی بی‌سرنشینم را به دریا می‌برم
یک شب توفان‌زده، بی‌بادبان... بی‌روسری...

بعد ها دنبال من می‌آیی اما نیستم
در هوایت غرق خواهم شد شبی خاکستری

این همان کشتی است، افتاده کف دریا ولی
قصر جلبک‌ها شده در حیرت و ناباوری

خواستی از کوسه‌ماهی‌ها سراغم را بگیر
از هم‌آن‌هایی که روی دامنت می‌پروری

از جزیره‌های دورافتاده پیدا می‌شوم
نه نمی‌دانم چه داری بر سرم می‌آوری

مریم جعفری آذرمانی

گل از گل‌ها شکفت و رنگ جدول‌ها بهاری شد
به دست کارگرها در حواشی سبزه‌کاری شد

زمستان رفته وُ مثل زغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد

عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم می‌زنم: مردم! جهان از خون اناری شد

چه باغی می‌شکوفد از گلوگاهِ مسلسل‌ها؟
چه دریایی اگر سرچشمه‌ها از زخم جاری شد؟

نمی‌دانم چرا مردم به هم تبریک می‌گویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد

علی‌محمّد مؤدّب

بارها با بهارها گفتم
دوست دارم گل همیشه‌بهار
ولی افسوس کوه یخ ماندم
ماند یک عمر پشت شیشه‌ی بهار
         
قاصدک‌ها مرا فرا خواندند
بارها صبح و شب به تازه شدن
من ولی چون درختی افتاده
کیف می‌کردم از جنازه شدن

روزی انگشت‌های جوباری
قلقلک داد ریشه‌هایم را
حیف اما نشد که هضم کند
حجم سنگین دست و پایم را

چون فسیل پرنده‌ای ویران
بال‌هایم به ناکجا وا بود
گفته بودم که می‌پرم اما
پشت هر جمله‌ام صد اما بود

نوبهارا! به آذرخش بگو
دستگیر درخت پیر شود
بر من و موریانه‌های هراس
بزند پیش از آن‌که دیر شود!

محمد سلمانی

زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هر چه بیش‌تر شدند، بیش‌تر گذاشتیم

تا نیفتد از قلم، هیچ‌یک در این میان
روی ساقه‌های‌شان، ضرب‌در گذاشتیم

از برای احتیاط، احتیاطِ بیش‌تر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم

جابه‌جا گماردیم، چشم‌های تیز را
تا تلاش سرو را بی‌ثمر گذاشتیم

کارمان تمام شد، باغ قتل‌عام شد
صاحبانِ باغ را پشتِ در گذاشتیم

سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را شعله‌ور گذاشتیم

روزِ اوّلِ بهار، سفره‌ای گشوده شد
جایِ هفت‌سین‌مان، هفت سر گذاشتیم

در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟

این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندم‌این بهار را پشت سر گذاشتیم؟