توپ و مسلسل و تانک، سارا پدر ندارد
مردم شما که گفتید دیگر اثر ندارد؟
گفتند غم مخور که پرواز کرده بابا
سارا به خویش میگفت، بابا که پر ندارد؟
سارا دعا مکن که بابا به خوابت آید
دیدن ندارد آخر جسمی که سر ندارد
میگفت زنده باشد هرجا که رفته باشد
سارا به جز یتیمی ترس دگر ندارد
بابا انار دارد، سارا به خویش لرزید
خانم، کتاب جز این درس دگر ندارد؟
زنگ حساب و انشاء، زنگ ریاضی و جبر
سارا ببخش اینجا زنگ خطر ندارد
کلّ کلاس گفتند، بابا انار دارد
سارا ولی نمیگفت، سارا پدر ندارد
وقتی سراپای مردی درگیر یک ماجرا بود
فهمیدم آن ماجرای چشمان یک آشنا بود
امواج ویرانگری داشت، هر قطرهاش بیکران بود
اعماق ناباوری داشت، دریا چه بیانتها بود
میشد شنید از سکوتش، غوغای پنهانیاش را
ما خود شنیدیم و دیدیم حتی سکوتش صدا بود
با یک دل آسمانی، یک زورق از باور عشق
دل را شبی زد به دریا، مردی که خود ناخدا بود
گرداب و طوفان سختی، دریا همآن شب به پا کرد
زورق شکست و مسافر تنها امیدش خدا بود
دریا تو بودی و چشمت، امواج ویرانگرش بود
وقتی که سکان قلبم محتاج یک ناخدا بود
اما چه خوش میخرامید در بسترت زورق دل
وقتی که آرامشی داشت، وقتی که دور از جفا بود
خود را به ساحل رساندم، من؛ مرد زورقشکسته
مردی که هرگز نپرسید دریا چرا بیوفا بود
در ساحل چشمهایت گفتم که جز من کسی نیست
اما دریغا ندیدم، ساحل پر از رد پا بود
دیگر کسی بعد از آن شب، از من سراغی ندارد
از من فقط قصه ای ماند، مردی که در شب رها بود
آه! در شهر شما یاری نبود
قصههایم را خریداری نبود
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون میچکد
خون من، فرهاد، مجنون میچکد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشهام
بویی از فرهاد دارد تیشهام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما میگریخت
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم!
بعد از این با بیکسی خو میکنم
هر چه در دل داشتم رو میکنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بتپرستم، بتپرستم، بتپرست
بتپرستم، بتپرستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد میبارد چون لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام
راه دریا را چرا گم کردهام؟!
خستهام از قصههای شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر، دل کس خون نشد
این همه لیلی، کسی مجنون نشد
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن!
من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست
دل بستهام، به همهمهی لشکری که نیست
در قلعه، بیخبر ز غم مردمان شهر
سرگرم تاج سوختهام، بر سری که نیست
هر روز بر فراز یقین، مژده میدهم
از احتمال آتیهی بهتری که نیست
بو برده است لشکر من، بس که گفتهام
از فتنههای دشمن ویرانگری، که نیست
من! باورم شده است که در من، فرشتهها
پیغام میبرند، به پیغمبری که نیست
من! باورم شده است، که در من رسیده است
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست
باید، برای این همه ناباوری که هست
روشن شود، دلایل این باوری که نیست
هر چند، از هراس هجومی که ممکن است
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست
فهمیدهام، که کار صدفهای ابله است
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست
از نگاهت ریخت در جانم جنونی بندری
رد نشو از پای قایقهای عاشق، سرسری
تو خلیج فارسی، من خاک ِسوزان کویر
با تو ایران می شوم- مهد شکوه و برتری-
چشمهایت مثل قهوهخانههای ساحلی
نیمهشبهای زمستانی پُرند از مشتری
من برای جشن تو کل میکِشم اما چه سود
خیره میمانی به دخترهای پیراهنزری
کشتی بیسرنشینم را به دریا میبرم
یک شب توفانزده، بیبادبان... بیروسری...
بعد ها دنبال من میآیی اما نیستم
در هوایت غرق خواهم شد شبی خاکستری
این همان کشتی است، افتاده کف دریا ولی
قصر جلبکها شده در حیرت و ناباوری
خواستی از کوسهماهیها سراغم را بگیر
از همآنهایی که روی دامنت میپروری
از جزیرههای دورافتاده پیدا میشوم
نه نمیدانم چه داری بر سرم میآوری
گل از گلها شکفت و رنگ جدولها بهاری شد
به دست کارگرها در حواشی سبزهکاری شد
زمستان رفته وُ مثل زغالش روسیاهم من
به ویرانی سفر کردم که سوغاتم «نداری» شد
عمو نوروز من هستم که با پیراهن سرخم
به طبلم میزنم: مردم! جهان از خون اناری شد
چه باغی میشکوفد از گلوگاهِ مسلسلها؟
چه دریایی اگر سرچشمهها از زخم جاری شد؟
نمیدانم چرا مردم به هم تبریک میگویند
بهاری را که با برف زمستان آبیاری شد
بارها با بهارها گفتم
دوست دارم گل همیشهبهار
ولی افسوس کوه یخ ماندم
ماند یک عمر پشت شیشهی بهار
قاصدکها مرا فرا خواندند
بارها صبح و شب به تازه شدن
من ولی چون درختی افتاده
کیف میکردم از جنازه شدن
روزی انگشتهای جوباری
قلقلک داد ریشههایم را
حیف اما نشد که هضم کند
حجم سنگین دست و پایم را
چون فسیل پرندهای ویران
بالهایم به ناکجا وا بود
گفته بودم که میپرم اما
پشت هر جملهام صد اما بود
نوبهارا! به آذرخش بگو
دستگیر درخت پیر شود
بر من و موریانههای هراس
بزند پیش از آنکه دیر شود!
زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هر چه بیشتر شدند، بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم، هیچیک در این میان
روی ساقههایشان، ضربدر گذاشتیم
از برای احتیاط، احتیاطِ بیشتر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم
جابهجا گماردیم، چشمهای تیز را
تا تلاش سرو را بیثمر گذاشتیم
کارمان تمام شد، باغ قتلعام شد
صاحبانِ باغ را پشتِ در گذاشتیم
سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را شعلهور گذاشتیم
روزِ اوّلِ بهار، سفرهای گشوده شد
جایِ هفتسینمان، هفت سر گذاشتیم
در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟
این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندماین بهار را پشت سر گذاشتیم؟