ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمدحسین ملکیان

فدﺍﯼ ﺁﻥ ﮔﻞ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﯼ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﺖ
ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ، ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮑﺶ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻧﺖ

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﻮ ﻃﻨﺎﺏ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﻣﯽ‌ﺑﺎﻓﺘﯽ، ﺣﺎﻓﻆ-
ﻧﻤﯽ‌ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﯽ‌ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺯﻧﺨﺪﺍﻧﺖ

ﺍﮔﺮ ﻗﺪﻗﺎﻣﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﻒ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺑﺴﺘﯽ
ﯾﮑﯽ ﺧﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﮑﺒﯿﺮﮔﻮﯾﺎﻧﺖ

ﭘﯽ‌ﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﻮﻟﻮﯼ‌ﻫﺎ ﺗﺎ ﻏﺰﺍﻟﯽ‌ﻫﺎ
ﻣﻼﮎ ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ ﻭ ﻓﯿﻠﺴﻮﻓﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ

ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺳﻌﺪﯼ ﺑﻮﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﻧﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﺻﻒ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻧﺖ

ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﺍﺯ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺷﺎﻋﺮﻫﺎ
ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯼ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﺖ

ﺯﺑﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﺷﻌﺮﯼ هم‌این ﺟﻤﻠﻪ‌ﺳﺖ، ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ
هم‌این ﯾﮏ ﺳﻄﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ: «ﺁﻣﺪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ

ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ» ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺮﯼ
ﺷﺒﯿﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺖ

محمدحسین ملکیان

عاقلان را با هم‌این دیوانه دشمن کرده است
از هم‌آن روزی که فکر با تو بودن کرده است

گول این زنجیرهای دور تختش را مخور
مرزهای سرزمینش را معین کرده است

شک نکن وقتی کنار پنجره می‌ایستد
با خودش یک عمر تمرین پریدن کرده است

سرنخ دنیای خود را عاقلان گم کرده‌اند
سرنخی که بارها دیوانه سوزن کرده است

مشکل دیوانه تنها یک بغل آرامش است
از همین رو پیرهن برعکس بر تن کرده است

خانه‌ای که سوخت هرگز کار یک دیوانه نیست
یک نفر این‌جا به یادت شمع روشن کرده است