دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت
آن قدر بیاختیار این اتفاق افتاد که
این گناه تازهی من را خدا، گردن گرفت
در دلم چیزی فرو میریزد آیا عشق نیست؟
این که در اندام من امروز باریدن گرفت؟
من که هستم؟ او که نامش را نمیدانست و بعد
رفت زیر سایه ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت
روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آیندهای روشن گرفت
زندهام تا در تنم هُرم نفسهای تو هست
مرگ میداند: فقط باید تو را از من گرفت
لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟
کاش میشد که شما نیز خبردار شوید
لحظهای از من و از دردِ کهنسال دلم
از سرم آب گذشته است مهم نیست اگر
غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم
عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتماً
بنویسید به دفترچهی اعمال دلم
آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولی انگار زبانم شده پامال دلم
مردم شهر! خدا حافظتان من رفتم
کسی از کوچهی غم آمده دنبال دلم
من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم
با یادگاری از تبر، از سمت جنگ آمدی
گفتم چه آمد بر سرت؟ گفتی که مَحرم نیستم
مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بیگناهم! نیستم
با یک تلنگر میشود، از هم فروپاشی مرا
نگذار سر بر شانهام، آنقدر محکم نیستم
خواندی غزلهای مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمیدانم خودم، هم عاشقم هم نیستم
آوخ، هنوز زخمیام و رنج میبرم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟
غم را نمیشود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چهگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک میخورد سرم
وا ماندهام که تا به کجا میتوان گریخت
از این همیشهها که ندارند باورم
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
میتواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشتهی خود را نمیداند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده است، میخواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هر چه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بیصدا پنهان کند...
آه! مردی که دلش از سینهاش بیرون زده است
حرفهایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سالها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند