ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

نجمه زارع

دیدمت چشم تو جا در چشم‌های من گرفت

آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت


آن قدر بی‌اختیار این اتفاق افتاد که

این گناه تازه‌ی من را خدا، گردن گرفت


در دلم چیزی فرو می‌ریزد آیا عشق نیست؟

این که در اندام من امروز باریدن گرفت؟


من که هستم؟ او که نامش را نمی‌دانست و بعد

رفت زیر سایه ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت


روزهای تیره و تاری که با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده‌ای روشن گرفت


زنده‌ام تا در تنم هُرم نفس‌های تو هست

مرگ می‌داند: فقط باید تو را از من گرفت

نجمه زارع

کنون که خواب می‌رود ز چشم‌های غافلم
به صف بایستید ای خیال‌های باطلم

گذشت و رفت هر چه بود و آن‌چه هست می‌رود
از این عبورِ غیرِ غم، نگشته هیچ حاصلم

چه‌قدر یک‌نواخت شد: من و زمین و زندگی
به آسمانِ هیچ کس چرا نمی رود دلم؟

فراری‌ام از این شبه که چشم واکنم شبی
در این درنگ بنگرم خمیده ماهِ کاملم

کسی مرا کمک کند که نیش‌های عقربه
بدون صبر لحظه‌لحظه می‌شوند قاتلم

زبس شکسته توبه را دلم، میان موج‌ها
شکسته قایقِ دعا، نمی‌برد به ساحلم

پر از دریغ و حسرتم خدای مهربان من!
مرا دوباره خلق کن، هنوز مانده در گلم

نجمه زارع

بده به دست من این بار بیستون‌ها را
که این چون‌این به تو ثابت کنم جنون‌ها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه‌ی سطرها، ستون‌ها را

عبور، کم کن از این کوچه‌ها که می‌ترسم
بسازی  از  دل  مردم  کلکسیون‌ها را

منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خون‌ها را

میان جاده بدون تو خوب می‌فهمم
نوشته‌های غم انگیز کامیون‌ها را!

نجمه زارع

زخمم بزن، که زخم مرا مرد می‌کند
اصلاً برای عشق سرم درد می‌کند

زخمم بزن که لااقل این کار ساده را
هر یارِ بی‌وفایِ جوان‌مرد می‌کند

آن جا که رفته‌ای خودمانیم، هیچ‌کس
آن چه، دلم برای تو می‌کرد، می‌کند؟

در را نبسته‌ای که هوای اتاق را
بادِ خزانِ حوصله دل‌سرد می‌کند

فردا نمی‌شوی که نمی‌دانی عشق تو
دارد چه کار با من شب‌گرد می کند

خاکستر غروب تو هر روز در افق
آتش‌پرست روح مرا زرد می‌کند

عاشق بکُش که مرگ، مرا زنده می‌کند
زخمم بزن که زخم مرا مرد می‌کند

نجمه زارع

نروید آی! به چشمان شما محتاجم
تک و تنها نگذارید مرا محتاجم

اگر از چشم شما دور شوم می‌میرم
مثل هر آدم خاکی، به هوا محتاجم

دل به دریا نزنید این همه، یادم بدهید
به فراگیری قانونِ شنا محتاجم

عابرانی که گذشتید ز غم! مرحمتی
به منِ عاجز مسکین که به پا محتاجم

دل حیران من... انبوه خدایان زمین
چند روزی است به یک قبله‌نما محتاجم

قصه‌ها یک‌سره تکراری و مانند هم‌اند
من به لالایی زیبایِ شما محتاجم

گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شهر
آه! شرمنده که من ـخودـ به دعا محتاجم

باز هم آخر هفته است دلِ شاعر من
یک غزل گفت ولی من به سه تا محتاجم

نجمه زارع

می‌رسم، اما سلام انگار یادم می‌رود
شاعری آشفته‌ام هنجار یادم می‌رود

با دلم این گونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می‌رود

من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می‌کنم انگار یادم می‌رود

راستی چندی است می‌خواهم بگویم بی‌شمار
دوستت دارم، ولی هر بار یادم می‌رود

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می‌بینمت
وحشب شب‌های تلخ و تار یادم می‌رود

شب تو را در خواب می‌بینم هم‌این را یادم است
قصه را تا می‌شوم بیدار یادم می‌رود

من پر از شور غزل‌های توام اما چرا
تا به دستم می‌دهی خودکار، یادم می‌رود؟!

نجمه زارع

لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم؟
 
کاش می‌شد که شما نیز خبردار شوید
لحظه‌ای از من و از دردِ کهن‌سال دلم
 
از سرم آب گذشته است مهم نیست اگر
غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم
 
عاشق ِ نان و زمین نیستم این را حتماً
بنویسید به دفترچه‌ی اعمال دلم
 
آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولی انگار زبانم شده پامال دلم
 
مردم شهر! خدا حافظ‌تان من رفتم
کسی از کوچه‌ی غم آمده دنبال دلم

نجمه زارع

خدا پشت و پناهت زود برگرد
فدای شکل ماهت زود برگرد

هوا سرد است، شالت را بینداز
بگیر این هم کلاهت، زود برگرد

ببین این گونه نگذاری بماند
دو چشمانم به راهت زود برگرد

دلم را می شکانی ای مسافر
به جبران گناهت زود برگرد

برایت نیست جایی مثل خانه
به سوی زادگاهت زود برگرد

بیا از زیر قرآنم گذر کن
خدا پشت و پناهت، زود برگرد

نجمه زارع

شب است و باز چراغِ اتاق می‌سوزد
دلم در آتش آن اتّفاق می‌سوزد

در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی‌ام کاملاً عوض شده است

صدای کوچه و بازار را نمی‌شنوم
و مدتی ا‌ست که اخبار را نمی‌شنوم

اتاق پر شده از بوی لاله‌عباسی
من و دومرتبه تصمیم‌های احساسی

اتاق، محفظه‌ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه

کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک هم‌زاد هم‌زمان لرزید

نگاه‌های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته‌اید که عاشق‌شدن ارادی نیست

چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد

تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه‌ی من

من و دوراهی و بی‌راهه‌ها و زوزه‌ی باد
و مانده‌ام که جواب تو را چه باید داد

شب است و باز چراغ اتاق می‌سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می‌دوزد

چه‌گونه می‌گذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه

هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می‌آید

چه‌قدر خسته‌ام از فکرهای دیرینه
به خواب می‌روم این‌جا کنار شومینه

چراغ خانه‌ی ما نیمه‌روشن است انگار
و خواب‌های تو درباره‌ی من است انگار

چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست

نجمه زارع

من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم

با یادگاری از تبر، از سمت جنگ آمدی
گفتم چه آمد بر سرت؟ گفتی که مَحرم نیستم

مجذوب پروازم ولی، دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بی‌گناهم! نیستم

با یک تلنگر می‌شود، از هم فروپاشی مرا
نگذار سر بر شانه‌ام، آن‌قدر محکم نیستم

خواندی غزل‌های مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما نمی‌دانم خودم، هم عاشقم هم نیستم

نجمه زارع

آوخ، هنوز زخمی‌ام و رنج می‌برم
دنیا هر آن‌چه داشت بلا ریخت بر سرم
 
مردم چه می‌کنند که لبخند می‌زنند؟
غم را  نمی‌شود که به رویم نیاورم
 
قانون روزگار چه‌گونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
 
تو آن‌قدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک می‌خورد سرم
 
وا مانده‌ام که تا به کجا می‌توان گریخت
از این همیشه‌ها که ندارند باورم
 
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور می‌کنند بگویم که بهترم

نجمه زارع

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می‌تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته‌ی خود را نمی‌داند کجا پنهان کند!

در خودش، من را فرو خورده است، می‌خواهد چه قدر
ماه را بی‌هوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هر چه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی‌صدا پنهان کند...

آه! مردی که دلش از سینه‌اش بیرون زده است
حرف‌هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال‌ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند

نجمه زارع

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد

نگاهی شیشه‌ای دارم، به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی‌فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دل‌هاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد

چراغ چشم‌هایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد

برای خویش دنیایی، شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی‌فهمد، کسی من را نمی‌فهمد