ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

فاضل نظری

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
دل بکَن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه‌شدن‌ها آیا              
دوبرابرشدن غصه‌ی تنهایی نیست!؟

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را        
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه، تنها کدرت خواهد کرد            
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی، نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

غلام‌‌رضا طریقی

کم‌تر بخواه مرغ سحر ناله سر کند
داغ مرا که سوخته‌ام تازه‌تر کند

از جورِ روزگار جوی کم نمی‌شود
حتا اگر تمامِ جهان را خبر کند

در داغ آفتاب به مهتاب دل‌خوشیم
پس از کسی مخواه که شقّ‌القمر کند

در آشیانه نیز به مقصد نمی‌رسی
وقتی زمانه خواست تو را دربه‌در کند

غم بینِ آسمان و زمین پرده می‌کشد
روزی اگر فلک، شبِ ما را سحر کند

زنگ زمانه خنجرمان را غلاف کرد
زنگ خطر به ناشنوا کی اثر کند؟

کافی است سر به زیر شدن، پس بگو که دار
ما را به سربلندی خود مفتخر کند

غلام‌‌رضا طریقی

دریا از این لحاظ به انسان نمی‌خورد
دریا گرسنه نیست، غم نان نمی‌خورد

دریا دلش همیشه پر از سفره‌ماهی است
غصه برای سفره‌ی بی‌ نان نمی‌خورد

دریا دلش برای خودش شور می‌زند
مانند برکه غصه‌ی باران نمی‌خورد

او مثلِ ما برای دو- سه سکه‌ی سیاه
سوگندِ بی‌اراده به قرآن نمی‌خورد

پیشش نشسته‌ام که به او گوش‌زد کنم:
آزاده غیر غصّه از این خوان نمی‌خورد

فصلِ بهار گم شده و هیچ شاعری
نان در قبال شعرِ زمستان نمی‌خورد

حامد عسکری

چون شیر عاشقی که به آهوی پرغرور
من عاشقم به دیدنت از تپه‌های دور

من تشنه‌ام به رد شدنت از قلمروام
آهو بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردی‌بهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور

آواره‌ی نجابت چشمان شرجی‌ات
توریست‌های نقشه به دستِ بلوند و بور

هرگاه حین گپ زدنت خنده می‌کنی
انگار «ذوالفنون» زده از «اصفهان» به «شور»

دردی دوا نمی‌کند از من ترانه‌هام
من آرزوی وصل تو را می‌برم به گور

مرجان ببخش «داش اکلت» رفت و دم نزد
از آن چه رفت بر سر این دل، دل صبور

تعریف کردم از تو، تو را چشم می‌زنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور

زهرا حیدری

می‌توانیم به همان غار قدیمی برگردیم
میوه‌هایمان را  قسمت کنیم
و شانه به شانه‌ی هم در تماشای ماه شریک شویم
تو از شکار آهوان چابک برگردی
من گرمی اجاقت شوم
تو گله‌ها را به دشت‌های دور ببری
من در لالایی‌هایم
برای پرآبی چشمه‌ها دعا کنم
تو گندم بکاری
من بوی نان تازه شوم

می‌توانیم...
اما کمی دیر است
نه ماشین‌های چرخ گوشت
انگشت‌های مرا پس می‌دهند
نه ارّه‌های بی‌رحم برقی
بازوان تو را
ما مانده‌ایم و کودکی
که دستش
به پانزدهمین دکمه‌ی آسانسور نمی‌رسد!

حسن بیاتانی

دارم به عهد روز ازل فکر می‌کنم
انسان چه این «بلَی» را آسان گرفته بود

مهدی فرجی

حدّ پروازم نگاه توست بالم را نگیر
سهم‌ام از شادی تویی با اخم حالم را نگیر

راه سخت و سبز بودن با تو را آسان نکن‌
جاده‌های پیچ در پیچ شمالم را نگیر

کیستی‌؟ پاسخ نمی‌خواهم بگویی هیچ‌وقت‌
لذّت درگیری حل سؤالم را نگیر

من نشانی دارم از داغ تو روی سینه‌ام‌
خواستی دورم کن از پیشت‌، مدالم را نگیر

خاطرت آسوده با ببر نگاهم گفته‌ام‌
با همین بازیچه‌ها سر کن‌، غزالم را نگیر

زندگی تنها به من قدر تو فرصت داده است
بیش از این‌ها خوب باش از من مجالم را نگیر


خسته از یکرنگی‌ام می‌خواهم از حالا به بعد
تا ابد پاییز باشم‌، اعتدالم را نگیر

علی سلیمانی

ای گنبد گیسوپریشان، ماه زائرکش
ای هر خیابان با قدم‌های تو عابرکش

هم اشک‌هایت بی‌نهایت آیت‌الکرسی است
هم حیله‌ی لب‌هات در لبخند کافرکش

در کوه نور گونه‌ات الماس می‌بینم
ای چشم‌هایت هند، ابروهات نادرکش

پشت سرت صحرا به صحرا عشق می‌ریزد
لیلاترین! آوازه‌ی عشقت مهاجرکش

خون هزاران مثل فرهاد است در راهت
ای ابرویت شمشیر، شیرین معاصرکش

از رودکی تا منزوی دیوانه‌ات بودند
ای در غزل ده قرن چشمان تو شاعرکش

ای گیسویت تنبور، نیشابور، شاعرساز
امشب بزن یک دم برای این مسافر... ساز

حبیب حسن‌نژاد

آسان نبود با تو اگر هم‌محل شدم
برگشتم از هویّت خود، در تو حل شدم
 
از هر چه کوه، یک سر و گردن بلندترــ
بودم؛ به دامن‌ات که رسیدم، کُتل شدم
 
بارید گیسوان تو بر شانه‌های من
گفتی: «مرا بپوش!»، سراپا بغل شدم
 
من خاکِ سرد بودم و تب کردم از جنون
بوسیدمت چنان، که به آتش بدل شدم...
 
عابد به پارسایی و عاقل به عافیت
من لب زدم به لیلی و ضرب‌المثل شدم
 

 
مشغول مُثله کردنِ خود بودم از ازل
از خویش تکّه تکّه بُریدم‌ـ غزل شدم

امید مهدی‌نژاد

می‌خواستم بگویم هشدار را به فریاد
آن‌ قدر صبر کردم تا اتفاق افتاد

در زیر پا تلف شد صفری که با تقلّا
می‌خواست سر برآرد از لابه‌لای اعداد...

ما تشنه و فراموش، بی‌هم‌زبان و خاموش
ساقی! تو همّتی کن، برخیز، باغت آباد

راهی نشان‌مان ده، ما سرسپردگانیم:
یا پیشِ پای معشوق، یا روی نطع جلّاد

سطری نمانده بود از سرمشق‌های پیشین
«از حفظ می‌نویسید» این بود درس استاد



«یادم تو را فراموش» این رسم زندگی بود
آن‌ قدر زنده ماندیم تا مرگ یادمان داد

عراقی

به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی
حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری

اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل
نیابی زندگی تا تو، ز بهر این و آن میری

مقام تو ورای عرش و از دون‌همّتی خواهی
که چون دونان در این عالم، ز بهر یک دو نان میری

به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن
ببین چون می‌زی‌ای امروز، فردا آن چنان میری

اگر مشتاق جانانی چو مُردی زیستی جاوید
و گر عشقی دگر داری ندانم تا چه سان میری؟

عراقی! گفتنت سهل است ولیکن فعل می‌باید
و گر تو هم از آنانی، به مُردن هم چنان میری

حامد عسکری

بوسه نه... خنده‌ی گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود

دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود

می‌شد این باغ خزان‌دیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود

لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه هم‌زدنت کافی بود



قافیه ریخت به هم... خلوت من خوش‌بو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود

محمود اکرامی

چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

سند عقل مشائی است همه می‌دانند
عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

وقتی اظهار نظر کرد دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

روستازاده‌ام و سبزتر از برگ درخت
سینه‌ام وسعت صحراست اگر بگذارند

دل دریایی من این همه بیهوده مگرد
خانه‌ی دوست هم‌این‌جاست اگر بگذارند

غضب‌آلوده نگاهم مکنید ای مردم
دل من مال شماهاست اگر بگذارند

لاادری

ای که بی‌تو نفسم تنگ و دلم سنگ و درونم جنگ است
با تو دنیا همه خوش‌رنگ و خوش‌آوا و جهان پررنگ است

زکیا یزدی

در سینه دلم گم شده تهمت به که بندم؟
غیر از تو در این خانه کسی راه ندارد

لاادری

یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم
غرضم وصال باشد چه تو آیی چه من آیم

وصال شیرازی

من طبیبا به تو از خویش خبردارترم
که مرا سوز فراق است و تو گویی که تب است

لاادری

من وصل یارم آرزو، او را به سوی غیر رو
نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها

لاادری

عاشق شده‌ام بر تو، تدبیر چه فرمایی؟
از راه صلاح آیم، یا از ره رسوایی؟

صائب تبریزی

عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که در خانه کدام است