زیر باران بنشینیم که باران خوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان، خوب است
با تو بیتابی و بیخوابی و دلمشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان، خوب است
روبهرویم بنشین و غزلی تازه بخوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان، خوب است
موی ِخود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاهگاهی گذر از کفر به ایمان، خوب است
•
شب ِخوبیست، بگو حال ِزیارت داری؟
مستی جادهی گیلان به خراسان، خوب است
نمنم نیمهشب و نغمهی عبدالباسط
زندگی با تو... کنار تو... به قرآن، خوب است
دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت
آن قدر بیاختیار این اتفاق افتاد که
این گناه تازهی من را خدا، گردن گرفت
در دلم چیزی فرو میریزد آیا عشق نیست؟
این که در اندام من امروز باریدن گرفت؟
من که هستم؟ او که نامش را نمیدانست و بعد
رفت زیر سایه ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت
روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آیندهای روشن گرفت
زندهام تا در تنم هُرم نفسهای تو هست
مرگ میداند: فقط باید تو را از من گرفت