ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

زهرا دهقان

تا تو کمی آجیل بگیری، عید است
شمع و گل و اکلیل بگیری، عید است

تو اخم کنی، سال پر از پاییز است
هر وقت تو تحویل بگیری، عید است

ناصر حامدی

زیر باران بنشینیم که باران خوب است

گم شدن با تو در انبوه خیابان، خوب است


با تو بی‌تابی و بی‌خوابی و دل‌مشغولی

با تو حال خوش و احوال پریشان، خوب است


روبه‌رویم بنشین و غزلی تازه بخوان

اندکی بوسه پس از شعر فراوان، خوب است


موی ِخود وا کن و بگذار به رویت برسم

گاه‌گاهی گذر از کفر به ایمان، خوب است

شب ِخوبی‌ست، بگو حال ِزیارت داری؟

مستی جاده‌ی گیلان به خراسان، خوب است


نم‌نم نیمه‌شب و نغمه‌ی عبدالباسط

زندگی با تو... کنار تو... به قرآن، خوب است

علی‌محمّد محمّدی

هوای چشم‌هایِ من کمی تا قسمتی ابری‌ست
ولی چندی‌ست از باران بارآور نشانی نیست
 
دوباره تحت تأثیر هوایِ پُر فشارِ غم
دلم یخ می‌زند اما چه باید کرد؟ چاره چیست؟
 
نه حرف من که این درد گیاه خشک هر باغ است
چه‌گونه می‌توان در قحط آب و روشنایی زیست
 
نمی‌دانم برایت از کدامین درد بنویسم
فقط این را بدان این‌جا نفس‌ها هم زمستانی‌ست
 
چرا پرسیده‌ای کی این چون‌این کرده پریشانش؟
مگر تو خود نمی‌دانی فراسوی خیالم کیست
 
به بارانی‌ترین شب‌ها قسم جز در فراق تو
دل بی‌چاره‌ام یک آن، به حال زارِ خود نگریست
 
تمام فکر و ذکرم این‌که یک روزی تو می‌آیی
اگر چه خوب می‌دانم که این جز آرزویی نیست
 
مردّد مانده‌ام این‌جا میان ماندن و رفتن
که بین چشم و ابرویت بلاتکلیفیِ محضی‌ست
 
پُلِ ابروت می‌گوید: «توقف مطلقاً ممنوع»
نگاهت می‌دهد اما به من فرمان که این‌جا: «ایست»
 
نمی‌دانم بمانم یا به دست باد بسپارم
درخت بیدِ بختم را که تقدیرش پریشانی‌ست
 
دوباره «بی‌وفایی» امتحان می‌گیرد از عُشّاق
زلیخا صفر، مجنون صفر، یوسف بیست، لیلی بیست!

نجمه زارع

دیدمت چشم تو جا در چشم‌های من گرفت

آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت


آن قدر بی‌اختیار این اتفاق افتاد که

این گناه تازه‌ی من را خدا، گردن گرفت


در دلم چیزی فرو می‌ریزد آیا عشق نیست؟

این که در اندام من امروز باریدن گرفت؟


من که هستم؟ او که نامش را نمی‌دانست و بعد

رفت زیر سایه ی یک «مرد» و نام «زن» گرفت


روزهای تیره و تاری که با خود داشتم

با تو اکنون معنی آینده‌ای روشن گرفت


زنده‌ام تا در تنم هُرم نفس‌های تو هست

مرگ می‌داند: فقط باید تو را از من گرفت

حسین جنّتی

بیشه‌ای سوخته در قلبِ کویری‌ست، منم
وندر آن بیشه‌ی آتش‌زده شیری‌ست، منم

ای فلک! خیره به روئین‌تنی‌ات چشم مدوز
راست در ترکشِ رستم، پَرِ تیری‌ست، منم

تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست
هر کجا در همه آفاق اسیری‌ست، منم

زندگی سنگ عظیمی‌ست، ولی می‌شکند
که روان زیرِ پِی‌اش جوی حقیری‌ست، منم

در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری‌ست، منم

گر چه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آن‌چه کوه است در آن دامنه، دِیری‌ست، منم

ناصر حامدی

داغم، ولی به جرعه‌ای از آب قانعم
باغم، به روشنایی مهتاب قانعم

بیداری‌ام کنار تو ممکن نبوده است
حالا به چشم‌های تو در خواب قانعم

چشم تو صحن مسجدی آرام و دوردست
می‌آیم و به گوشه‌ی محراب قانعم

گیسوی تاب‌دار تو تاب از دلم ربود
یک عمر با هم‌این دل بی‌تاب قانعم

شیرین تویی و مبدأ شعرم لبان توست
تَر کن لبی که با غزلی ناب قانعم

امید صباغ‌نو

وقتی که باشی دوست دارم رنج‌ها را هم
رنج تو می‌ریزد به پایم گنج‌ها را هم

آن قدر دنیا را گرفتار تب‌ات کردی
در اشتباه انداختی تب‌سنج‌ها را هم!

تغییر را هر جا که باشی می‌توان حس کرد
با خنده، شیرین می‌کنی نارنج‌ها را هم

من مُهره‌ی مار تو را دیدم که هم کیشم
مات شکوه‌ات کرده‌ای شطرنج‌ها را هم

در منطق محض عددها دستِ دل بُردی!
وارونه کردی با محبّت، پنج‌ها را هم

بی قید و بند قافیه بگذار بنویسم:
از زندگی چیزی به غیر از تو نمی‌خواهم

محمد سلمانی

سوختم از تشنگی، ای کاش باران می‌گرفت
در من این احساس بارآور شدن، جان می‌گرفت
 
می‌وزید از سمت گیسوی پریشانت، نسیم
بی سر و سامانی‌ام آن‌گاه سامان می‌گرفت
 
دست من، چنگ توسل می‌شد و با زلف تو
درد خود را مو به مو می‌گفت و درمان می‌گرفت
 
کاش می‌آمد دلم از مکتب چشمان تو
درس حکمت،‌ درس عفت، درس عرفان می‌گرفت
 
کاشکی این دست‌های خالی از احساس من
از بهشتت بوی گندم، ‌بوی عصیان می‌گرفت
 
کاش نوحی،‌ ناخدایی ناگهان سر می‌رسید
جان مغروق مرا از دست طوفان می‌گرفت
 
گر نبود این عشق، این انگیزه‌ی دل‌بستگی
زندگانی از هم‌آن آغاز پایان می‌گرفت

رضا احسان‌پور

بغض گلدان لب پنجره را چلچه‌ها می‌فهمند
حال بی‌‌حوصله‌ها را خود بی‌حوصله‌ها می‌فهمند
 
کفنِ مشهدی و ترمه‌ی یزدی و گلاب کاشان...
بیش از این‌ها غمِ بم را گسل زلزله‌ها می‌فهمند
 
دور یعنی: نرسی! هی بروی... هی بروی... هی بروی...
معنی فاصله را جاده و پای‌آبله‌ها می‌فهمند
 
طرح قلیان دلم را صفوی یا قجری نقش کنید
آه جان‌سوز مرا شاه هم‌این سلسله‌ها می‌فهمند
 
خواستم تا گره‌ای باز کنم با غزلم... باز نشد!
کوری بغض مرا گنگ‌ترین مسأله‌ها می‌فهمند

وحید پورداد

در این دوران نامردی و عصر بدگمان بودن
چه سودی می‌بری ای مهربان از مهربان بودن؟


چه سودی می‌بری وقتی که قدرت را نمی‌فهمند
و فرقی نیست پیش دشمنان یا دوستان بودن


تو مثل آن معمایی که ساده حل نخواهی شد
و من هم عاشق پیچیدگی چیستان بودن

برای من که فرش و عرش را یک جور می بینم
چه فرقی می‌کند دریا شدن با آسمان بودن؟

به من می‌گفت بابا: پهلوانان زنده می‌مانند
ولی مردند و حالا دور، دور قهرمان بودن

تو از من دور باش و شعرهایم را بخوان بانو
که دور از جان‌تان یک لحظه مثل شاعران بودن

که جمع شاعری و عاشقی یک تابع محض است
و حاصل می‌شود یک عمر منهای جوان بودن

سوالت را بگو، من مثل آن طفل دبستانم
که من را می‌کُشد دل‌شوره‌های امتحان بودن

و هر پنج‌شنبه «رازی» را به حمد و سوره می‌خوانم
چه حالی می‌دهد با شیشه و با استکان بودن

و بعد از آن دو نخ سیگار بهمن خوب می‌چسبد
که من را می‌برد جایی فرای این جهان بودن

اتاق ساکت و نور کم و ما روبه‌روی هم
و من شرمنده از شرح تمام داستان بودن

سجاد رشیدی‌پور

نمی‌رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می‌خواهد
که راه عشق آری طاقتی مردانه می‌خواهد


کمی هم لطف باید گاه‌گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می‌خواهد


چه حسن ِاتفاقی! اشتراک ما پریشانی است
که هم موی تو هم بغض من، آری شانه می‌خواهد

تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه، میخانه می‌خواهد

اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل
چه فرقی می‌کند می‌خواهدم او یا نمی‌خواهد

سعید صاحب‌علم

آسمان، دزد است کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد

باز می‌پرسی که کشتی‌های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد

باغ وحشی را تصور کن که می‌رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم‌نژادش را ندارد

بی‌قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می‌رود تا باجه‌ها اما سوادش را ندارد...

حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی‌ست اما اعتقادش را ندارد

آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد

درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد