ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سعید بیابانکی

گفتی پَر و بارید باران پرستو
باران شب، باران بو، باران شب‌بو

گفتی مِی و آماده شد قه‌قه بخندد
آن کوزه‌ی سرشار مستی، کنج پستو

ماندی نگاهی کردی و خندید چشمت
رفتی به راه افتاد ردّ پای آهو

تو بر لب بام آمدی ای نازنین... یا
باریده است از آسمان باران گیسو

نقش زلال توست هر جا آب و کاشی است
فرقی ندارد شیخ لطف‌الله و خواجو

یک دست دستاری که پیچیده است در باد
یک دست کشکولی کزو سررفته یا هو

بر خاک بسپارش به رسم خاکساری
یک لاقبا مانده است ای درویش تا او

سعید بیابانکی

برج‌های طویل سیمانی
محو کردند خانه‌هامان را
کوچه‌های عریض طولانی
دور کردند شانه‌هامان را

خانه‌هایی که برکت نان داشت
گر چه بی‌رنگ بود و خشتی بود
خانه‌هایی پر از ترنج و انار
میوه‌هایش همه بهشتی بود

شانه‌هایی که تا به پا می‌خاست
دست‌هایش به آسمان می‌خورد
شانه‌هایی که در غم و شادی
موج می‌شد تکان‌تکان می خورد

خانه‌هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحرگهان گاهی
شانه‌هایی صبور و ناآرام
کوه‌های بلند و کوتاهی

وسط کوچه مانده‌ام تنها
با من انگار خانه‌ها قهرند
آی بن‌بست‌های تودرتو
دوستانم کجای این شهرند؟

از ته کوچه‌ی قهر می‌آید
به گمانم زنی جوان باشد
نام این کوچه کاش مثل قدیم
کوچه‌ی آشتی‌کنان باشد!

سعید بیابانکی

سرتاسر کوچه حجله‌بندان
عکس تو میان قاب، خندان

ای ماه! منم چراغ‌دارت
چون لاله همیشه داغ‌دارت

آن روز که داس ماه، نو شد
باغ گل سرخ من درو شد

ادامه مطلب ...

سعید بیابانکی

خوشا چو باغ‌چه از بوی یاس سر رفتن
خوشا ترانه ‌شدن بی‌صدا سفر رفتن

سری تکان بده، بالی، دمی، لبی، حرفی
چرا که شرط ادب نیست بی‌خبر رفتن

چه‌قدر خاطره ماندن به سینه‌ی دیوار
خوشا چو تیغ به مهمانی خطر رفتن

زمین هر آینه، تیر و هوا هر آینه، تار
خوشا به پای دویدن خوشا به سر رفتن

در این بسیط درندشت چون سپیداران
خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن

چه انتظار بعیدی است بیش‌تر ماندن
چه آرزوی بزرگی است زودتررفتن

به جرم هم‌قدمی با صف کبوترها
خوشا به خاک نشستن، کلاغ‌پر رفتن

برو برو دل ناپخته‌ام که کار تو نیست
به بزم مِی، سر شب آمدن... سحر رفتن

نه کار طبع من است این که کار چشم شماست
پی شکار مضامین تازه‌تر رفتن...

سعید بیابانکی

سلام... خوش اومدی... صفا آوردی
این همه عطرو از کجا آوردی؟

حاشیه‌ی دامن چین‌چینت گل
سر می‌ره از زنبیل و خورجینت گل

چه چارقد رنگ و وارنگی داری
چه دامن سبز و قشنگی داری

مگه قرار نبود که برنگردی
حداقل ما رو خبر می‌کردی!

هم‌این دیشب برفارو پارو کردیم
دالون و صبحی آب و جارو کردیم

تو که هزار تا کشته‌مرده داری
سر‌به‌سر گلا چرا می‌ذاری؟

یه کم بتاب به غنچه‌های قالی
آهای آهای خورشید پرتقالی

بهار خانوم! خوش اومدی به خونه
بی‌تو صفا نداره آشیونه

بهار خانوم قربون اسم نازت
قربون پاکی چادر نمازت

جواب‌سلام غنچه‌ها یادت رفت
بهار خانوم... عیدی ما یادت رفت!

سعید بیابانکی

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون

تو را آیینه‌ها در بی‌نهایت چشم‌در‌راه‌اند
از این نُه‌توی آه‌اندودِ زنگاری، بزن بیرون

زدم از اصفهان بیرون که بوی گاوخونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون

الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون

چه طرفی بسته‌ای از حکم‌رانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون‌...

سعید بیابانکی - میلاد

کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او

نیزه نیزه زخم با او، کاسه کاسه داغ با من
چشمه چشمه اشک با من، خیمه خیمه دود با او

ای نسیم آهسته پا بگذار سوی خیمه‌گاهش
گوش کن انگار نجوا می‌کند معبود با او

هر که امشب تشنگی را یک سحر طاقت بیارد
می‌گذارد پا به یک دریای نامحدود با او

هم‌رهان بار سفر بربسته‌اند انگار و تنها
تشنگی مانده است در این ظهر قیراندود با او

مرگ عمری پا به پایش رفت سرگردان و خسته
تا که زیر سایه‌ی شمشیرها آسود با او

صبح فردا کوه‌ساران شاهد میلاد اویند
سرخی هفتاد و یک خورشید خون آلود با او

سعید بیابانکی - باغ دوردست

زندانی است روی تو در بند موی تو
ماهی اسیر در شب تار آفریده‌اند

مانند تو که پاک‌ترینی فقط یکی
مانند ما هزار هزار آفریده‌اند

دستم نمی‌رسد به تو ای باغ دوردست
از بس حصار پشت حصار آفریده‌اند

سعید بیابانکی - آب‌تنی

سایه‌ای زیر ساقه‌ی سنجد
برکه را موذیانه می‌پایید
ماه، مست از شمیم وسوسه‌ای
لب به لب‌های آب می‌سایید

برکه از رنگ و بوی گل پُر بود
زیر باران سایه روشن‌ها
روی سنگی لمیده بود آرام
جامه‌ی نازکی تک و تنها

ناگهان برگ‌ها تکان خوردند
ماه، پشت درخت چشم گذاشت
شور افتاد در دل برکه
شیشه‌ی شرم شب ترک برداشت

این طرف برکه‌ی رها در موج
غرق مهتاب بود و عطر چمن
آن طرف سنگ سرد خواب‌آلود
بستر ساکت دو پیراهن..!

سعید بیابانکی - خاک‌بوس همه‌ی شهیدان

میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بی‌آشیان در آوردیم

وجب‌وجب تن این خاک مرده را کندیم
چه قدر خاطره‌ی نیمه‌جان در آوردیم

ادامه مطلب ...

سعید بیابانکی

هر روز با انبوهی از غم‌های کوچک
گم می‌شوم در بین آدم های کوچک

سرمایه‌ی احساس من مشتی دوبیتی است
عمری است می‌بالم به این غم‌های کوچک

گلبرگ‌ها هم پاکی‌ام را می‌شناسند
مثل تمام قطره شبنم‌های کوچک

با آن که بیهوده‌ست اما می‌سپارم
زخم بزرگم را به مرهم‌های کوچک

پیچیده بوی محتشم مثل نسیمی
در سینه‌هامان این محرم‌های کوچک

غم‌هایمان اندازه‌ی صحرا بزرگ‌اند
ما را نمی‌فهمند آدم‌های کوچک!