ادامه مطلب ...
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزردهدلان را سر گلگشت چمن نیست
از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست
بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست
اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست
در حشر چو بینند بدانند که وحشی است
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست
یکی فرهاد را در بیستون دید
ز وضع بیستونش باز پرسید
ز شیرین گفت در هر سو نشانی است
به هر سنگی ز شیرین داستانی است
فلان روز این طرف فرمود آهنگ
فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ
فلان جا ایستاد و سوی من دید
فلان نقش فلان سنگم پسندید
فلان جا ماند گلگون از تک و پوی
به گردن بردم او را تا فلان سوی
غرض کز گفتوگو بودش همین کام
که شیرین را به تقریبی برد نام
در قفس آن مرغ خوشالحان که چه؟
بلبل و محروم ز بستان که چه؟
گریۀ ابر بهاری نگر، ای غنچه مخند
که در این باغ همان باد خزان است که بود
خواهم آن عشق که هستی ز سر ما ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتشزدگانیم، ستم، گو میتاز
آن چه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخِ خشکیم به ما سردی عالم چه کند؟
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تا قویام
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهی پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنّا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی؟
ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد؟