ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

وحشی بافقی - ای‌نامه

چون ترکیب‌بند معروف وحشی بافقی با مطلع «ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را» دوست دارم و پس از بررسی سرسری اشعاری که دوست‌شان دارم و جابه‌جا یادداشت‌شان کرده‌ام دریافتم که علاقه‌ی خاصی به اشعاری دارم که معشوقِ مغرورِ بی‌وفایِ جفاکارِ رقیب‌نواز را مورد خطاب مستقیم قرار داده‌اند...
لذا تصمیم به گل‌چینِ ابیاتی از دیوان غزلیات «وحشی بافقی» که متضمن حرف ندای «ای» و نیز دارای معنای مستقل و قابل نقل (فارغ از کلیِت غزل) باشند، کردم.
و پس از تشکر پیشاپیش، تذکر این نکته که ابیات خلافِ پسندِ ذائقه‌ام را حذف کردم. بالیدن در اجتماع اصالت ممیزی، انسان را ممیز سرخود بار می‌آورد دیگر.

«وحشی»‌صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام
ای عیب‌جو برو که بس است این هنر مرا



کسی خود جان نبُرد از شیوه‌ی چشم فسون‌سازت
دگر قصد که داری ای جهانی کُشته‌ی نازت

نمی‌دانم که باز ای ابر رحمت بر که می‌باری
که بینم در کمین‌گاه نظر، صد ناوک‌اندازت



ای صبا! یاری نما، اشک نیاز من ببین
رنجه مشو، بنگر که یار نازنین من کجاست؟

ادامه مطلب ...

وحشی بافقی

د‌‌ل‌تنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دل‌تنگی من نیست

گل‌گشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده‌دلان را سر گل‌گشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست

بسیار ستم‌کار و بسی عهدشکن هست
اما به ستم‌کاری آن عهدشکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشی است
آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

وحشی بافقی

یکی فرهاد را در بیستون دید
ز وضع بیستونش باز پرسید

ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ است
به هر سنگی ز شیرین داستانی است

فلان روز این طرف فرمود آهنگ
فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ

فلان جا ایستاد و سوی من دید
فلان نقش فلان سنگم پسندید

فلان جا ماند گلگون از تک و پوی
به گردن بردم او را تا فلان سوی

غرض کز گفت‌وگو بودش همین کام
که شیرین را به تقریبی برد نام

وحشی بافقی – گله‌ی یار دل‌آزار

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را         
خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را
رحم بر بلبل بی‌برگ و نوا نیست تو را         
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را         
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را

فارغ از عاشق غم‌ناک نمی‌باید بود         
جان من این همه بی‌باک نمی‌یابد بود
ادامه مطلب ...

وحشی بافقی

هیچ بِه از یار وفادار نیست
آن‌که وفا نیست در او، یار نیست

رسم وفا از همه یاری مجو
زادن گل از همه خاری مجو

وحشی بافقی

در قفس آن مرغ خوش‌الحان که چه؟
بلبل و محروم ز بستان که چه؟

وحشی بافقی

گریۀ ابر بهاری نگر، ای غنچه مخند
که در این باغ همان باد خزان است که بود

وحشی بافقی - شاخِ خشکیم به ما سردی عالم چه کند؟

خواهم آن عشق که هستی ز سر ما ببرد
بی‌خودی آید و ننگ خودی از ما ببرد

خانه آتش‌زدگانیم، ستم، گو می‌تاز
آن چه اندوخته باشیم به یغما ببرد

شاخِ خشکیم به ما سردی عالم چه کند؟
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد

دوزخ جور برافروز که من تا قوی‌ام
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد

جرعه‌ی‌ پیر خرابات بر آن رند، حرام
که به پیش دگری دست تمنّا ببرد

وحشی از ره‌زن ایام چه اندیشه کنی؟
ما چه داریم که از ما ببرد یا نبرد؟