ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌اکبر یاغی‌تبار

خون قبیله‌ی پدرم عبری است، خط زبان مادری‌ام تازی

از بس که دشنه در جگرم دارم، افتاده‌ام به قافیه‌پردازی


جسمم به کفر نیچه می‌اندیشد، روحم به سهروردی و مولانا

یک قسمتم یهودی اتریشی است، یک قسمتم مسیحی قفقازی


دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت فلان‌الله

من دست‌پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه‌ی دین‌سازی


اندیشه‌های من هگلی امّا، واگویه‌های من فوکویامایی است

انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت‌بازی


تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آموزش شریعت و خوش‌باشی

درک نبوغ فلسفی خیّام، با فال خواجه حافظ شیرازی


ما سوژه‌های خنده‌ی دنیاییم، وقتی که یک فقیر گنابادی

با یک دو پاره ذکر و سه تا حق‌حق، اقدام می‌کند به براندازی


می‌ترسم از تذَبذَب یارانم، گفتی برادرم شده‌ای؟ باشد

اثبات کن برادری خود را، باید مرا به چاه بیندازی

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ماییم و خزانی و دل بی بر و باری
گور پدر باغ و بهاری که تو داری!

ای بغض هزاران شبه! ای ابر سخن‌ریز
یک وقت بر این خاک ترک‌خورده نباری

جوبار لهیب است غزل‌مرثیه‌ی اشک
نگذار بسوزیم در این دوزخ جاری

گاهی قلمی هرزه‌قدم شو که دمادم
بیهودگی روز و شبم را بنگاری

بردار و ببر جای دگر هر چه قرار است
در خاک خیانت‌زده‌ی عشق، بکاری

از عرعر و عوعو بنویسید برایم
ما را چه به زیبایی آواز قناری

هرگز کسی از شاعر بن‌بست نپرسید:
غیر از غزلی تیره چه داری که بباری؟

بگذار تو را نیز به دشنام بگیریم
حالا که به کار دل ما کار نداری

علی‌اکبر یاغی‌تبار

دلم پر است از این هیچ‌های خیلی پوچ
از این سکوت، از این یک صدای خیلی پوچ

دلم پر است از این روزگار بس نامرد
از این شبان تهی، روزهای خیلی پوچ

دلم پر است از این خاک آسمان‌فرسا
از این کجا و از این ناکجای خیلی پوچ

دلم پر است از این اشک‌ها که می‌ریزد
برای خاطر یک ماجرای خیلی پوچ

دلم پر است از این آیه‌ی بلا؛ باران
که می‌چکد به زمین از هوای خیلی پوچ

دلم پر است از این دست‌ها که می‌دانی
چه‌قدر ساده نشستند، پای خیلی پوچ

دلم پراست از این... نه دلم پر است، بله!
از این زمانه‌ی پا در هوای خیلی پوچ

دلم پر است از این بی‌خودی که می‌بینی!

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ای مقام قدسی قاف ای مگس
ما تو را سیمرغ می‌دانیم و بس

یک وجب خاک، آخورِ ما هُدهُدان
آسمان، شش‌دانگ تحویل مگس

ما چه ربطی با پریدن داشتیم
ای سقوط ای آنِ دور از دسترس

خسته‌ایم از این سلوک بی‌دلیل
خسته‌ایم از این تکاپوی عبث

بال و پر واکرده‌ایم آخر که چه؟
ای خوشا کز کردنِ کنج قفس

کاشکی می‌کرد دست نیستی
خشک‌شاخ هستی ما را هرس

من خودم را در کجا گم کرده‌ام؟
خوب می‌دانند اصحاب مگس

نوشدارو هم به درد من نخورد
ای «نبودن» تو به فریادم برس

علی‌اکبر یاغی‌تبار

مانند طرز فکر شما چندش‌آوریم
این واقعیتی‌ست که از سگ، نجس‌تریم

خوکیم و وحشیانه‌تر ازکارهای‌تان
در منجلاب هرزگی خود شناوریم

تنها وظیفه‌ی من و تو، بار بردن است
فرقی ندارد این‌که الاغیم یا خریم

دیری‌ست کاه و یونجه به ما دیر می‌رسد
جفتک‌زنان به صاحب خود، گرم عرعریم

من را به زیر گام مبادا لگد کنید
کِرمیم و در تفاله‌تان غوطه‌ می‌خوریم

آه ای شغال! ما سگ زردیم، گوش کن
گفتند از قدیم که با هم برادریم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ما که در آمار موجودات عالم نیستیم
زخم‌ها داریم، امّا فکر مرهم نیستیم

ادعای پوچ کوچیدن نداریم از زمین
بی‌تعارف، لایق در جا زدن هم نیستیم

با مزاج دم‌د‌می، آینده را سر می‌بریم
چون که بر تصمیم خود هرگز مصمم نیستیم

غربت پاییز مهمان عزیز خوان ماست
ما پذیرای بهار و یاس و شبنم نیستیم

ارزش پرسش ندارد زندگیِ ما لوده‌ها
هیچ پابند معماهای مبهم نیستیم

گفتی آدم با هم‌این عشق آسمانی می‌شود
گفتم آدم‌ها فقط... ماها که آدم نیستیم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

شاعر شهر شما ساحر نبود
مثل من در سوختن ماهر نبود

می‌سرود امٌا نه شعرِ آبدار
می‌نوشت امٌا نه یک چیز به کار

می‌سرود امٌا فقط از هیچ و پوچ
از نماندن در وطن از ننگ کوچ

می‌نوشت از چیزهایی که نگو
داد می‌زد بی‌خیال آبرو

بی‌خیال آبرو ای هم‌چراغ
اتفاقاً می‌نوشت از اتفاق

زندگی یعنی هم‌این چیزی که هست
بی‌لیاقت حرمت ِخون را شکست

شاعر شهر شما مزدور بود
جای او الحق که تویِ گور بود

می‌نوشت آواز یعنی عربده
مسجد و محراب یعنی بتکده

دوست یعنی یک سوال بی‌جواب
مهربانی می‌شود «نادان، بخواب!»

می‌نوشت آیینه، آهی بود و بس
آفرینش، اشتباهی بود و بس

می‌نوشت آدم، الاغی بیش نیست
هم‌چون‌این کفتر، کلاغی بیش نیست

در دل ِبی‌مصرفش داغی نبود
شاعر شهر شما یاغی نبود؟!

علی‌اکبر یاغی‌تبار

خداوندا برایم کَس بیاور
برایم ترمه و اطلس بیاور
خیانت در امانت کار زشتی است
خدایا «مادرم» را پس بیاور!

و من دیگر در و پیکر ندارم
که هر چه داشتم دیگر ندارم
قبول واقعیت، دردناک است
که من تا زنده‌ام مادر ندارم

گلی بودم مصیبت، پرپرم کرد
شرار زندگی، خاکسترم کرد
نفهمیدم کدام‌این بی‌پدر بود
که خیلی ناگهان بی‌مادرم کرد

گل زردم، گل زردم، گل زرد
خود دردم، خود دردم، خود درد
خودم را کُشتم و بر باد دادم
که بی‌مادر نمی‌شد زندگی کرد

علی‌اکبر یاغی‌تبار

وقتی آفت به باغ می‌افتد
مرد در باتلاق می‌افتد
زندگی مرگ نابه‌هنگامی‌ست
ناگهان اتفاق می‌افتد

گفتند عدمِ صحت ِگویایی بود
دیدن؛ اثر مشکل بینایی بود
این‌ها همه هیچ، اصل کاری این است
خلقت؛ غلط فاحش انشایی بود

تو خیلی ساده بودی من نبودم
تو جاافتاده بودی من نبودم
و معمولی‌ترین فرق من و تو
تو فوق‌العاده بودی من نبودم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

غم و قصه‌ی کوتاه ولنگاریِ من
منم و بحث زمان‌گیر گرفتاریِ من

صحبت سوختگانی‌ست که تا جا می‌شد
عزم‌ها جزم نمودند به دلداری ِمن

راه را باز کنید و بگذارید که خلق
بتوانند بیایند به همیاری من

جز پیمبرنفسانی که مبادا باشند
هیچ کس یار نشد در شب بیماری من

نامه‌ِ عمر من آن قَدَر است که کاش
واژه را شوق نماند به خریداری ِمن

منم و ترجمه‌ی مجمل حال قلمی
که شد آرام دل کوچه و بازاری ِمن

علی‌اکبر یاغی‌تبار

فارغ از هر چه که هست
فارغ از هر چه که نیست
فارغ از بود و نبود آمده‌ام

من مکافات تو بی‌فرجامم
یک مجازات به ناهنگامم
که بدین‌گونه از همه بی‌خبرم
که بدین‌گونه سر شعر فرود آمده‌ام

کولی دربه‌در از همه جا بی‌خبرم
که دو شب بعدِ وفات تو -ابرشاعر ِخاک-
بعد مرگ غزل و شعر و شعور
از دیاری که نگو، به دیاری که نپرس
با دو تا بقچه سرود آمده‌ام

من به این منطقه‌ی سبز دروغ‌آلوده
من به این کودن‌زار -که به ظاهر به نبوغ آلوده-
با دلی دردآگین
با رخی زرد و کبود آمده‌ام

آمدم بنویسم آسمان توخالی است
آمدم بنویسم شعرِموزون پر از قافیه‌ام پوشالی‌ست
آمدم بنویسم «بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم»
که من بی سر و پا
اشتباهاً به وجود آمده‌ام

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ای شعر به هم ریخته‌ی فاقد هنجار
دست از سر این شاعر بی‌مشعره بردار
دیگر رمقی نیست که چیزی بنویسم
جز یک دو غزل‌مرثیه در سوگ من و یار

ویرانگیِ من سخنِ قافیه‌سوزی است
ای کاش نمی‌شد کلماتت سرم آوار
ای این همه مادربه‌خطایی صفت تو
ما را که به خود سوختگانیم میازار

آغوش تو پایان خوشی‌های جهان است
ای کاش خدایش نکند قسمت کفٌار

علی‌اکبر یاغی‌تبار

در این روزگار سراسر سیاه
به یک مرد ِبی‌مادر ِبی‌پناه
به یک مرد تنهای بی‌تکیه‌گاه
مگر می‌شودکه خیانت نکرد؟!

در این روزگار «نباید نوشت»
به یک مرد اهل «نه زیبا نه زشت»
به یک مرد بنویس: «بی سورنوشت»
مگر می‌شود که خیانت نکرد؟!

در این روزگار ِشبیه خودت
به یک مرد ِیک عمر دریاصفت
که جرمی ندارد به جز معرفت
مگر می‌شود که خیانت نکرد؟!

در این روزگار لجن در لجن
به مردی مقدس همانند من
ابرقدرت ِسرزمینِ سخن
مگر می‌شود که خیانت نکرد؟!

به احساس این شاعر ناامید
که از زندگی هیچ خیری ندید
که خون تن ِدفترش می‌چکید
مگر می‌شود که اهانت نکرد؟!

مگر می‌شود که خیانت نکرد؟!

علی‌اکبر یاغی‌تبار

سخن از مرگ صدا رفت سکوت آوردم
واقعیت که عبث شد هَپَروت آوردم

من برای تو که در اوج حقیقیت بودی
شعری از دفتر آقای سکوت آوردم

تو به معراج رساندی غزل نابت را
من ولی تا بتوان گفت هبوط آورم

کاسه‌لیسی و رذالت که به بازار آمد
رفتم و یک دل بی باد و بروت آوردم

بعد از این‌که به هوای تو زمین‌گیر شدم
یک غزل غربتِ ضدّ ملکوت آوردم

منِ بی گور و کفن را چو به خاکش بردم
تخت و تابوتی از چوب بلوط آوردم

صحبت از صلح و صفا شد، غزلم را کشتم
سخن از مرگ صدا گشت، سکوت آوردم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ای کاش غزل‌های مرا باد نمی‌برد
ای کاش مرا هیچ‌کس از یاد نمی‌برد
ای کاش سر این همه سودایی ما را
پُرچانگی حضرت جلاد نمی‌برد

ای کاش که حیثیت ناداشته‌ام را
افکار دهن‌پرکن اجداد نمی‌برد
امروز به جز نامی از ابنیّه نمی‌ماند
دیروز اگر شعر مرا باد نمی‌برد

ای کاش شب شعر مرا حافظه‌ی شرق
مانند جهان‌بینی‌ات از یاد نمی‌برد
ای کاش دلم این همه بن‌بست نمی‌ماند
ای کاش غزل‌های مرا باد نمی‌برد

علی‌اکبر یاغی‌تبار

ما مثل صراط عشق دیوار شدیم
مانند خودت پوچ و ولنگار شدیم
حق، گرم شمارش غلط‌هایش بود
ما نیز به اشتباه تکرار شدیم

ما منکر اعجاز بهاران بودیم
یک عمر فقط «فاجعه‌باران» بودیم
تنها هنر بزرگ ماها این بود
که باعث ویرانی یاران بودیم

تا با غزل و ترانه بیعت کردیم
با هر که رسیدیم جنایت کردیم
هر کس به کسی خیانتی کرد و گذشت
ما نیز به زندگی خیانت کردیم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

آشفتگی من به شما ربط ندارد
یعنی به شما یخ زده‌ها ربط ندارد
هر چیز دلم خواست، مجازم که بگویم
فریاد حماقت به صدا ربط ندارد

درمذهب عاشق خبر از ضابطه‌ای نیست
لامذهبی‌اش هم به خدا ربط ندارد
آواز سکوت است دلم، ترجمه‌اش کن
ناز نفسی که به هوا ربط ندارد

گفتند که گل کردن‌تان زینت این جا است
گفتیم که این باغ به ما ربط ندارد
بدبختی هر جامعه از رأس امور است
تنها به گروه ضعفا ربط ندارد

ترمز بزن ای لوده که بیچارگی ما
اصلاً به توی بی سر و پا ربط ندارد!

علی‌اکبر یاغی‌تبار

اوّلین مرحله‌ی فلسفه‌ی من این است:
که بگویید زمین از همه دل‌چرکین است

بعد افتادن آن کوه‌کن بی‌سر و پا
بیستون، تلخ‌ترین منظره‌ی شیرین است

آی عارف که به‌ دنبال حقیقت هستی
بی‌خودی نعره نکش، گوش خدا سنگین است

ما که منظور نداریم، خدا می‌داند
سطح فکر دل لامذهب‌مان پایین است

آسمان هرچه دلت خواست کواکب دارد
شهریار! اختر سعد تو فقط پروین است؟

بی‌گمان از نظر مردم عاقل‌پیشه
بهترین هدیه‌ی عاشق به دلش نفرین است

من فقط دزد سر گردنه‌های غزلم
چه کنم یاغی‌ام و شغل شریف‌ام این است

علی‌اکبر یاغی‌تبار

پشته‌ی نانوشته‌ها بر پشت       
خسته از بهت راه برگشتم
گفتم از رنگ عشق بنویسم       
سبز رفتم سیاه برگشتم
 
پشته‌ی ناسروده‌ها بر دوش      
دودمان سروده‌ها بر باد
این عبث‌واره‌های بی‌معنی      
آخرین چارپاره‌ی من باد

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - بهار مرده

در این بهار مرده‌ی بی‌عشقِ بی‌انسان
سر را مقیم شانه‌ی من کن برادرجان

سر را مقیم شانه‌ی من کن که مدت‌هاست
ابری نمی‌بارد بر این بیغوله‌ی بی‌نان

ادامه مطلب ...