خون قبیلهی پدرم عبری است، خط زبان مادریام تازی
از بس که دشنه در جگرم دارم، افتادهام به قافیهپردازی
جسمم به کفر نیچه میاندیشد، روحم به سهروردی و مولانا
یک قسمتم یهودی اتریشی است، یک قسمتم مسیحی قفقازی
دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت فلانالله
من دستپخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانهی دینسازی
اندیشههای من هگلی امّا، واگویههای من فوکویامایی است
انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغتبازی
تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آموزش شریعت و خوشباشی
درک نبوغ فلسفی خیّام، با فال خواجه حافظ شیرازی
ما سوژههای خندهی دنیاییم، وقتی که یک فقیر گنابادی
با یک دو پاره ذکر و سه تا حقحق، اقدام میکند به براندازی
میترسم از تذَبذَب یارانم، گفتی برادرم شدهای؟ باشد
اثبات کن برادری خود را، باید مرا به چاه بیندازی
پشتهی نانوشتهها بر پشت
خسته از بهت راه برگشتم
گفتم از رنگ عشق بنویسم
سبز رفتم سیاه برگشتم
پشتهی ناسرودهها بر دوش
دودمان سرودهها بر باد
این عبثوارههای بیمعنی
آخرین چارپارهی من باد
در این بهار مردهی بیعشقِ بیانسان
سر را مقیم شانهی من کن برادرجان
سر را مقیم شانهی من کن که مدتهاست
ابری نمیبارد بر این بیغولهی بینان