ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

شهراد میدری

تاج مویت دست‌باف از شهر تبریز آمده
زرد و نارنجی، طلارنگ و دل‌انگیز آمده

چشم‌هایت امپراتوریِ عشقی گم‌شده
سرمه‌دان نقره با باران یک‌ریز آمده

نازخاتون آپادانایی و خون‌خواه عشق
فر بشکوهت سپاهی غرق تجهیز آمده

لشکری پا در رکاب تو درختان صف به صف
تیغی از شاخه به دست و پا به مهمیز آمده

خش‌خش  برگ است و باد از تیسفون تا پارسه
نامه‌های پاره‌ی خسروی پرویز آمده

طاق کسرای دو ابروی تو بعد از قرن‌ها
فکر رویارو شدن با ظلم چنگیز آمده

تیشه‌ی فرهاد روی پلک خط میخی‌ات
حضرت شیرین سوار اسب شبدیز آمده

تو پوروچیستای زرتشتی و آتشدان به دست
قلبت از شهریوری گرم و شررخیز آمده

غصه‌ها را تارومار از خنده‌ی خود می‌کنی
ماه مهرت با شبی غمگین گلاویز آمده

حکمرانی کن پس از این پادشاه فصل‌ها
آمدن‌های تو یعنی فصل پاییز آمده

سورنا جوکار

نخواهی دید جز من در کسی این سربه‌راهی را
برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را

جدا کردی مسیر خویش را از من، ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دوراهی را

مرا می‌خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره‌ی مشروطه‌خواهی را

برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی‌راهه
به مقصد می‌رسانم هر مسیر اشتباهی را

به عشقت هر کسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی «مولوی» و این اواخر هم «پناهی» را

جواد نعمتی

من مرد مردادم تو زیباروی پاییزی
شهریور مابین‌مان دل‌گیر می‌ماند

چشمانت از آیینه و موهایت از شانه
می‌ریزد و دنیا در این تصویر می‌ماند

شیرین خسروی

بگو که عمر مرا نقش روی آب کنند
از آن دقیقه که دیدم تو را حساب کنند

بگو غبار غم از روی ماه بردارند
ستاره بر سر گیسوی آفتاب کنند

اسیر عشق شدم، طوطیان خوش‌سخنت
بگو برای نجات دلم شتاب کنند

تمام خواهش من از غم تو یک شعر است
نخواه بی‌تو قوافی مرا جواب کنند

اگر نشستم و دیدم چه‌گونه می‌خواهند
هر آن‌چه ساخته بودیم را خراب کنند

اجازه داده‌ام از من تو را جدا سازند
پر از شکنجه‌ی تردید و اضطراب کنند

تمام دل‌خوشی‌ام این شده که بعد از مرگ
من و تو را به غمی مشترک عذاب کنند

ولی نه، کاش تو را سمت باغ‌ها ببرند
سپس گناه تو را پای من حساب کنند

زهرا شعبانی

ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻏﺼﻪﺗﺮﺍﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ
ﻓﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ

ﻓﮑﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺎﯾﯽ ﺳﺮ ﻇﻬﺮ
ﺭﻭﯼ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﺑﭙﺎﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ

ﺣﻮﺽ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﺍ ﮔﺮ ﭼﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔِﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﮐﺎﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ

ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺯﺧﻢ ﺟﮕﺮﺳﻮﺯﻡ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻭﻡ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍین همه ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺣﻮﺍﺷﯽ ﻧﮑﻨﻢ

شیرین خسروی

نه رقص بی‌اراده‌ی چین‌های دامنم
نه رد بوسه‌ای که به جا مانده بر تنم

نه تاج گل، نه تور، نه پیراهن سفید
نه رنگ تازه‌ای که به موهام می‌زنم

چیزی به جز خیال تو باعث نمی‌شود
گاهی به یاد داشته باشم که یک زنم

وقتی که هستی و شب و روزم پر از غم است
وقتی تو را نداشته باشم چه می‌کنم؟

ای بادها! چه‌گونه به من یاد می‌دهید
این خانه را به عطر تن او بیآکنم؟

ای ابرها که روی سرش چتر می‌شوید
از روشنایی تن او دل نمی‌کنم

گاهی بتاب، طعم دهانم عوض شود
لیموی باغ میوه‌ی خاموش و روشنم!

شهراد میدری

شب است و باز هم آهم بلند است
نفس بی‌جرعه‌ای در سینه، بند است
صد و هجده؟ بفرما، من خمارم
کد انگور نیشابور، چند است؟

آرش شفاعی

به غیر از بیت‌هایی بی‌سروسامان نمی‌گفتیم
اگر ما شاعران از عاشقی‌‌هامان نمی‌گفتیم

جهان را ما برای آدمی‌دلخواه‌تر کردیم
جهنم بود اگر از عشق با انسان نمی‌گفتیم

میان غارها و دخمه‌ها این قصه گم می‌شد
اگر از شهریار شهر سنگستان نمی‌گفتیم

اگر داش آکل از راز دلش حرفی به ما می‌زد
سر مویی از آن را با خود مرجان نمی‌گفتیم

سحر می‌آمد و زنجیرها را سخت‌تر می‌کرد
ولی نازک‌تر از گل هم به زندانبان نمی‌گفتیم

چه حسی داشتیم انگار جان از جسم‌مان می‌رفت
اگر یک روز بعد از اسم‌هامان جان نمی‌گفتیم

همیشه از دهانش فال‌های تازه می‌خواندیم
ولی از داغی لب‌های این فنجان نمی‌گفتیم

برایت سیب می‌آوردم نگاهش کردی و گفتی
که نقطه ضعف خود را کاش با شیطان نمی‌گفتیم

فرهاد صفریان

با چتر آبی‌ات به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر، به باران که آمدی

نم‌نم بیا به سمت قراری که در من‌ست
از امتداد خیس درختان که آمدی

امروز، روز خوب من و روز خوب توست
با خنده‌رویی‌ات بنمایان که آمدی

فواره‌های یخ‌زده یک‌باره وا شدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعرهای من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه‌ام
نه احتمال داشت نه امکان، که آمدی

گنجشک‌ها ورود تو را جار می‌زنند
آه ای بهار گم‌شده... ای آن که آمدی

محمدحسین ملکیان

فدﺍﯼ ﺁﻥ ﮔﻞ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻮﯼ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﺖ
ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ، ﺩﺳﺘﯽ ﺑﮑﺶ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻧﺖ

ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﻮ ﻃﻨﺎﺏ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﻣﯽ‌ﺑﺎﻓﺘﯽ، ﺣﺎﻓﻆ-
ﻧﻤﯽ‌ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﯽ‌ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺯﻧﺨﺪﺍﻧﺖ

ﺍﮔﺮ ﻗﺪﻗﺎﻣﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﻒ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﻧﻤﯽ‌ﺑﺴﺘﯽ
ﯾﮑﯽ ﺧﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺩﯾﺪ ﺑﺎ ﺗﮑﺒﯿﺮﮔﻮﯾﺎﻧﺖ

ﭘﯽ‌ﺍﺕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﻮﻟﻮﯼ‌ﻫﺎ ﺗﺎ ﻏﺰﺍﻟﯽ‌ﻫﺎ
ﻣﻼﮎ ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ ﻭ ﻓﯿﻠﺴﻮﻓﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ

ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺪ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺳﻌﺪﯼ ﺑﻮﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﻧﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﺻﻒ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻧﺖ

ﮐﺴﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﺍﺯ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺷﺎﻋﺮﻫﺎ
ﺗﻮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯼ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﺖ

ﺯﺑﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﺷﻌﺮﯼ هم‌این ﺟﻤﻠﻪ‌ﺳﺖ، ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ
هم‌این ﯾﮏ ﺳﻄﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ: «ﺁﻣﺪﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﺖ

ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ» ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺮﯼ
ﺷﺒﯿﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺖ

حسین جنّتی

گاه در گُل می پسندد، گاه در گِل می‌کشد
هر چه آدم می‌کشد، از خامی دل می‌کشد

گاه مثل پیرمردان، ساکت است و باوقار
گاه مثل نوعروسان، بی‌خبر کِل می‌کشد

کج‌روی‌های «فُضیل» این نکته را معلوم کرد:
عشق حتی بار کج را -هم- به منزل می‌کشد

موج‌های بی‌قرار و گوش‌ماهی‌ها که هیچ
عشق، گه‌گاهی نهنگی را به ساحل می‌کشد

دوست، مست و چشم من، مست است و می‌دانم، دریغ
دست از آهو، پلنگ مست، مشکل می‌کشد

محمد سلمانی

آیا تو نیز دردسری چند می‌خری؟
یعنی دلی ز دست هنرمند می‌خری؟

قلبی پر از غرور ز مردی بهانه‏‌گیر
او را که بی‏‌بهانه شکستند می‌خری؟

بنشین و عاقلانه بیندیش خوب من
دیوانه‏‌ای رها شده از بند می‌خری؟

یک لحظه آفتابی و یک لحظه ابر محض
آمیزه‏‌ای ز اخم و شکرخند می‌خری؟

باری به حجم عاطفه بر دوش می‏‌کشی؟
دردی به وزن کوه دماوند می‌خری؟

بگذار شاعرانه بکوشم به وصف خویش
ابلیس در لباس خداوند می‌خری؟

وقتی که لحظه‏‌های من آبستن غم‏‌اند
اخم مرا به قیمت لبخند می‌خری؟

مهدی فرجی

وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی

بله! یک روز تو هم حال مرا می‌فهمی
چون ‌که در آینه، حیران شده باشی جایی

بی‌گناهی‌ست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتی‌ که پریشان شده باشی جایی

ماهِ من! طایفه‌ی روزه‌بگیران چه‌ کنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی

صورت پنجره در پرده نباشد از شرم
کاش! وقتی‌ که تو عریان شده باشی جایی

من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!

الهام گُردی

دوستم داشته باش بى‌دلیل
با عکس‌هاى دو نفره‌اى
که دست انداخته‌اند به دور تنهایى خود

با هزاران سیاه‌پوستى
که زیر روسرى‌ام توطئه‌ی باد را دموکراسى مى‌دانند

به خیابان بیا
و قدم بزن
با کفش‌هاى ملى زنى که
فیل‌هاى زیادى را ترسانده است

در جیب‌هایت بریز دست‌هایم را
به سینما برو
به پارک
یا به هر جایى دیگر
و با کوچکى انگشت‌هایم
دنیا را کارتونى تصور کن
که بشود بلند‌بلند به آن خندید

و بگو در کدام آپارتمان می‌توان خوش‌بختى را وجب به وجب در آغوش کشید؟
و در کدام سمینار
اعتیاد به دوست داشتن
مرض بزرگى شناخته شده است؟!

در شیشه‌ی عطرم
گل‌هاى زیادى تیر خورده‌اند
و در تختم
خواب‌هاى سپیدى تَرک شده‌اند
و در تو زخمى‌ست که هیچ‌گاه در من عفونت نکرده است

دوستم داشته باش بى‌دلیل
در پایتخت
هنوز هم مى‌توان به روزى فکر کرد
که ولی‌عصر
خیابان دو طرفه‌ای بود.

مسعود جعفری

این غمی که در بَر و برابر من است
سال‌هاست خواهر و برادر من است

روزها شبیه بغض در گلوی من
شب که می‌رسد میان بستر من است

با تولد نسیم و صبح هر بهار
باغبان غنچه‌های پرپر من است

گوش کن عزیز من ببین غم مرا
از غمی که در نگاه مادر من است

از غمی که شکل من شده‌ست و سال‌هاست
میهمان کلبه‌ی محقر من است

از غمی که تا غروب روی میز کار
لابه‌لای برگ‌های دفتر من است

نام کوچک مرا مپرس خوب من
غم، شناسنامه و نام دیگر من است

علی‌رضا قنبری

هر چند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود... خریدار زیاد است

من دربه‌درِ پنجره‌‌فولادم و دیری‌ست
بین من و آن پنجره، دیوار زیاد است

آن قدرکریمی که بدهکار تو کم نیست
آن قدر کریمی که طلبکار زیاد است

پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم:
این‌جا چه‌قدر چادر گل‌دار زیاد است

با بار گناه آمده‌ام مثل همیشه
با بار گناه آمدم؛ این «بار» زیاد است

خورشیدی و ماهی و طلوعی و غروبی
پس در حرمت روزه شک‌دار زیاد است

 گندم به کبوتر بدهم؟ شعر بگویم؟
آخر چه کنم در حَرَمت؟! کار زیاد است

نوروز به نوروز... محرّم به محرّم...
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است

هر گوشه‌ی ایران حرم توست که با تو
همسایه‌ی دیوار به دیوار زیاد است

از دور سلامی و تو از دور جوابی
این فاصله، انگار نه انگار زیاد است

یک شب که به رؤیای من افتاد مسیرَت
دیدم چه‌قَدر لذت دیدار زیاد است...

درخواب... سرِ سفره اطعام... تو گفتی:
هر قدر که می‌خواهی... بَردار! زیاد است

محمد سهرابی

تمرین لب مکیدن من، لب گزیدن است
حسرت؛ مقدمات به جانان رسیدن است

هر چند خلق، دوخته‌اش را کُند پسند
در سِلک ما لباس برای دریدن است

دیدی که منّت تو بدون رقیب نیست
گیسو و آه نیز برای کشیدن است

بگشای خاک خویش و سرت را ز من بگیر
گوهر که رو شده‌ست برای خریدن است

دل در هوای آن لب صد بند می‌پرد
از روی بند کار پرنده پریدن است

قدری به من برس که ز ره سخت خسته‌ام
هر چند باغ دردم و کارم رسیدن است

در حیرتم که چوب چرا نی‌شکر نشد
آیا نه اینکه کار لبت آفریدن است؟
در آتش تو هستی من بی‌قرار شد
اسفند را معاشقه از خود جهیدن است

ذوق تکلم از دهنم آب می‌برد
اما هنوز شوق دلم در شنیدن است

میثم امانی

صبح، روزی پشت در می‌آید و من نیستم
قصه‌ی دنیا به سر می‌آید و من نیستم

یک نفر دلواپسم این پا و آن پا می‌کند 
کاری از من بل‌که بر می‌آید و من نیستم 

خواب و بیداری... خدایا باز هم در می‌زند
نامه‌هایم از سفر می‌آید و من نیستم

هر چه من می‌آمدم تا نبش کوچه، او نبود 
روز آخر یک نفر می‌آید و من نیستم

در خیابان، در اتاقم، روی کاغذ، پشت میز 
شعر تازه آن قدر می‌آید و من نیستم

بعدها اطراف جای شب‌نشینی‌های من 
بوی یک سیگار زر می‌آید و من نیستم

بعدها وقتی که تنها خاطراتم مانده است 
عشق روزی ره‌گذر می‌آید و من نیستم

قاسم صرافان

جان عاشق یک طرف، یک موی لیلا یک طرف
کوچه‌ی محبوب یک‌سو، کلّ دنیا یک طرف

مثل مجنون تار می‌بیند جهان را چشم من
می‌کشی از پنجره تا پرده‌ها را یک طرف

گردنم کج می‌شود، یک شهر می‌ریزد به هم
تا که می‌ریزد چون‌این آن زلف زیبا یک طرف

غرق در تعبیر خواب گیسوی آشفته‌ات
یک طرف صورت‌نگاران، اهل معنا یک طرف

در مصافی نابرابر می‌کِشد روح مرا
گیسوانت یک طرف، آن خالِ تنها یک طرف

هست حق هم با اقلیّت اگر زیباتر است
مردمک‌های تو یک سو، اهل تقوا یک طرف

با زبان گفتی برو، با چشم‌ها گفتی بیا
می‌رود دل یک طرف در عاشقی، پا یک طرف

منزوی گشتم از آن چشم بلاتکلیف تو
یک طرف هم رنگ جنگل، رنگ دریا یک طرف

سر به رسوایی کشد وقتی که با هم رو شود
حُسن یوسف یک طرف، دست زلیخا یک طرف

در قمار عشق دائم سکه‌ها در چرخش‌اند
یک طرف روی خوشی دارند اما یک طرف

محمد شریف

نسیمی روی دوشش میهمان شد... استراحت کرد
پس از آن روسری از روی مویش رفع زحمت کرد

دهانم را به صرفِ بوسه‌ای از طعم لب‌هایش
به لبخندی به این مهمانیِ پرشور دعوت کرد

به آرامی پریشان کرد خاطرجمعیِ ما را
اصولِ دلبری را موبه‌مو امشب رعایت کرد

برایم شیطنت می‌کرد و روی شانه می‌آمد
گمانم گفت سنگین باش... مویش را نصیحت کرد

به من وقت ملاقاتی نخواهد داد می‌دانم
خوشا پلکش که از چشمان بیمارش عیادت کرد

به قدری چرخ زد با دامنِ گل‌دار و رنگینش
که عطرِ دامنش را با تمام خانه قسمت کرد
هم‌این که دید توصیفش برای شعر من سخت است
کمان انداخت در ابرو و با آیینه خلوت کرد