ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
در باغ محبت قفسی نیز مرا بس
در دام فتد آنکه اسیر قفسی نیست
جمعی نگرانند که از عمر بسی رفت
ما خرم از آنیم که از عمر بسی نیست
تویِ شیرینی، تو اول! قند، دوم میشود
مزهی سوهان اعلا پیش تو گم میشود
بین قُطاب و گز و نُقلِ محلی ساده است
حدس اینکه طعم لبهای تو چندم میشود!
روزها رد میشود، چشمت شرابی کهنهتر
پلکهایت کمکَمک تبدیلِ به خُم میشود
هر کجا ساکن شوی در نقشه، مانند شمال
جمعیت آنجا گرفتار تراکم میشود
چشمبسته، هر کسی بویت کند توی سرش
باغهای پُر گُلِ قُمصر تجسم میشود
ماه را جای تو میگیرم نمیدانم چرا
اینقدر این روزها سوءتفاهم میشود!
دود کن اسپند را، چشم حسود از دیدنت
شورِ شور، اصلاً دو تا دریاچهی قم میشود
وقتِ شرعی، لطف کن از پیش مسجد رد نشو
موجبات سستیِ ایمان مردم میشود
وسوسه یعنی تو! شالیزار هم یعنی بهشت
بیخودی آدم دچار سیب و گندم می شود
مثل بیماری که بالاجبار خوابش میبرد
مرد اگر عاشق شود، دشوار خوابش میبرد
میشمارد لحظهها را، گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش میبرد
در میان بسترش تا صبح میپیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش میبرد
جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی، سردار خوابش میبرد
رخوت سکنا گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش میبرد
دردناک است اینکه میگویم ولی هنگام جنگ
شهر، بیدار است و فرماندار خوابش میبرد
بیگمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش میبرد
تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش میبرد
من کیام!؟ خودکار دست شاعر دیوانهای!
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش میبرد
یا کسی که جان به در بردهست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش میبرد
در کنارت تازه فهمیدم چرا در نیمهشب
رهروی در جادهی هموار خوابش میبرد
سر به دامان تو مثل دائمالخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار، خوابش میبرد
یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش میبرد
من به ساحل بودنم خرسندم آری دیدهام
اینکه موج از شدت انکار خوابش میبرد
وقتی از من دوری اما پلکهایم مثل موج
میپرد از خواب تا هر بار خوابش میبرد
من در آغوش تو؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونهی تبدار خوابش میبرد
«دوستت دارم» که آمد بر زبان، خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش میبرد
صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش میبرد
شادی نکند آن که تو را همدم غم خواست
آزرده شود هر که به آزار تو برخاست
غم نیست اگر وزوز و چرخ مگسی هست
وقتی که خدا با همهی قدرتش اینجاست
آلوده نخواهد شدن آن دل که تو داری
چون قلب تو هم قامت و هم وسعت دریاست
ترکیب تو با حس خداوند، قشنگ است
پیوند تو با خانهی خورشید چه زیباست
غمگین مشو از حملهی تاریکی این شهر
در دست تو پیروزی و آرامش فرداست
شاعر تو را دید و غم خود باز یادش رفت
شعر کبوتر با کبوتر باز... یادش رفت
پرواز گیسوی رهایت را کبوتر دید
شرمنده شد از کار خود، پرواز یادش رفت
چشمان تو مانند دریایی جدا از هم
موسی تو را وقتی که دید اعجاز یادش رفت
عطر تنت خوشبوتر از باغ ارم... حافظ
با عطر تو مجنون شد و شیراز یادش رفت
حتی بنان از دوریت دلتنگ و محزون است
بغضی گلویش را گرفت... آواز یادش رفت
چادرت خاکی شده، برگرد! اینجا نیستم
چند سالی میشود تنهای تنها نیستم
خواهرم میگفت: دخترخاله چشمانش به در…
من جنون دارم، ولی از آنِ لیلا نیستم
مانده پای بیقراریهای تلخش سالها
کاش بودم، خندهای میکرد، اما نیستم!
گفته بودی چشمهایت… خوب خواهد شد عزیز!
با هماین شنها تیمم کن! مسیحا نیستم؟!
رود هستم، کوه هستم، دشت هستم، عشق هم
استخوان میخواهی از این خاک؟ دریا نیستم؟!
پیرهن میخواهی؟ اینجا خاک یوسف میشود
نه! خودت را جای من بگذار! زیبا نیستم؟
چند سالی میشود خاکستر من گم شده
گر چه می دانم که خاک پای «زهرا» نیستم
نه خیالت راحت، اینجا راحتم، پیش خدام
گر چه قدری غصه داری پیش بابا نیستم
به برادرها بگو انشا چرا کم میشود؟
چند سالی میشود موضوع انشا نیستم!
بس کن این غمنامهی شوریدگی را مادرم
من که حتی یک خط از اندوه مولا نیستم
تا کی به تو از دور سلامی برسانم
از تو خبری نیست برادر نگرانم
در میزند این بار کسی... از هیجانم...
شاید که تو برگشتهای، ای پارهی جانم
یک روز به یعقوب اگر جامه رسیده
حالا به من از سوی رضا نامه رسیده
•
ای کاش که از تو خبری داشته باشم
در آتش عشق تو پَری داشته باشم
باید به خراسان سفری داشته باشم
در راه به قم هم نظری داشته باشم
با خاطر آسوده بمان چشم به راهم
یک قافله محرم به خدا هست سپاهم!
•
این جادّهها چشم به راه قدم ماست
این که نرسد قافله تا طوس، غم ماست
انگار که این خاک عراق عجم ماست
حالا که به قول پدرم، قم حرم ماست...
شاید که فراموش کنم دلبر خود را
باید که بسازم حرم مادر خود را
•
باید نرسیدن به رضا را بپذیرم
حالا به شهادت برسم یا که بمیرم
وقتی که پریشانم و بیمار و اسیرم
خوب است که در حجرهی خود روضه بگیرم
با یاد غم فاطمه هقهق بنویسم
بر حاشیهی برگ شقایق بنویسم...
•
با گریهی من هیچ کسی کار ندارد
قم کار به مهمان عزادار ندارد
در کوچه دری هست که مسمار ندارد
معصومهی تو دست به دیوار ندارد
اینجا به عیادت همگی آمده باشند
آنجا به شکایت همه زخمی زده باشند
•
بین نظر آن همه با این همه فرق است
بین همه در پشت در و همهمه فرق است
بین اثر هلهله با زمزمه فرق است
مابین غم فاطمه با فاطمه فرق است
نامحرم اگر هست در این کوچه غمی نیست
اینجا زدن فاطمهها حرف کمی نیست
ای کاش چو پروانه پری داشته باشم
تا گاه به کویت گذری داشته باشم
گر دولت دیدار تو در خانه ندارم
ای کاش که در رهگذری داشته باشم
از فیض حضور تو اگر دورم و محروم
از دور به رویت نظری داشته باشم
گویند که یار دگری جوی و ندانند
بایست که قلب دگری داشته باشم
از بلهوسیها هوسی مانده نگارا
وان این که به پای تو سری داشته باشم
تاریکشبی گشت شب و روز جوانی
ای کاش امید سحری داشته باشم
در مجلس ارباب تکلف چه بگویم
در میکده باید هنری داشته باشم
بگذار که از دوستی بادهفروشان
رگبار غمت را سپری داشته باشم
همصحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ
من از تو نباید خبری داشته باشم؟
بسیار مکن ناله که این شعله «عمادا»
میسوزد اگر خشک و تری داشته باشم