ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

سیّدمحمدمجید موسوی گرمارودی

از غم که چشم‌های تو لبریز می‌شود
انگار فصل‌ها همه پاییز می‌شود

وقتی که خنده می‌کنی و حرف می‌زنی
پاییز چون بهار دل‌انگیز می‌شود

تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو
چون با غرور و عشق، گلاویز می‌شود

جز سایه‌ای نماند ز من با طلوع عشق
آن نیز با غروب تو ناچیز می‌شود

با عطر گیسوان تو در باد مثل گل
صد پاره باز جامه‌ی پرهیز می‌شود

وانگاه روح عاشق من مثل قاصدک
در جست‌وجوی دوست، سبک‌خیز می‌شود

با من بمان که بودن من با تو ممکن است
شاعر بدون عشق، مگر نیز می‌شود؟

اصغر عظیمی‌مهر

از عیانی عنایت، عین اعیان می‌شود
دست خالی هر که راهی خراسان می‌شود

از کبوترهای دست‌آموز گنبد بشنوید:
خوش به حال هر که بر این سفره مهمان می‌شود

ارزش یک عمر دارد ساعتی در این حرم
در مصاف عشق، اغلب عقل حیران می‌شود

اشک می‌ریزند بر گِرد ضریحش عاشقان
گاه حتی بی دعای نوح؛ طوفان می‌شود

ارزش انگور گاهی کم‌تر از یاقوت نیست
ریگ در دستان او لعل بدخشان می‌شود

سرمه‌ی چشم ملایک بوده خاک پای او
صخره زیر گام او تخت سلیمان می‌شود

اقتدار شاه یعنی گاه، تعداد اسیر
بیشْ از گنجایشِ محدودِ زندان می‌شود

آن که می‌گیرد شفا سمت طبیبش برنگشت!
خوش به حال آن که دردش سخت درمان می‌شود

رفته‌رفته سخت خواهد شد دل بی مرحمت
سینه‌ای که دست رد خورده‌ست سندان می‌شود

بی‌نفس می‌افتم از پا در میان خواب‌ها
هر کجا می‌بینم آهویی هراسان می‌شود

من پناه آورده‌ام امشب به تو ای وای من!
آهویی در خانه‌ی صیاد، پنهان می‌شود

شهراد میدری

گر چه بر چشمت جسارت کرده، آهو را ببخش
گر چه خود را جا زده جای تو، شب‌بو را ببخش

هیچ منظوری ندارد می‌خرامد مثل تو
کبک نازم! راه رفتن‌های تیهو را ببخش

با فقط یک تار، احساس رهایی می‌کنند
بادهای هرزه‌گرد بوسه بر مو را ببخش

آرزو دارد غلام حلقه بر گوش‌ات شود
خوش‌خیالی‌های باغ آلبالو را ببخش

جان به در برده‌ست از امواج چشم آبی‌ات
آن که کشف از پلک‌هایت کرد پارو را ببخش

خواستار شورشی با طعم لب‌های تواند
کودتای آن همه سرباز کندو را ببخش

دور اگر برداشت دور دست‌هایت بی‌خیال
آفتاب تن‌طلای من! النگو را ببخش

کرده از اندام تو معماری‌اش را اقتباس
اصفهان و آن پل گستاخ خواجو را ببخش

از شفاخواهی دستت نسخه‌ها برداشتند
بوعلی سینا و طبّ نوشدارو را ببخش

بی‌گمان نقشت کمال‌الملک را نقاش کرد
خودسرانه عاشقی‌های قلم مو را ببخش

بازتاب ماه تو در ماه تو در ماه توست
آینه در آینه ایوان نه‌تو را ببخش

با خیالت خاطراتی دور پنهان کرده‌اند
دلخوشیِ گنجه‌های کنج پستو را ببخش

فلسفه یعنی تو که بالاتری از درک عشق
سفسطه‌بازی سقراط و ارسطو را ببخش

شاعری مثل مرا کرده خدا دیوانه‌ات
پس به من خرده نگیر و تا ابد او را ببخش

امید صباغ‌نو

چون شعله در دستانِ دشتِ پنبه، گیرم
دستی بده، تا قبل افتادن بگیرم

تصمیم‌هایی مانده از دورانِ کبری
تصمیم دارم کلّ‌شان را من بگیرم

گیرم کسی عشقش کشید و عاشقم شد
دیگر نباید حسّ سوءظن بگیرم

من یوسف قرنَم، زلیخا! خاطرت تخت
این بار می‌خواهم خودم گردن بگیرم

یک روز قبلِ جشن، یاد من بینداز
با میوه، چسب زخم هم حتماً بگیرم

از لحظه‌ای که دست تو آلوده‌ام شد
در شهر می‌گردم که پیراهن بگیرم

ای عشق! دستم را بگیر و حائلم باش
می‌ترسم از دامان اهریمن بگیرم

اصغر عظیمی‌مهر

خشم دریا، کشتی‌ام را بادبان برداشته
از سرم طوفانی از شن، سایه‌بان برداشته

روی ساحل، اسب سرخی شیهه‌کش اما کسی
زین چرم از پشت گرم مادیان برداشته

چند گامی بیش‌تر تا فتح بارو راه نیست
خائنی از زیر پایم نردبان برداشته

نیم قرن از عشق من نگذشته اما چشم تو
طالع از سلطان بی صاحبقران برداشته

جنگ‌جویی ذوالیمینین است هر ابروی تو
بر زمین ننهاده تیغش را، کمان برداشته

چون گروگانی که او را جای خون آورده‌اند
چشم تو از نامه‌ام خط امان برداشته

دست‌های خواهشم در بغض‌های نیمه‌شب
رحل و قرآن با مفاتیح‌الجنان برداشته:

من به عشقت زنده‌ام این عشق را از من نگیر
کی کسی از سفره‌ی درویش، نان برداشته
- فیلسوفی خسته از جهلی مقدس - شعر من
نیمه‌شب با شوق و کرنش، شوکران برداشته

چون هیولایی که فرزندان خود را می‌خورد
عشق، نسل عاشقان را از میان برداشته

شهراد میدری

خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه
جای مهتاب تو را ناز کنم گفتی نه

دست بردم بزنم پرده به یک‌سو و خودم
خانه را غرق در آواز کنم گفتی نه

به سرم زد گل گلدان اتاقت بشوم
عطر خود را به تو ابراز کنم گفتی نه

آرزو داشتم آیینه شوم تا که تو را
یک دل سیر برانداز کنم گفتی نه

زخمه برداشتم از شوق شده مثل نسیم
تاری از موی تو را ساز کنم گفتی نه

آمدم حافظ آن شاخه نباتت باشم
عشق را ساکن شیراز کنم گفتی نه

زیر آوار سکوتی که به جانم می‌ریخت
لب گشودم سخن آغاز کنم گفتی نه

دلخور از تو به در باز قفس خیره شدم
آسمان گفت که پرواز کنم گفتی نه

مهدی نژادهاشمی

بی‌سبب نیست زمین سینه‌ی پرپر دارد

به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می‌ترسم
کلبه‌ی حوصله‌ی شهر ترک بردارد

گر چه از بودن با تو تن من می‌لرزد
فکر تو خواب و خیالی‌ست که در سر دارد

بوی خوش می‌وزد از سینه‌ی عطرآگینت
دل من میل به دروازه‌ی قمصر دارد

یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده
کوچه‌ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد

فاصله، درد عجیبی‌ست میان من و تو
عابری در قفس تنگ، کبوتر دارد

گر چه تشویش دل و دین مرا سوزانده
پدر عشق بسوزد... به تو باور دارد

شهراد میدری

شده هرگز دلت مال کسی باشد که دیگر نیست؟
نگاهت سخت دنبال کسی باشد که دیگر نیست؟

برایت اتفاق افتاده در یک کافه‌ی ابری
ته فنجان تو فال کسی باشد که دیگر نیست؟

خوش و بش کرده‌ای با سایه‌ی دیوار وقتی که
دلت جویای احوال کسی باشد که دیگر نیست؟

چه خواهی کرد اگر هر بار گوشی را که برداری
نصیبت بوق اشغال کسی باشد که دیگر نیست؟

حواس آسمانت پرت روی شیشه‌های مه
سکوتت جار و جنجال کسی باشد که دیگر نیست

شب سرد زمستانی تو هم لرزیده‌ای هر چند
به دور گردنت شال کسی باشد که دیگر نیست؟

تصور کن برای عیدهای رفته دلتنگی
به دستت کارت پستال کسی باشد که دیگر نیست

شبیه ماهی قرمز به روی آب می‌مانی
که سین‌ات هفتمین سال کسی باشد که دیگر نیست

شود هر خوشه‌اش روزی شرابی هفتصدساله
اگر بغضت لگدمال کسی باشد که دیگر نیست

چه مشکل می‌شود عشقی که حافظ در هوای آن
الا یا ایها الحال کسی باشد که دیگر نیست

رسیدن سهم سیب آرزوهایت نخواهد شد
اگر خوشبختی‌ات کال کسی باشد که دیگر نیست

احسان رشیدی

با همه خوب و بدت... با همه پیچیدگی‌ات
درک این مساله که بی تو بمیرم ساده است

توی تنهایی و تب، اَشهد خود را خواندم
خانه‌ام بی تو پر از بغضِ «موذن‌زاده» است

رفتنت خواب بدی بود دلم می‌خواهد
که از این خواب پریشان بپرم گریه کنم

از خودِ صبح فقط منتظرم شب برسد
تا پتو را بکشم روی سرم گریه کنم

گفته بودی که ترانه‌هام خاکستری‌اند
که چرا ذوق تو از شعر و غزل کم کرده

اولاً عشق به اندازه‌ی کافی تلخ است
ثانیاً غصه‌ی تو پاک کلافه‌م کرده

با خودت فکر کن آخر تو نباشی چه کسی
توی کافه وسط دود مرا نقد کند

بی تو این شاعر بدبخت، ماه دمِ بخت
در خیالات خودش با چه کسی عقد کند؟

بی خداحافظ و بی بدرقه و بی موقع
فکر کن این همه با هم، غم سنگینی داشت

مثل کم‌ارزشیِ دسته‌گلی مصنوعی
عشق در زندگی‌ات، جنبه‌ی تزیینی داشت

نغمه مستشارنظامی

آرامشم تو، فلسفه‌ی بودنم تویی
چشم و چراغ روز و شب روشنم تویی

زن بودنم به یُمن تو تکمیل می‌شود
احساس مادرانه به نام زنم تویی

شادی تویی که اشک مرا پاک می‌کنی
لبخند اگر به زندگی‌ام می‌زنم تویی

نُه ماه روی ماه تو را خواب دیده‌ام
ماهم تویی که آمده‌ای دیدنم، تویی!

زیباترین عروسک دنیا برای من
از خون من، رگم، نفسم، از تنم تویی

مادر شدم که عاشق بی روز و شب شوم
بوی بهشت و فرصت بوییدنم تویی

در این جهان غرق هیاهو و اضطراب
آرامشم تو، فلسفه‌ی بودنم تویی

عباس احمدی

مرگ نزد شاعران از بی‌نوایی بهتر است
وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است

فقر و زن هر دو بلا هستند در خانه ولی
بین این هر دو بلاها زن، خدایی بهتر است

بچه آوردن هم آری پول می‌خواهد داداش
زیر این درمان نازایی، بزایی بهتر است

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
مرغ بخت من، تو این طوری نیایی بهتر است

دایماً بین بد و بدتر  مخیّر می‌شویم
جبر از این اختیارات کذایی بهتر است

فکر کردن بین این مردم خودش دیوانگی است
لاجرم افکار مالیخولیایی بهتر است

هر که مشکل‌دارتر باشد مقرّب‌تر شود
گاو پیشانی‌سفید از سرحنایی بهتر است

واژه‌ها امروز ابعاد جدیدی یافتند
گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است

بانکداری گر چه اسلامی‌ست در ایران ولی
کاربرد واژه‌ی بانک ربایی بهتر است

وقت جنگیدن به درگاه مدیرانِ نترس!
از میان جمله واجب‌ها، کفایی بهتر است

مجلس و دولت یکی بودند در تخریب و من
فکر می‌کردم رسایی از مشایی بهتر است

شاعر خنگ مزخرف‌گو برو تقلید کن
شعردزدی گاهی از مهمل‌سرایی بهتر است!

شعر تو گر بهتر از شعر جناب حافظ است
شعر ایرج‌میرزا هم از سنایی بهتر است

مادرم پرسید شعر از بهر تو نان می شود؟
گفتمش: خوب شعر گفتن از گدایی بهتر است!

علی‌اکبر یاغی‌تبار

دلم پر است از این هیچ‌های خیلی پوچ
از این سکوت، از این یک صدای خیلی پوچ

دلم پر است از این روزگار بس نامرد
از این شبان تهی، روزهای خیلی پوچ

دلم پر است از این خاک آسمان‌فرسا
از این کجا و از این ناکجای خیلی پوچ

دلم پر است از این اشک‌ها که می‌ریزد
برای خاطر یک ماجرای خیلی پوچ

دلم پر است از این آیه‌ی بلا؛ باران
که می‌چکد به زمین از هوای خیلی پوچ

دلم پر است از این دست‌ها که می‌دانی
چه‌قدر ساده نشستند، پای خیلی پوچ

دلم پراست از این... نه دلم پر است، بله!
از این زمانه‌ی پا در هوای خیلی پوچ

دلم پر است از این بی‌خودی که می‌بینی!

حسن صادقی‌پناه

و چای دغدغه‌ی عاشقانه ی خوبی‌ست
برای با تو نشستن بهانه‌ی خوبی‌ست

حیاطِ آب‌زده، تخت چوبی و من و تو
چه قدر بوسه، چه عطری، چه خانه‌ی خوبی‌ست

قبول کن به خدا خانه‌ی شما سارا
برای فاخته‌ها آشیانه‌ی خوبی‌ست

غروب اول آبان قشنگ خواهد بود
نسیم، نم‌نم باران، نشانه‌ی خوبی‌ست

بیا به کوچه که فردیس شاعری بکند
که چشم تو غزل عامیانه‌ی خوبی‌ست

کرج؟ سوار شو، آقا صدای ضبط اگر...
نخیر! کم نکن آقا! ترانه‌ی خوبی‌ست

صدای شعله‌ور گل‌نراقی و باران
فضای ملتهب و شاعرانه‌ی خوبی‌ست

مطابق نظر ماست هر چه می‌خواهیم
قبول کن که زمانه، زمانه‌ی خوبی‌ست

به خانه باز رسیدیم و چای می‌خواهم
برای بوسه گرفتن، بهانه‌ی خوبی‌ست

سیدرضا مؤید

تا یوسف اشکم سر بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید

در سوز جگر مصلحت ماست که ما را
غیر از جگر سوخته در کار نیاید

خارم من و در سینه‌ی من عشق شکفته‌ست
تا خلق نگویند گُل از خار نیاید

بیمار فراقم من و وصل است دوایم
تدبیر به کار من بیمار نیاید

یک عمر به درگاه رضا رفتم و حاشاک
بر دیدن این دلشده یک بار نیاید

ای حجت هشتم! که خدا خوانده رضایت
مدح تو جز از ایزد دادار نیاید

خود را به تو بستم که منم نوکر کویت
از نوکری‌ام گر که تو را عار نیاید

ما عافیت از چشم تو داریم، که گوید
بیمار به دل‌جویی بیمار نیاید؟

نومیدی و درگاه تو؟ بی‌سابقه باشد
هر کار ز تو آید و این کار نیاید

آخر به کجا روی کند؟ ای همه رحمت!
گر در بر تو شخص گرفتار نیاید

دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته‌ست گنه‌کار نیاید

جاروکش درگاه توام هم‌چو «مؤید»
زین بیش از این بنده‌ی دربار نیاید