ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی‌اکبر یاغی‌تبار - آدم خوبی است

گرچه از آوردن این لفظ بیزاری
دوستت دارم چرا که دوستم داری

بغضی و از دردهای کهنه می‌گویی
اشکی و از ابرهای تازه می‌باری

با خدا اتمام حجت کردی و باید
دل به ابلیس قشنگ عشق بسپاری

این که دارد از لبانت سیب می‌دزدد
او که داری بر لبانش سیب می‌کاری...

آدم خوبی است... اما خاطرت باشد
وای اگر دست از سرش یک لحظه برداری

علی‌اکبر یاغی‌تبار - لوطی

لوطی! عصای معجزه‌ات را غلاف کن
مردانگی کن و به شکست اعتراف کن

لوطی! زبان ببند! جهان را نگاه کن
این خاک آسمان‌زده را روبه‌راه کن
ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - سربه‌دار

بر رواق مدوّر دوران
می‌نویسیم و هر چه باداباد
مرد این قصه‌ی تهمتن‌کش
شرفش را به نان نخواهد داد

من مرید پیمبر دردم
از نَه‌مردان امان نمی‌گیرم
با روان گرسنه می‌میرم
صِله از سُفلگان نمی‌گیرم

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - غزل نتوانستن

کاش می‌شد تو به من از تو و من بنویسی
کمی از خانم و آقای سخن بنویسی

کاش می‌شد که به مردی که به من می‌ماند
از  بدآموزیِ خوبِ تنِ زن بنویسی

تو که آغوش و صدایت خود اقیانوس است
مصلحت نیست که از لای و لجن بنویسی

به‌ترین جنس بساط منی و الزاماً
باید از داغی بازار بدن بنویسی

قطعه‌ی خواستنت را که نوشتی، بد نیست
«غزلی در نتوانستن من» بنویسی

علی‌اکبر یاغی‌تبار - من ماندم و ...

من ماندم و من ماندم و این نابرادرها
من ماندم و من ماندم و این دست‌خنجرها

من ماندم و این گلۀ پادرهوابنویس
من ماندم واین کوتهان میرزابنویس

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - با من چه کرده‌اند

با من چه کرده‌اند که بی‌آسمان شدم
بر من چه رفته است که آتش به جان شدم

با من چه کرده‌اید که این‌گونه بی‌خطر
«کبریت نیم سوخته» شهرتان شدم

پادرهواتر از همه حرف‌هایتان
مضحک‌ترین پدیده مازندران شدم

این هم مصیبتی است که با آلتی که نیست
ارضاگر غریزه سگ‌هایتان شدم

می‌خواستم بهار شوم باغبان نخواست
می‌خواستم درخت شوم نردبان شدم

علی‌اکبر یاغی‌تبار - چرا این قدر عشق خوب است؟

اگرچه دلت عشق را در به رو بست
«صداکن مرا» که «صدای تو خوب است»

خدا روزی از روزهای قشنگش
دلم را گرفت و به یک تار مو بست

همان لحظه بغضی شبیه صدایت
به طرزی غم‌انگیز راه گلو بست

غم‌انگیز و بی‌روح، لبریز اندوه
صدای تو خورشید تَنگِ غروب است

اگرچه دلت لحظه‌ای پیش من نیست
و معجونی از آهن و سنگ و چوب است

نباید بپرسم ولی بی‌خیالش
عزیزم چرا این قدر عشق خوب است؟

علی‌اکبر یاغی‌تبار - جنسی که در بساط زمین نیست، مریم است

ماتم‌سرای چشم تو سور دمادم است
زیباترین بهشت خدا این جهنم است

عیسی، قلم قلم سر هر کوچه ریخته است
جنسی که در بساط زمین نیست مریم است

وقتی تو نیستی سند ماه و سال من
هر هفته هشت روز به نام محرّم است
 
حوّای من به شهوت ابلیس تن بده
بی‌غیرتی علامت اولاد آدم است

خاکش پر از پلشتی روح شغادهاست
سهراب شاهنامه‌ی این شهر رستم است

باید شنید و زجر کشید و سکوت کرد
که زندگی تجسم مرگی مسلم است

در بیستون برای چه علاف مانده‌ای
فرهاد جان برای تو هیمالیا کم است

علی‌اکبر یاغی‌تبار - کبوتر

چشمت، تنت، به هم زدنت، قهر کردنت
دنیای من شده است همین باتلاق‌ها

من با کبوتری که تویی اوج می‌شوم
ارضا نمی‌کنند مرا این کلاغ‌ها

من با تو و تو با من و... نه غیرممکن است
بخت مزخرف من و این اتفاق‌ها؟

علی‌اکبر یاغی‌تبار - قصه شیرین خسروان

خدا نخواست نگاه تو بی‌کران باشد
زمین اجازه ندارد که آسمان باشد

به درد سفرۀ آغوش من نخواهد خورد
تنی که هر شبه مهمان این و آن باشد

کنون که شانه تو لایق سر من نیست
چه بهتر است که بالشت این و آن باشد

هزار شکر که پای بهار ما یخ زد
تبرزنی که هوس داشت باغبان باشد

سمند خاطر مردی که گرم تاختن است
درست نیست که علاف مادیان باشد

مرنج از من اگر راندمت کبوترکش
درخت دوست ندارد کلاغ‌دان باشد

مرا حواله به این بیستون کن و بگذار
که عشق، قصۀ شیرین خسروان باشد

علی‌اکبر یاغی‌تبار - خبر مرگ برادر

ترسم این است که این قصه به آخر نرسد
ترسم این است که خورشید به خاور نرسد

ترسم این است که این جمع پریشان شود و
خبر مرگ برادر به برادر نرسد

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - باکره

انکار مکن داعیۀ دلبریت را
بگذار ببوسم لب خاکستریت را

از منظر من باکرۀ باکرگانی
هرچند سپردی به سگان، دختریت را

علی‌اکبر یاغی‌تبار - وحده لا اله الا...

کوچه‌ها کوچه‌های پیچاپیچ
کوچه‌ها کوچه‌های پوچاپوچ
همه‌ی یاوه‌های دنیا هیچ
همه‌ی بافه‌های دنیا پوچ

کوچه‌ها کوچه‌های بعد از عشق
شاه‌راهِ جنون و وحشت شد
سگ ول‌گرد قصه‌های شما
در همین کوچه‌ها هدایت شد

ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - خدای لچک به سر

خوان نومیدیَم به یغما رفت
با فریب امید سر کردم
دل من با دروغ خوش می‌شد
لب به آبی که نیست ترکردم

زندگی ضجه‌ای مهیب کشید
کفنم بوی‌ناک‌تر شده بود
شرح جان‌کندنم بلند آمد
سدر وکافور را خبر کردم

دوستانم هزار نقش زدند
که دم از دشمنایگی نزنم
رنگ و نیرنگ را بحل گفتم
با سیاه و سپید سرکردم

همسرم داشت خواهرم می‌شد
به جنون من اعتقاد نداشت
آخرین کودک درونم را
خرج لکّاته‌ای دگر کردم

وسعت ملک بی‌خداوندی
سخت دل‌تنگ کرده بود مرا
رفتم و استغاثه‌ای خونین
با خدایی لچک به سر کردم...

هیچ دستی مرا به عشق نخواند
هیچ چشمی مرا دچار نکرد
روزهایم چه بی‌دلیل گذشت...
هوس گریه در سحر کردم

علی‌اکبر یاغی‌تبار - خسته‌ام

خسته‌ام، خسته از این گونه دوام آوردن
خسته‌ام، خسته از این صبح به شام آوردن
خسته‌ام، خسته از این خستگی پی در پی
خسته‌ام، خسته از این دانه به دام آوردن

نه گُلی تازه به دردِ دل ویرانم خورد
نه جنونی نفسم را به بیابانی برد
« شاعر خانه‌خرابی که فقط در جا زد
پشت این ده‌کده از شدّت بی‌نانی مُرد»
ادامه مطلب ...

علی‌اکبر یاغی‌تبار

جنگل ثمر نداشت، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد

هابیل‌ها مزاحم قابیل می‌شدند
افسانه‌ی حقوق بشر اختراع شد

اعجوبه‌ای به هیات یک جسم باربر
اعجوبه‌ای به هیات خر اختراع شد

جنس لطیف باکره بود، اعتراض کرد
یک دفعه دستگاه پدر اختراع شد

مردم هوای فخرفروشی نداشتند
شئ‌ای شبیه سکه‌ی زر اختراع شد

فکر جنایت از سر آدم نمی‌گذشت
تا این‌که تیغ و تیر و سپر اختراع شد

با خواهش جماعت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد

این گونه شد که مخترع از خیر ما گذشت
این گونه بود که حضرت شر اختراع شد

دنیا به کام بود و . . . حقیقت؟!، مورخان
ما را خبر کنید، اگر اختراع شد