گرچه از آوردن این لفظ بیزاری
دوستت دارم چرا که دوستم داری
بغضی و از دردهای کهنه میگویی
اشکی و از ابرهای تازه میباری
با خدا اتمام حجت کردی و باید
دل به ابلیس قشنگ عشق بسپاری
این که دارد از لبانت سیب میدزدد
او که داری بر لبانش سیب میکاری...
آدم خوبی است... اما خاطرت باشد
وای اگر دست از سرش یک لحظه برداری
بر رواق مدوّر دوران
مینویسیم و هر چه باداباد
مرد این قصهی تهمتنکش
شرفش را به نان نخواهد داد
من مرید پیمبر دردم
از نَهمردان امان نمیگیرم
با روان گرسنه میمیرم
صِله از سُفلگان نمیگیرم
کاش میشد تو به من از تو و من بنویسی
کمی از خانم و آقای سخن بنویسی
کاش میشد که به مردی که به من میماند
از بدآموزیِ خوبِ تنِ زن بنویسی
تو که آغوش و صدایت خود اقیانوس است
مصلحت نیست که از لای و لجن بنویسی
بهترین جنس بساط منی و الزاماً
باید از داغی بازار بدن بنویسی
قطعهی خواستنت را که نوشتی، بد نیست
«غزلی در نتوانستن من» بنویسی
من ماندم و من ماندم و این نابرادرها
من ماندم و من ماندم و این دستخنجرها
من ماندم و این گلۀ پادرهوابنویس
من ماندم واین کوتهان میرزابنویس
اگرچه دلت عشق را در به رو بست
«صداکن مرا» که «صدای تو خوب است»
خدا روزی از روزهای قشنگش
دلم را گرفت و به یک تار مو بست
همان لحظه بغضی شبیه صدایت
به طرزی غمانگیز راه گلو بست
غمانگیز و بیروح، لبریز اندوه
صدای تو خورشید تَنگِ غروب است
اگرچه دلت لحظهای پیش من نیست
و معجونی از آهن و سنگ و چوب است
نباید بپرسم ولی بیخیالش
عزیزم چرا این قدر عشق خوب است؟
ماتمسرای چشم تو سور دمادم است
زیباترین بهشت خدا این جهنم است
عیسی، قلم قلم سر هر کوچه ریخته است
جنسی که در بساط زمین نیست مریم است
وقتی تو نیستی سند ماه و سال من
هر هفته هشت روز به نام محرّم است
حوّای من به شهوت ابلیس تن بده
بیغیرتی علامت اولاد آدم است
خاکش پر از پلشتی روح شغادهاست
سهراب شاهنامهی این شهر رستم است
باید شنید و زجر کشید و سکوت کرد
که زندگی تجسم مرگی مسلم است
در بیستون برای چه علاف ماندهای
فرهاد جان برای تو هیمالیا کم است
چشمت، تنت، به هم زدنت، قهر کردنت
دنیای من شده است همین باتلاقها
من با کبوتری که تویی اوج میشوم
ارضا نمیکنند مرا این کلاغها
من با تو و تو با من و... نه غیرممکن است
بخت مزخرف من و این اتفاقها؟
خدا نخواست نگاه تو بیکران باشد
زمین اجازه ندارد که آسمان باشد
به درد سفرۀ آغوش من نخواهد خورد
تنی که هر شبه مهمان این و آن باشد
کنون که شانه تو لایق سر من نیست
چه بهتر است که بالشت این و آن باشد
هزار شکر که پای بهار ما یخ زد
تبرزنی که هوس داشت باغبان باشد
سمند خاطر مردی که گرم تاختن است
درست نیست که علاف مادیان باشد
مرنج از من اگر راندمت کبوترکش
درخت دوست ندارد کلاغدان باشد
مرا حواله به این بیستون کن و بگذار
که عشق، قصۀ شیرین خسروان باشد
ترسم این است که این قصه به آخر نرسد
ترسم این است که خورشید به خاور نرسد
ترسم این است که این جمع پریشان شود و
خبر مرگ برادر به برادر نرسد
انکار مکن داعیۀ دلبریت را
بگذار ببوسم لب خاکستریت را
از منظر من باکرۀ باکرگانی
هرچند سپردی به سگان، دختریت را
کوچهها کوچههای پیچاپیچ
کوچهها کوچههای پوچاپوچ
همهی یاوههای دنیا هیچ
همهی بافههای دنیا پوچ
کوچهها کوچههای بعد از عشق
شاهراهِ جنون و وحشت شد
سگ ولگرد قصههای شما
در همین کوچهها هدایت شد
خوان نومیدیَم به یغما رفت
با فریب امید سر کردم
دل من با دروغ خوش میشد
لب به آبی که نیست ترکردم
زندگی ضجهای مهیب کشید
کفنم بویناکتر شده بود
شرح جانکندنم بلند آمد
سدر وکافور را خبر کردم
دوستانم هزار نقش زدند
که دم از دشمنایگی نزنم
رنگ و نیرنگ را بحل گفتم
با سیاه و سپید سرکردم
همسرم داشت خواهرم میشد
به جنون من اعتقاد نداشت
آخرین کودک درونم را
خرج لکّاتهای دگر کردم
وسعت ملک بیخداوندی
سخت دلتنگ کرده بود مرا
رفتم و استغاثهای خونین
با خدایی لچک به سر کردم...
هیچ دستی مرا به عشق نخواند
هیچ چشمی مرا دچار نکرد
روزهایم چه بیدلیل گذشت...
هوس گریه در سحر کردم
جنگل ثمر نداشت، تبر اختراع شد
شیطان خبر نداشت، بشر اختراع شد
هابیلها مزاحم قابیل میشدند
افسانهی حقوق بشر اختراع شد
اعجوبهای به هیات یک جسم باربر
اعجوبهای به هیات خر اختراع شد
جنس لطیف باکره بود، اعتراض کرد
یک دفعه دستگاه پدر اختراع شد
مردم هوای فخرفروشی نداشتند
شئای شبیه سکهی زر اختراع شد
فکر جنایت از سر آدم نمیگذشت
تا اینکه تیغ و تیر و سپر اختراع شد
با خواهش جماعت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد
این گونه شد که مخترع از خیر ما گذشت
این گونه بود که حضرت شر اختراع شد
دنیا به کام بود و . . . حقیقت؟!، مورخان
ما را خبر کنید، اگر اختراع شد