ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمدمهدی سیّار

بی تو منم و دقایقی پژمرده
نه زنده حساب می‌شوم نه مرده

تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثلِ
فردای قرارهای بر هم خورده

محمدمهدی سیّار

خبر رسید که پاییز رو به پایان است
چه دل‌خوشید؟ که این اول زمستان است

تو ای خزان‌زده جنگل، مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درخت‌سوزان است

نبود و نیست مرا همدمی که این جنگل
نه جنگل است، که انبوه تک‌درختان است

چه گریه‌ها که نکردند ابرها تا صبح
به پشت‌گرمی این غم که ماه، پنهان است

هوای هیچ دلیی پرس‌وجوی دریا نیست
مدار پرسه‌ی این جوی‌ها، خیابان است

محمدمهدی سیّار

چشم می‌بندم نباید جاده سرگرمم کند
چند کوه و آبشار ساده سرگرمم کند

راه را در شهرهای پرخیابان گم کنم
یا دهی آرام و دورافتاده سرگرمم کند

هم نباید کنج مسجدهای دنج بین راه
سجده سرگرمم کند، سجاده سرگرمم کند

دل به راهی داده‌ام چون رود و شرمم باد اگر
برکه‌ای که دل به (ماهی) داده سرگرمم کند

می‌رمم- چون آهوان از مردمان- ترسیده‌ام
چشم آهویی کنار جاده سرگرمم کند

محمدمهدی سیّار

چندان مگرد، جز ظلماتی نیست
ما گشته‌ایم، آب حیاتی نیست!

حیران مشو که هیبت دریا نیز
جز جمع جبری قطراتی نیست

با تشنگی بساز که آن سوتر
شمشیر شمر هست و فراتی نیست...

ما ماهیان آب گل‌آلودیم
ما را امید هیچ نجاتی نیست

حتی اگر پیامبری باشیم
دنبال نام‌مان صلواتی نیست

محمدمهدی سیّار

در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجری‌ها و مُرسی‌ها

اگر این ساحران اطوار می‌ریزند طوری نیست!
عصا در دست اینک می‌رسند از کوه موسی‌ها

زمین آسمان‌جُل را به حال خویش بگذارید
کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

بیاید هر که از فرهاد، شیرین‌عقل‌تر باشد
نیاید هیچ کس جز ما و مجنون‌ها و لیلاها

هم‌این از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری
هم‌این سرها... هم‌این سرهای سرگردان صحراها

شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را
که هم‌رنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها

محمدمهدی سیّار

چندی است شب‌هایی که مهتاب است بی‌خوابم
چندان که این امواج بی‌‌تابند بی‌تابم

ای آب‌ها دل‌گیرم از ماهی و مروارید
آخر چرا «ماه»ی نمی‌افتد به قلابم؟

یاران به «بسم الله» گفتن رد شدند از رود
من ختم قرآن کردم و مغلوب ِ گردابم

هرچند ماهِ آسمان بر من نمی‌تابد
من هرگز از این آستان رو بر نمی‌تابم

در حسرت مویی، چون‌این تسبیح در دستم
با یاد ابرویی، چون‌این پابند محرابم

تنها نه چشمانم، که جانم تشنه است این بار
حاشا که گرداند سرابی دور سیرابم

محمدمهدی سیّار

باری است گران که مانده بر دوشم
این سَر که از آن نمی‌پرد هوشم

چون خانه‌ی بی‌حافظ و بی‌قرآن
از یاد فرشتگان، فراموشم

چون مسجد بی‌نمازخوان مانده
با این همه چلچراغ، خاموشمَ

سوگند به عصر... سخت دل‌گیرم
آن قدر که با خودم نمی‌جوشم

هم، این دل بی‌خود است در سینه
هم عاطل و باطل است آغوشم

چون ماهی بی‌نفس، پشیمانم
جنبیده اگر کمی سر و گوشم

هم‌خانه‌ی خاطرات بی‌خوابم
هم‌صحبت خواب‌های مغشوشم

دیری است مرددم «خدا» یا «خود»؟
سردرگم نسخه‌های مخدوشم

در خاطر عاطر فراموشی
می‌ماند ناله‌های خاموشم

محمّدمهدی سیّار

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
 
من به «قد قامت» یاران نرسیدم، ای کاش
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم
 
آه، مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
 
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
 
سیب سرخی سر نیزه است... دعا کن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسم

محمّدمهدی سیّار

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست
غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

به هم‌ام ریخته‌ست گیسویی
به هم‌ام ریخته‌ست مدّت‌هاست

هم به‌هم ریخت‌ست هم موزون
اختیارات شاعری خداست

در کش و قوس بوسه و پرهیز
کارمان کار ساحل و دریاست

نیست مستور آن که بدمست است
چشم تو این میانه استثناست*

خاطرت جمع من پریشانم
من حواسم هنوز پرت هواست

از پریشانی‌اش پشیمان نیست
دل شیدای ما از آن دل‌هاست!

هر کجا می‌روی دلم با توست
هر کجا می‌روم غمت آن جاست

عشق سوغات باغ‌های بهشت
عشق میراث آدم و حوّاست


*  مگرم شیوه‌ی چشم تو بیاموزد کار
    ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
    حافظ

محمّدمهدی سیّار

اهل گلایه نیستم... باشد، برو، باشد
باشد... حلالت باد
بردی ببر دنیا و دینم را
اما بگو اینک
از نو کجا پیدا کنم دیگر
تنهایی‌ام... تنها رفیق سال‌های پیش از اینم را

محمّدمهدی سیّار

گاه بی‌دل‌ودماغ می‌کند
گاه شور و شوقِ کار می‌شود
عشق تو
هر دقیقه‌ای به شیوه‌ای
در نهانم آشکار می‌شود

محمدمهدی سیّار

مباد سفره‌ی رنگین‌تان کپک بزند
خلاف میل شما چرخکی فلک بزند

به پاسبان محل بسپرید، نگذارند
گرسنه‌ای سر این کوچه نی‌لبک بزند

شما به صحت ایمان خویش شک نکنید
درخت دین جماعت اگر شتک بزند

شما به پاکی باغات خویش شک نکنید
اگر هنوز گلویی دم از فدک بزند

رها کنید علی را که مثل هر شب خویش
به زخم کهنه و نان جُوَش نمک بزند

امیر قافله، گیرم که عزم جنگ کند
نشسته‌اند سواران، که را محک بزند؟

محمّدمهدی سیّار

ای دل تو که مستی - چه بنوشی چه ننوشی-
با هر میِ ناپخته نبینم که بجوشی
 
این منزل دل‌باز نه دزدی است نه غصبی
میراث رسیده است به ما خانه‌به‌دوشی
 
دل‌سردم و بی‌زار از این گرمی بازار
غم‌های دمِ دستی و دل‌های فروشی
 
رفته است ز یاد آن همه فریاد و نمانده است
جز چند اذان چند اذان در گوشی
 
نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر
ماییم و میانمایگی عصر خموشی
 
ما شاعرکان قافیه‌بافیم و زبان‌باز
در ما ندمیده است نه دیوی نه سروشی

محمدمهدی سیّار

با هم صدا کردند ماتم‌های عالم را
وقتی جدا کردند هم‌دم‌های عالم را

از عطر یاسم بادهای باغ‌های دور
از یاد می‌بردند مریم‌های عالم را

انگار یک جا بر سرم آوار می‌کردند
تیغ تمام ابن ملجم‌های عالم را

تا صبح بر گل‌برگ زردش گریه خواهم کرد
شرمنده خواهم کرد شبنم‌های عالم را

من پشت پرچین بهشت کوچکم دیدم
هیزم به دوشان جهنم‌های عالم را

ماهم هلالی می‌شد و من در حلولی سرخ
می‌دیدم آغاز محرم‌های عالم را

محمدمهدی سیِّار - باخته

ای دلِ باخته! این بار کجا می‌بری‌ام؟
راه نشناخته این بار کجا می‌بری‌ام؟

منم آن فاخته گم شده کوکوخوان
منم آن فاخته... این بار کجا می‌بری‌ام؟

هر کجا برده‌ای‌ام آب و هوا خوش بوده
یا به من ساخته!... این بار کجا می‌بری‌ام؟

ای سواری که سپاهش..که نگاهش... ناگاه
بر دلم تاخته، این بار کجا می‌بری‌ام؟

عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود
سپر انداخته این بار، کجا می‌بری‌ام؟

بردی آن بار که باری دل و دینم ببری
دل و دین باخته این بار کجا می‌بری‌ام؟...

محمدمهدی سیِّار - غم‌فروش

هر که دیده است مرا گفته غمی با من هست
غمی آواره که در هر قدمی با من هست

در دلم هر طرفی مجلس ذکری برپاست
حاجت و روضه به قدر حرمی با من هست

سر مویی دلم آشفته‌ی گیسویی نیست
گیسویی نیست ولی پیچ و خمی با من هست

می‌خرم از همگان تا بفروشم به خودم
تا بخواهید غم از هر قلمی با من هست

شده در هر نفسم شکر دو نعمت واجب
«آه» در هر دمی و بازدمی با من هست

محمدمهدی سیِّار - کمی عشق

چشمش اگرچه مثل غزل‌های ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود

معجون «جنگ» و «صلح» و «سکوت» و «غرور» و «غم»
بانوی نسل سومی انقلاب بود!

مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود -گرچه کمی بدحجاب بود!-

با چشم می‌شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می‌زد، حاضرجواب بود

کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آن قدر خوب بود که انگار خواب بود

محمدمهدی سیِّار - مرا نبلعید

نه... نه... مرا نبلعید!
این التماس نیست
این آخرین نصیحت کرمی است نیمه‌جان
آویخته به تیزی قلاب
در گوش ماهیان

محمدمهدی سیِّار - سال‌های هجرِی

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم
ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

حکایت من و باران که می‌گریست یکی‌ است
از آسمان به زمین کرده‌اند تبعیدم

مرور می‌کنم این سال‌های هجری را
پر از تلاقی ماه مُحرّم و عیدم

بگو به باد که من آفتاب‌گردانم
جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

گل محمدی‌ام من، سلامم و صلوات
ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

ستارگان سحر پیش‌مرگ خورشیدند
ستاره‌ی سحرم پیش‌مرگ خورشیدم