ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
اگر زمان و مکان فکر جان من باشند،
ستارهها همه در آسمان من باشند،
سخنورانِ جهان پشت هر تریبونی
به غرب و شرق اگر همزبان من باشند،
زمین و جمعیتِ آن چهار چشم شوند
و روز و شب نگران جهان من باشند،
جَهول و عاقل و دیوانه و روانکاوش
همیشه مستمع داستان من باشند،
به احترام جنونی که در من است، اگر
فقط مواظب روح و روان من باشند،
علاج این همه تنهاییام نخواهد شد
اگر تمام زنان خواهران من باشند.
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1395 ساعت 02:20
نه دلسپردهام نه سرسپردهام
به آتش تو خشک و تر سپردهام
قنوت نیمهشب اثر نمیکند
تو را به گریهی سحر سپردهام
رسیدن تو را به خواب دیدهام
به کوچه گفتهام به در سپردهام
نشانی تو را به کاروانیان
به شهرهای دُور و بر سپردهام
چه نامهها به هر طرف نوشتهام
به قاصدان معتبر سپردهام
به آشنا سفارش تو کردهام
به هر غریب رهگذر سپردهام
تو نیستی و بُت درست میکنند
به صیقلیترین تبر سپردهام
بت بزرگ را نصیب من کند
که جان به آخرین خبر سپردهام
به راهی آمدم که بر نگشتنی است
به کاسه آب پشت سر، سپردهام
ماه در پای شب تار نخواهد افتاد
کار یوسف به خریدار نخواهد افتاد
اتفاقی سرِ بازار نخواهد افتاد
ذوالجناح از رمق این بار نخواهد افتاد
عَلَم از دست علمدار نخواهد افتاد
«نفس باد صبا مُشکفشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد»
آن چه در پرده نهان بود عیان خواهد شد
شیعه یاد در و دیوار نخواهد افتاد
همهی شهر اگر جنگ و هیاهو باشد
چارهی آن نه به زور است و نه بازو باشد
که اشارات اباالفضل به ابرو باشد
پاسبان حرم زینب اگر او باشد
چین به پیشانی زوّار نخواهد افتاد
آن که در خانه میِ نابِ گوارا دارد
چه نیازی به سمرقند و بخارا دارد
وایِ آن گلّه که با گرگ، مدارا دارد
هر که در سر هوس کرب و بلا را دارد
جز پی قافلهسالار نخواهد افتاد
هر کسی را که به یاری سر و کار افتادهست
فاش میگوید و از گفتهی خود دلشاد است
یارِ دریادلِ دریانفَسِ دریادست!
دوش بردند شهیدان تو را بالا دست
بردن ما به دل یار نخواهد افتاد..؟
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
«مولانا»
زلفی گشا که جان پریشانم آرزوست
پلکی بزن، تلاطم طوفانم آرزوست
چشمی بخند، خندهی مستانم آرزوست
«بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست»
پُر شد فضای پر زدن عالمی ز ابر
لبهای تشنه را نرسد شبنمی ز ابر
مهتاب سوخت نیمهشبی در ستیز ابر
«ای آفتاب حُسن، برون آ دمی ز ابر
کان چهرهی مشعشع تابانم آرزوست»
آهی به سینه دارم و اشکی به دامنم
چشمی به دوردست بیابان میافکنم
چاهی به عمق درد دل خویش میکَنم
«یعقوبوار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست»
کنج قفس عقابِ رها حبس میشود
خورشید، پشت پنجرهها حبس میشود
در کوچهها نسیم صبا حبس میشود
«والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست»
از جادهی بدون مسافر دلم گرفت
از خواب مرغهای مهاجر دلم گرفت
از طعنههای غایب و حاضر دلم گرفت
«زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست»
انسان هَمو که تشنه نشسته کنار نهر
انسان همو که کاسهاش آغشته شد به زهر
انسان همو که رفت و نهان شد ز چشم دهر
«دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
در بارگاه پادشه و خانهی گدا
در بین آشنا و میان غریبهها
از هر کجا که فکر کنی تا به ناکجا
«گفتند یافت مینشود جستهایم ما
گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست»
تنگ غروب بود که آمد سر قرار
چیزی میان آیهی وَالیل و وَالنّهار
زیبا و باشکوه و دلارام و با وقار
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست»