ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

عراقی

خُرّم، تن آن کس که دل ریش ندارد
و اندیشه‌ی یار ستم‌اندیش ندارد

گویند رقیبان که ندارد سر تو، یار
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد

او را چه خبر از من و از حال دل من
کو دیده ی پر خون و دل ریش ندارد

این طرفه که او من شد و من او و ز من یار
بیگانه چنان شد که سر خویش ندارد

هان ای دل خون‌خوار، سر محنت خود گیر
کان یار سر صحبت ما بیش ندارد

معشوق چو شمشیر جفا بر کشد از خشم
عاشق چه کند گر سر خود پیش ندارد

بی‌چاره دل ریش «عراقی» که همیشه
از نوشِ لبان، بهره به جز نیش ندارد

فاضل نظری

من و جام می ‌و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم‌الله، در تاخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد جهان دار مکافات است

ز من اقرار با اجبار می‌گیرند باور کن
شکایت‌های من از عشق از این دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل دین حب است و حب در اصل دین، بی‌شک
به جز دلدادگی هر مذهبی مشتی خرافات است