ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

غلام‌رضا سیستانی

تو که در چشم‌هایت می‌چمد آقامحمدخان
و می‌خندی و بوی زیره می‌گیرد شب کرمان

تو که در کابل گیسوت هی رودابه می‌رقصد
و شب‌ها می‌گذاری سر به زانوی بلوچستان

تو که در امتداد پلک‌هایت مست می‌رقصند
زنان ایلیات دف به دست بومی سودان

تو تلفیق حماسه و تغزل در اساطیری
تو مثل عصمت بکر هلن در باور یونان

شکوه قصرهای بابلی، هخامنش چشمی
غرور زخمی کورش، درفش لشکر گرگان

برقص، آشفته کن، توران دامن را که بر گیرند
نگاه از اورشلیم، اسطوره‌های ملی ایران

زن اسطوره‌ای حق داشت سعدی تا که بنویسد
«دو چشم مست می‌گونت ببُرد آرام هشیاران»

باران بیگی

خوب است چشمانت بگویند از جهانت
با چشم حرفت را بزن! نه با دهانت

آب و هوایت با کمی باران چه‌طور است؟
بگذار آرامش بگیرد آسمانت

انگار از یک مادریم از بس شبیه‌اند
موی پریشان من و روح و روانت

چای خودت را می‌خوری و می‌روی زود
چای خودم را می‌خورم در استکانت

یاسر قنبرلو

شطرنج بازی می‌کند اما نمی‌داند
در آستینش مهره‌های مار هم دارد
یک بار بُرده غافل از این‌که پس از چندی
این بازی پُر درد سَر تکرار هم دارد

باید «کلاغان»، کشور او را نگه دارند
وقتی که می‌بندد دهان «باز»هایش را
از تخت‌ها و چشم‌ها یک روز می‌افتد
شاهی که نشناسد غم سربازهایش را

من می‌شناسم هم‌وطن‌های غریبم را
آن‌ها که در هر خانه‌ای خاکستری هستند
این‌ها که در سطح خیابان چیده‌ای انگار
سربازهای سرزمین دیگری هستند!

وقتی که نوحی نیست کشتی هم نخواهد بود
آرامشی دیگر پس از طوفان نمی‌ماند
اخبار را شاید ولی احساس را هرگز
همواره بعضی چیزها پنهان نمی‌ماند

مژگان عباس‌لو

تو ادر کاساً و ناول! به همین آسانی‌ست
ایها الساقی! در عشق اگر... اما... نیست

عشق آن موج بلند است، بگو با قلبت
قصر آرامش تو در شرف ویرانی‌ست

گوش اگر گوش تو و بوسه اگر بوسه‌ی من
بهترین راه تماس من و تو لب‌خوانی‌ست

با منی دائم و من بیم جدایی دارم
چه کنم؟ اصلیت مادری‌ام کاشانی‌ست

نیست در شهر نگاری که دل از تو ببرد
یوسفی باش که با میل خودش زندانی‌ست

هر زمستان سپری گشت و بهاری نرسید
بس که قشلاق من! آغوش تو تابستانی‌ست

یاسر قنبرلو

تو مثل سرزمینِ من بزرگی
که هر شب داره به تاراج می‌ره
یکی از دامنت می‌ره به معراج
یکی با دامنت معراج، می‌ره!

همون جایی که به تیراژ موهات
کتاب ضعف‌تو، تالیف کردی
نشستی مشق چشماتو نوشتی
یه دنیا رو بلاتکلیف کردی

اسیر بی‌گناه ترس و تقدیر
رفیق اشک و خون و آه و ناله
دلیل اختلاف بین ادیان
معمّایی‌ترین بحث رساله

تو مرز بین اسلام و یهودی
گناه سیب لبنان‌و بپوشون
یه چیزی رو تنت بنداز دختر
بلندی‌های جولان‌و بپوشون!

چه‌قد باید سر تو جنگ باشه
سر دنیا رو با چی گرم کردی
تو باید دست شیطون‌و ببندی
تو که حتی خدا رو نرم کردی

اصغر عظیمی‌مهر

پرده‌ِی اول

زائران وقتی که معمولاً به مشهد می‌روند
دست‌کم یک سر به «بازار رضا» هم می‌زنند

در عبور از حجره‌ها، شاگردهای خوش‌زبان -
با زبانی چرب آن‌ها را صدا هم می‌زنند

چهره‌های حجره‌داران قدیمی پر ز نور
بس که با شمس‌الشموس این‌جا مجاور بوده‌اند!

خوش به حال تاجران منصف بازار که –
در تمام طول عمر خویش، زائر بوده‌اند

بس که این‌جا زائران جنس تبرک می‌خرند
هیچ دکانی نمی‌ماند دمی بی‌مشتری

غالباً زن‌ها به دنبال زرشک و زعفران
مردها هم در پی تسبیح یا انگشتری

بانوان باردار و مادران شیرده
در تکاپوی لباس کودک و نوزادی‌اند

نامزدهای جوان این‌جا به قصد میمنت
در پی رخت عروس و حلقه‌ی دامادی‌اند

«یا علی» و «یا حسین» و «یا رضا»، «یا فاطمه»
نیست دیواری در این‌جا خالی از این نام‌ها

عکس دست حضرت عباس هم حک گشته است
با خطوطی غیرکوفی در تمام جام‌ها

پنجه‌ی نورانی‌اش انگار می‌گوید: بایست
ناگهان مثل مسافر پلک‌هایم می‌پرد

جسم من را می‌گذارد توی بازار رضا
روح من را سمت یک بازار دیگر می‌برد

پرده‌ی دوم

شهرتی دارد میان شهرها، بازار شام
چون که هر جنسی بخواهی زود پیدا می‌شود

ساعتی از صبح وقتی بگذرد سوداگران
می‌رسند از راه و در بازار غوغا می‌شود

تاجران حجره‌دارش در تمام طول سال
جنس خود را با بهایی خوب سودا می‌کنند

نیمه‌ی ماه محرم کاسبان دوره‌گرد
شور و حالی تازه در بازار بر پا می‌کنند

یک نفر دارد زره! کسبش ولی بی‌رونق است
مشتری دارد مگر؟! - از بس بزرگ است این زره-

یک نفر گفت این زره را از کجا آورده‌ای؟
جز تن یک مرد از هر کس بزرگ است این زره

یک زره دارد از آن کوچک‌تر اما روی آن
جای سنگ و نیزه و شمشیر و خنجر با هم است

-بعضی از تجار هم با هم شراکت می‌کنند-
پس در این‌جا غرفه‌ی عباس و اکبر با هم است

گوشواره می‌فروشد یک نفر این‌جا، ولی-
بر سر این مسأله با مال‌خرها لج شده:

چون که گفتند از زر ناب است جنست؛ منتها –
از فشار محکمی آویزگاهش کج شده

یک نفر هم آن طرف با غارت خلخال‌ها
یک بساط کوچک و پرسود برپا کرده است

می‌خورد سوگند و می‌گوید که با دست خودش
یک‌یک از پای زنان کافران وا کرده است

مشتری با صاحب عمامه دارد گفت‌وگو:
جنس تو دزدی‌ست! چون یک گوشه‌اش از خون، تر است

مطمئنم قبلاً آن را جای دیگر دیده‌ام
یادم آمد! این خود عمامه‌ی پیغمبر است

یک نفر فریاد می‌زد: جنس من حراجی است
های مردم یک عبای پاره دارم! می‌خرید؟

یک نفر سمت زن آبستنی رو کرد و گفت:
توی این بازار من گهواره دارم! می‌خرید؟

-مشتری می‌گفت با سوداگر زین و یراق
چرم تو عالی‌ست! اما سطح زینش خونی است

-مشتری از صاحب انگشتری دارد سؤال:
این‌که انگشتر چرا دور نگینش خونی است؟

رخت دامادی خریدن سنت ماه حرام -
نیست اما کاسبی اصرار دائم می‌کند

هر کجا که رخت دامادی ببینم ناگهان –
قلب من هم یاد اکبر، یاد قاسم می‌کند

پرده‌ی سوم

-کربلا در چند فرسخ آن طرف‌تر؛ هم‌چون‌آن -
جسم شاه عرش روی خاکْ بی‌پیراهن است

-با صدای تاجری یک‌باره می‌آیم به خود:
این توقف‌های بی‌جا مانع کسب من است

روی گوشَت دست بگذاری اگر در همهمه
بین غوغای خریداران صدای زینب است

این که ویران گشته است این روزها بازار شام
بی‌گمان تأثیر سوز ناله‌های زینب است

گر به بازار رضا افتاد راهت باز هم
چشم‌هایت را ببند و چشم دل را باز کن

مرغ دل را پر بده از طوس، سمت کربلا
از درون طی طریقی با دلت آغاز کن

می‌کند پژواک در گوشم صدایی آشنا:
هر که از خود بگذارد حتماً خدایی می‌شود

در غریبی و قداست بی‌بدیل‌اند این دو شهر
هر کسی که «مشهدی» شد، «کربلایی» می‌شود

باران بیگی

حرفی ندارم... بی‌کسی کلاً هم‌این جوری‌ست
باید بسازی... زندگی خوب و بدش زوری‌ست

شهری پر از پیراهنی اما نمی‌دانم
تقدیر یعقوب غزل‌هایم چرا کوری‌ست؟

می‌چینی از چشمان من بغض و نمی‌فهمی
دل‌تنگ بودن میوه‌ی تنهایی و دوری‌ست

لشکرکشی با یک نفر؟ من با تو؟ منصف باش
محدوده‌ی چشمان تو یک امپراتوری‌ست

یک عمر جان کندند نقاشان که فهمیدند
چشمان تو تعریف سبک مینیاتوری‌ست

گفتی غزل‌های جدیدت را بخوان، گفتم:
حرفی ندارم! بی‌کسی کلاً هم‌این جوری‌ست

یاسر قنبرلو

از تنم تا تنش یک وجب بود
وقت چسبیدن لب به لب بود
عقل! امّا جدایی‌طلب بود
بود! اما دخالت نمی‌کرد!

عشق ِمن، لکه‌ی دامنش بود
من حواسم به پیراهنش بود
او حواسش به مرز تنش بود
بود! امّا رعایت نمی‌کرد!

آن شب از جان مستم چه می‌خواست
دست او روی دستم چه می‌خواست
وسوسه از شکستم چه می‌خواست
تف بر این ارتجاع ِصعودی!

دستش افتاد در موج مویم
پاره شد جامه از روبه‌رویم!
مانده‌ام از چه چیزی بگویم!
آه یوسف! تو دیگر که بودی

عقل می‌گوید: «این کار زشت است»
عشق می‌گوید: «این سرنوشت است!
اولین درب‌های بهشت است
آخرین دکمه‌های لباسش!»
باز کردم! رسیدم به آتش!

آتش، امّا برای سیاوَش!
خیره در سرخی ِالتماسش
غرق در آبی ِچشم‌هایش
من حواسم به او... او حواسش...
آخرین دکمه‌های لباسش...
آخرین دکمه‌های لباسش

مجتبی صادقی

ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ! ﻣﺎ ﭼﻪ ﺧﻼﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺟﺰ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺗﻮ ﻗﺎﻓﯿﻪ‌ﺑﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ؟

ﺻﻔﺤﻪ ﺻﻔﺤﻪ، ﻫﻤﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺪ
ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺻﺤﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻣﯿﻞ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ
ﻧﻘﺪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺗﻮ ﻭ ﺻﻮﻓﯽ ﻭ ﺻﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﻣِﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﺩ – ﭘﯽِ ﺭﻓﻊ ﺧﻤﺎﺭﯼ – ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ
ﺣﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﺑﻮﺩ – ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ‌ﯼ ﮐﺎﻓﯽ – ﮐﺮﺩﯾﻢ


ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﺮﻭﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻧﻪ ﺑﺪِ ﺧﻠﻖ ﻭ ﻧﻪ ﺁﺩﺍﺏ ﻣُﻨﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﯼ‌ﻫﺎﻣﺎﻥ ﻧﯿﺰ
ﻏﻠﻄﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﺍﺿﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﻏﻠﻄﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﺗﺒﻪ‌ﯼ ﺟﺎﻥ ﮐﻨﺪﻥ
- ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﻤﻪﯼ ﻋﻤﺮ – ﺗﻼﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﺟﺰ ﮐﻤﺮ - ﺩﺭﺩ ﻭ ﻗﻠﻢ - ﺩﺭﺩ ﻧﺸﺪ ﻋﺎﯾﺪﻣﺎﻥ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺍَﻋﻤﺎﻝ ﺧﺮﺍﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺳﺮﺩ ﻧﻮﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﻏﺰﻝ ﺭﺍ ﻣُﻬﻤﻞ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﮐﻪ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﻗﻮﺍﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻧﮕﺮﺍﻥ! ﺑﺎﺯ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﮔﺮ
ﺻﺎﻑ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮﺗﺎﻥ ﻗﺎﻓﯿﻪ‌ﺑﺎﻓﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ

هادی فردوسی

با آن‌که شکسته‌ایم، برمی‌خیزیم
عهدی‌ست که بسته‌ایم، برمی‌خیزیم

هر وقت که نام عشق را می‌خوانند
هر جا که نشسته‌ایم، برمی‌خیزیم

امیر سهرابی

دلبری‌هایت دلم را برد تا دلبر شوی
چادرت باعث شده امروز زیباتر شوی

در نقاب اخم‌هایت، خنده پنهان کرده‌ای
می‌شود با این هنر یک روز بازیگر شوی

خاک من از جنس بت‌های زمان جاهلی‌ست
تو غرورم را شکستی تا که پیغمبر شوی

از پسر، آدم چه خیری دیده جز خیره‌سری
قسمتت شد مثل مریم باشی و دختر شوی


«قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر، گوهری»
قدر چشمت را بدان شاید تو هم زرگر شوی

دوری از تو مشکل لاینحل این روزهاست
تو بیا تا راه حلّ مصرع آخر شوی

اصغر عظیمی‌مهر

از صد آدم، یک نفر انسان خوبی می‌شود
آخرش دوران ما دوران خوبی می‌شود

می‌شود خودکامه کم‌کم مهربان و دست‌کم –
شهر ما هم صاحب زندان خوبی می‌شود

گر درآمد اشک من از رفتنت دل‌خور نشو
دست‌کم در شهرتان باران خوبی می‌شود

چارراهِ بی‌چراغ ِقرمز ِچشمان تو
-با کمی چرخش در آن-  میدان خوبی می‌شود

طول و عرض کوچه‌تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضی‌دان خوبی می‌شود

آخرش روزی پشیمان می‌شوی از رفتنت
شعر من هم صاحب پایان خوبی می‌شود

مجتبی صادقی

کماکان تکیه بر تأویل برخی فال‌ها سخت است
نتیجه‌گیری از کف‌‌بینی رمال‌ها ‌سخت است

کسی می‌آید از آن دورها -اسفار می‌گوید-
ولی فائق شدن بر لشکر دجال‌ها سخت است

تو دیدی ساده‌ایم و آسمان را بارمان کردی
تحمل کردن این بار بر حمال‌ها سخت است

«در این جا چار زندان است» شاید بیشتر حتی
عبور از میله‌های نحس با این بال‌ها سخت است

-بدون شرح- لب می‌بندم از چیزی که می‌بینم
که هجی کردن دنیا برای لال‌ها سخت است

من از سگ‌دوزدن‌ها خسته‌ام، ای مرگ می‌بینی!
به دست آوردن نان حلال این سال‌ها سخت است

محمد سلمانی

بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه، سنگ نیست

سوگند می‌خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن، تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله‌ی غنچه، تنگ نیست

در کارگاه رنگ‌رزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند
در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست

دارد بهار می‌گذرد با شتاب عمر
فکری کنید، فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

اصغر عظیمی‌مهر

شهرت شهرم اگر از بیستونش بوده است
جوهر شعر من از رنج و جنونش بوده است

شوکت دریا به موج و دولت باد از وزش
در مقابل، هیبت کوه از سکونش بوده است


برج و بارو گر چه در ظاهر، شکوه قلعه‌هاست
اتکای قصر اغلب بر ستونش بوده است

هر کسی بر سیم آخر می‌زند فهمیده است
شور تار از پنجه‌های ذوالفنونش بوده است

هیچ چیز از رمز و راز آن نفهمید آخرش
هر کسی در عشق، فکر چند و چونش بوده است

چشم من چون کشتی نوح است، در آن پا گذار
جای بیرون منتها دریا درونش بوده است

هادی فردوسی

از لحظه‌ی داغ‌دیدنت، هیچ ندید
از صحنه‌ی پر کشیدنت، هیچ ندید

رفتی و هنوز اشک خون می‌بارد
چشمی که به جز ندیدنت، هیچ ندید

مجتبی صادقی

شکستنی‌تر از آنم که سنگ برداری
و یا به خاطره‌ای دیرسال بسپاری

تویی که می‌روی از پیش من، نمی‌دانم
چه‌قدر از من و حال دلم خبر داری؟

من و دل و غزلم سال‌هاست زندانیم
در این اتاقک مرطوب چاردیواری

گره زدند مرا مثل عنکبوتی پیر
به تار حوصله‌ی روزهای تکراری

مرا بگیر و تماشا کن و سپس بشکن
همیشه آینه پیدا نمی‌کنی... آری...

محمدتقی اکبری

ما، آب صدا کرده و آتش بارید
ما، یار طلب کرده و دشمن آمد

امیر سهرابی

هر چه چشمان تو خوش‌منظره و گیرا‌تر
سرم آن قدر که پایین برود، بالاتر

عشق را بیش‌تر از پیش بلد خواهم بود
خطّ ابروی تو هر قدر شود خواناتر

مو پریشان کن و پیشانی خود ابری کن
آسمان هر چه به هم ریخته‌تر زیباتر

پاسخ اخم اگر خنده شود شیرین است
عاشق هر قدر که دیوانه شود داناتر

پرچم فتح تو بر شهر دلم بالا رفت
سلطنت با رأی مردم می شود ماناتر

آن کوچه، خیابان شده است

از این‌جا هم می‌توانید به کوچه‌ی معشوقه سر بزنید:

www.mahrooian.ir