ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مریم جعفری آذرمانی

«بله»، حرفی ا‌ست سه حرفی که اگر می‌گویم...
غزلی هست که هر شب به سحر می‌گویم

بغضِ خاکستریِ من که تبِ آتش بود
گُر گرفته ا‌ست که لب‌سوخته‌تر می‌گویم

«شاعری» پیشنهادی ا‌ست که تصویب شده ا‌ست
سندی هست که امضا شده در «می‌گویم»

واقعاً کیست به جز ما که من و من شده است
غیرِ عشقی که به آن «ذاتِ بشر» می‌گویم

تا تغزّل بشود دردِ دلِ دوست به دوست
هر غزل را به زبانِ دو نفر می‌گویم

مریم جعفری آذرمانی

سندسازی کنم یا نه؟ نگویم از شما بوده ا‌ست؟
تمام نقطه‌پایان‌ها که بعد از جمله‌ها بوده ا‌ست

تمامش کن نمی‌خواهم بخوانم جمله‌ای دیگر
که این تاریخِ تکراری برایم آشنا بوده‌ است

زمان را رسم کردم روی کاغذ، کاغذ آتش شد
نفهمیدم که این ویرانه، اصلاً کی، کجا بوده‌ است؟

من این‌جا پیر خواهم شد، و شک دارم زمان چیزی
به جز فرسودنم باشد که از اوّل بنا بوده‌ است

شهادت می‌دهم خورشید، روشن بود در آن روز
و کشتن‌های پنهانی که کارِ سایه‌ها بوده‌ است

پرستش می‌کنم با شیوه‌های سنّتی هر شب
به یاد روزگارانی که تنها یک خدا بوده‌ است

مولانا

عقل گوید: شش جهت، حدّ است و بیرون، راه نیست
عشق گوید: راه هست و رفته‌ام من، بارها

عقل، بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق، دیده زان سوی بازار او، بازارها

عاشقان دردکش را در درونه، ذوق‌ها
عاقلان تیره‌دل را در درون، انکارها

عقل گوید: پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را: کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را، ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن، گلزارها

مریم ملک‌دار

نه آن‌قدر ابر بودم
که به آسمان بروم
و نه آن‌قدر باران شدم
که به زمین بیایم
مه‌‌‌ای هستم
میان برزخ ِ زمین و آسمان‌
که نه سر بالا رفتن و
نه پای پایین آمدن دارم

علی‌اکبر یاغی‌تبار

اوّلین مرحله‌ی فلسفه‌ی من این است:
که بگویید زمین از همه دل‌چرکین است

بعد افتادن آن کوه‌کن بی‌سر و پا
بیستون، تلخ‌ترین منظره‌ی شیرین است

آی عارف که به‌ دنبال حقیقت هستی
بی‌خودی نعره نکش، گوش خدا سنگین است

ما که منظور نداریم، خدا می‌داند
سطح فکر دل لامذهب‌مان پایین است

آسمان هرچه دلت خواست کواکب دارد
شهریار! اختر سعد تو فقط پروین است؟

بی‌گمان از نظر مردم عاقل‌پیشه
بهترین هدیه‌ی عاشق به دلش نفرین است

من فقط دزد سر گردنه‌های غزلم
چه کنم یاغی‌ام و شغل شریف‌ام این است

سیّدحسن حسینی

شاهد مرگ غم‌انگیز بهارم، چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

نیست از هیچ طرف راه برون‌شد ز شبم
زلف‌افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

از ازل، ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته‌ی این ایل و تبارم چه کنم؟

من کزین فاصله غارت‌شده‌ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سروکارم چه کنم؟

یک‌به‌یک با مژه‌هایت دل من مشغول است
میله‌های قفسم را نشمارم چه کنم؟

سرمد کاشانی

می‌خانه اگر ساقیِ صاحب‌نظری داشت
می‌خواری و مستی، ره و رسم دگری داشت

پیمانه نمی‌داد به پیمان‌شکنان باز
ساقی، اگر از حالت مجلس خبری داشت

بیدادگری شیوه‌ی مرضیّه نمی‌شد
این شهر، اگر دادرس و دادگری داشت

یک لحظه بر این بام بلاخیز نمی‌ماند
مرغِ دلِ غم‌دیده، اگر بال و پری داشت

در معرکه‌ی عشق که پیکار حیات است
مغلوب٬ حریفی که به جز سر، سپری داشت

«سرمد» سر پیمانه نبود این همه غوغا
می‌خانه اگر ساقیِ صاحب‌نظری داشت

سجاد سامانی

من کویری خشکم امّا ساحلی بارانی‌ام
ظاهری آرام دارد باطنِ طوفانی‌ام

مثلِ شمشیر از هراسم دست و پا گم می‌کنند
خود ولی در دست‌های دیگران زندانی‌ام

بس که دنبالِ تو گشتم شُهر‌ه‌ی عالم شدم
سربلندم کرده خوش‌بختانه سرگردانی‌ام

می‌زند لب‌خند بر چشمانِ اشک‌آلودِ شمع
هر که باشد باخبر از گریه‌ی پنهانی‌ام

هیچ دانایی فریبِ چشم‌هایت را نخورد
عاقبت کاری به دست‌م می‌دهد نادانی‌ام

نغمه مستشار نظامی

می‌برم این روزها نام تو را آرام‌تر
تا بمانم در شمار عاشقان، گمنام‌تر

نیستی، فرصت برای درددل کردن کم است
درددل باشد برای دردهایی عام‌تر

درد اول دوری از آیینه و آیینگی است
درد دوم درد دل‌هایی از این هم خام‌تر

کاش گاهی هم به ما سر می‌زدی هر چند نیست
در میان خستگان از قلب ما ناکام‌تر

خشک شد لب‌های ما با چند ندبه می‌رسی؟
جان مولا، ساقی از دست تو شد این جام تر؟!

زیر لب ذکر تو را هر روز و هر شب گفته‌ام
گفته‌ای: ‌آرام‌تر، آرام‌تر، آرام‌تر!

کاسه‌ی شعر مرا از دست عشق انداختی
تکّه‌ای را تر کن از سرچشمه‌ی الهام، تر!

می‌رسی و انتخابی سخت خواهی کرد، آه
بی‌گمان از عاشقانی به‌تر و خوش‌نام‌تر

سهم ما... شوق حضور و آبروی انتظار
سهم عاشق‌های از گم‌نام هم گم‌نام‌تر!

نغمه مستشار نظامی

هرگز به من نمی‌خورد این اتّهام‌ها
بی‌شک به دست باد شکستند جام‌ها

وقتی که یک ستاره ندارم چه فایده
هر شب به جای ماه بیاید به بام‌ها

قلب به خون تپیده‌ی ما را حلال کرد
می‌خواست اجتناب کند از حرام‌ها

شعرم حرام شد که به پای تو ریختم
مانده است ننگ عشق برایم به نام‌ها

این قهوه‌های تلخ کسی را نمی‌کشند
از بس که زهر ناب چشیدند کام‌ها!

گفتند او هنوز به عشق «تو» مبتلاست!
اصلاً به من نمی‌خورد این اتّهام‌ها!

میلاد عرفان‌پور

من از باران و آتش جامه دارم
دلی خونین در این هنگامه دارم

مرا شمس آن چنان از خود جدا کرد
که شش دفتر  فقط نی‌نامه دارم

فاضل نظری

پلنگ سنگی دروازه‌‌های بسته‌ی شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
 
تفاوت‌‌های ما بیش از شباهت‌هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه‌ای، من تلخی زهرم
 
مرا ای ماهی عاشق، رها کن، فکر کن من هم
یکی از سنگ‌های کوچک افتاده در نهرم
 
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی‌بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
 
تو آهوی رهای دشت‌های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته‌ی شهرم

عبدالرضا فریدزاده

شرمنده‌ام قربان! کمی باران ندارید؟
در خود پلاسیدم، شما گلدان ندارید؟

این قدر بداخمید! پس لبخندتان کو؟
جز این نگاه سرد یخ‌بندان، ندارید؟

قربان! چرا وقتی که می‌بینید ما را
در ذهنتان تصویری از انسان ندارید؟

گیرم که ما زشتیم، این آغازمان نیست
باشد، شما زیبا! ولی پایان ندارید؟

آه این تکبّر... این تکبّر، شرک محض است
در خود مگر، یا نوح، یا توفان ندارید؟

البته می‌بخشید، اما مطمئنید
مخلوط با ایمان‌تان، شیطان ندارید؟!

شهریار

ای که از کلک هنر، نقش دل‌انگیز خدایی          
حیف باشد مه من کاین همه از مِهر، جدایی
گفته بودم جگرم خون نکنی باز کجایی؟
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

ادامه مطلب ...

حجّت زمانی

خوبم همه چیز کاملاً میزان است
در کالبدم بهار در جریان است

این حرف مرا جدی نینگاریدش
 من بوسه گرفته‌ام، روان‌گردان است

سیمین بهبهانی

این که با خود می‌کِشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!

لاادری

شد کفن، جامه که من دوختم از تار وفا
سیه آن روز که این رشته به سوزن کردم

روغن دیده گرفتم ز سرشک مژگان
به چراغ شب هجران تو روشن کردم

لاادری

روزگاری است که با زلف تو در کشمکشم
پنجه در پنجه‌ی یک سلسله تا چند کنم؟

لاادری

توبه بر لب، سُبحه بر کف، دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما!

حسین جنّتی

تُنگم و ناچار فرصت‌های «تَنگی» در من است
هر شب امّا خواب می‌بینم نهنگی در من است

با دل تنگی که من دارم، شکستن دور نیست
کوزه‌ی غلطیده‌ای هستم که سنگی در من است

ماهرویا! مشکن این عشق غرورآمیز را
خفته در اندیشه‌ی حُسنت، پلنگی در من است

تا کِی از پشت حصار شهر می‌خواهی مرا؟
از چه می‌ترسی، مگر تیمور لنگی در من است؟

سر به روی سینه‌ام بگذار تا باور کنی
بر سر عشق است اگر هر روز جنگی در من است

عاقبت می‌گیرم از می‌خانه سهم خویش را
دامن مستانم و از عیش، رنگی در من است

گر چه خاموشم شبیه گنجه در پستوی خویش
چاره‌ی روز مبادایی، تفنگی در من است