من پیر شدم، دیر رسیدی، خبری نیست
مانند من آسیمهسر و دربهدری نیست
بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه، ولی نامهبری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدّر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران، پشت دری نیست
بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
خویش را یک لحظه گر گم میکنی
رهروا! راه گذر گم میکنی
گر نمیجویی خودت را در زمین
در سما، شمس و قمر گم میکنی
هر قدر پیداگری نزد کسان
پیش بیفرهنگ، فر گم میکنی
آفتاب سینهات بنشست اگر
روز هم، راه سفر گم میکنی
میدهد یا نه، کمربندت، جهان
در ته بارش کمر گم میکنی
رستم! از راه سمنگان بازگرد
رخش مییابی، پسر گم میکنی
ای پرستو، جانفدایی چون تو نیست
با خیال لانه پر گم میکنی
من که سر بر اوج گردون داشتم
کِی غم از پسخند هر دون داشتم
چون کتاب نو نبودم پر جلا
چون کتاب کهنه مضمون داشتم
تا ز خامی وارهم، عمری چو مِی
خویش را در خویش مدفون داشتم
سوختم من هم ز عشق لیلیای
در دلم غمهای مجنون داشتم...
زندگی در بحث چون و چندها بگذشت و رفت
دست اندر کار و پا در بندها بگذشت و رفت
با گذشتن، سرحساب داغ دل پیدا نشد
گو به تخمین از سر ما اندها بگذشت و رفت
در جهانی کز شکستنها مرکّب بود و هست
عمرمان در حسرت پیوندها بگذشت و رفت
رفت نیم عمر در آزردن مام و پدر
نیم دیگر با غم فرزندها بگذشت و رفت
سالها آموختیم از پیرها، تدبیرها
همره آن پیرها، آن پندها بگذشت و رفت
همره مِی، خورده بودیم از وفا سوگندها
چون خمار باده آن سوگندها بگذشت و رفت
درد دندان را بمانَد باقی عمر این زمان
فرصت بیدرد خوردن، قندها بگذشت و رفت
گریهها مانده است در جان و دل از نقد جهان
ای دریغ! ایام خنداخندها بگذشت و رفت