ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مژگان عباس‌لو

دریا که تو دل‌بسته‌ی آنی ز تو دل کند
ای رود به این تجربه‌ی تلخ نپیوند!

تنهایی من آینه‌ی عبرت من شد
دل‌ها که شکستند از این آینه هر چند

گفتی نگران منی و روز جدایی
در چشم من اشک است، به لب‌های تو لبخند

ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟
ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟

دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:
هم‌صحبتی شعله و باد، آتش و اسفند

حامد عسکری

به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را
که یک عمر است عادت کرده‌ام بی‌سرپناهی را

منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می‌بیند
به روی شانه‌هایش فوج کفترهای چاهی را

زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی‌کردند
به یوسف‌ها که می‌آموخت رسم بی‌گناهی را؟

سواری خسته‌ام از کوه پایین آمدم دختر!
ببند این زخم‌های کهنه‌ی مشروطه‌خواهی را

تفنگ و اسب را دادم به جای شانه‌ی نقره
بکِش هموارتر کن پیچ و تاب این دوراهی را

چه می‌فهمند سربازان مست روس و عثمانی
شمیم اشک‌هایم روی کاغذهای کاهی را؟

سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان
چه سازد شرمساری را... چه نالد روسیاهی را

سپیده سر زده آهو به آغوشم قدم بگذار
مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را

رهاتر از سر زلفت بخند امشب پریشانم
برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را

هوشنگ ابتهاج

گل می‌رود از بستان، بلبل ز چه خاموشی؟
وقت است که دل زین غم، بخراشی و بخروشی

ای مرغ، بنال ای مرغ، آمد گه نالیدن
گل می‌سپرد ما را دیگر به فراموشی

آه ای دل ناخرسند در حسرت یک لبخند
خون جگرم تا چند می‌نوشی و می نوشی

می‌سوزم و می‌خندم، خشنودم و خرسندم
تا سوختم چون شمع می‌خواهی و می‌کوشی

تو آبی و من آتش، وصل تو نمی‌خواهم

این سوختنم خوش‌تر از سردی و خاموشی


دریافت آواز این غزل با صدای «سینا سرلک»

زهرا بشری موحد

یکی از صحن انقلاب آمد، رفت مهمان‌سرا غذا بخورد
یک کبوتر که فیش دستش نیست، آمده در حرم هوا بخورد

قصر ما صحن قدس و آزادی‌ست، نه از این قصرهای درویشی!
بگذارید هر که می‌خواهد، فیش‌ها را دوتا دوتا بخورد

یا امام غریب! می‌دانی، تو خودت مکه‌ی فقیرانی
فقر یعنی کسی تمام عمر، حسرت مشهد تو را بخورد

مرهم آورده‌ای، غم آوردیم یا سریع‌الرضا! کم آوردیم
هیچ کس نیست بین آقایان، که به جز تو به درد ما بخورد

بگذریم از گلایه‌ها دیگر، شده حالم کنار تو بهتر
باید این زائرت نباتش را، با کمی نیت شفا بخورد

امیر سهرابی

بی‌اجازه هر کجا باشند منزل می‌کنند
خاطرات تو مرا از خویش غافل می‌کنند

هر زمان دور از توام در فکر با تو بودنم
موج‌ها با هر نسیمی عزم ساحل می‌کنند

گرد چشمان تو می‌گردم... تمام محرمان
حج‌شان را با طواف خویش کامل می‌کنند

اشک می‌ریزم ولی این گریه‌ها از ضعف نیست
چشم‌هایم در حضورت تمبر، باطل می‌کنند*

تا «خداحافظ» نبوسیدم لبت را، شرم و صبر
کارهای ساده را هم سخت و مشکل می‌کنند

* کنایه از شکایت کردن

رضا احسان‌پور

 خوبِ من! حیف است حال خوب‌مان را بد کنیم
راه رود جاری احساس‌مان را سد کنیم

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با «اگر» یا «شاید» آن را بد کنیم

دل به دریا می‌زنم من... دل به دریا می‌زنی؟
تا توکّل بر هر آن‌چه پیش می‌آید کنیم

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پای‌مان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا «نباید» را «فقط باید» کنیم

زندگی جاری‌ست؛ بسم الله... از آغاز راه...
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم
 
آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد
پس بیا با عشق، فصل بغض‌مان را رد کنیم

کاظم بهمنی

می‌رسد یک روز، فصل بوسه‌چینی در بهشت
روی تختی با رقیبان می‌نشینی در بهشت

تا خدا بهتر بسوزاند مرا، خواهد گذاشت
یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می‌برند
جا ندارد عشق‌های این چون‌اینی در بهشت

گیرم از روی کَرم گاهی خدا دعوت کند
دوزخی‌ها را برای شب‌نشینی در بهشت

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ
می‌روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»
خلق می‌کردم به نامت سرزمینی در بهشت

محمدحسین انصاری‌نژاد

سفر مقدمه‌ی عاشقی اگر باشد
خوش است حکم نمازش شکسته‌تر باشد

و حل مساله‌ی عشق در رساله‌ی کیست؟
کدام سمت سفرنامه این خبر باشد؟

سفر، مکاشفه‌ی شاعر است و قافیه‌اش
به انتظارِ که در مطلع سحر باشد؟

خوش است همسفر سعدی و گلستانش
که رد شوی تو و شیراز، پشت سر باشد

سفر، خوش است به سبک غریب یمگانی
که از تمام سفرهای شوق سر باشد

نمی‌تواند از این شهرِ مهربان برود
نمی‌تواند از این عشق، دربه‌در باشد

سفر... سفر... چه کند بر خطوط پیشانیش
نوشته‌اند مسافر که در سفر باشد

شنیدنی‌ست طرب‌نامه‌های انگوری
اگر که بر خُم سربسته‌ای گذر باشد

سپیده‌دم به نشابور می‌رسد اتوبوس
که غرق پچ‌پچ خیام و کوزه‌گر باشد

کدام جاده‌ی ابریشم است سمت هرات؟
چه غم، به پیچ و خمش دائماً خطر باشد

قطار می‌رود از هند با پر طاووس
که پلک شاعر از آشوب رنگ، تر باشد

نفس‌نفس به سراندیب هم تو را ببرد
در آن فلات که نی‌نامه‌ی پدر باشد

مه غلیظ و غبار است و او می‌اندیشد
مه، انعکاس کدام آه بی‌اثر باشد؟

سفر مقدمه‌ای بیدلانه می‌خواهد
که جاده راه می‌افتد جنون اگر باشد

تفألی بزن آهسته تا صدا بزند
عجب که شاعری این قدر خون‌جگر باشد

به دفترش وزش شعله را نمی‌شنوم
و با «کلید در باز» پشت در باشد

کتابِ کیست به دستم که در اشاراتش
هزار مثنوی آواز شعله‌ور باشد؟

و بر قلمرو بیدل کلید دروازه است
مرا به خانه‌ی خورشید راهبر باشد

شبیه جلوه‌ی ارژنگ در نگارستان
تورا ورق‌ورق آیینه‌ی هنر باشد

کتاب توست که گسترده کرد چشمم را
دریچه‌های گل‌افشان نیشکر باشد

کتاب توست سفرنامه‌ی شهود و مرا
به یادگار همین شرح مختصر باشد

بهمن صباغ‌زاده

شب است و باز مثل ماه بالای سرم هستی
میان خواب و بیداری کنار بسترم هستی

من ِ بی‌سرزبان را می‌بَری سمتِ غزل گفتن
در این بی‌دست‌وپایی‌های من، بال و پرم هستی

محال است این همه اعجاز را ایمان نیاوردن
تو با آن چشم‌های مهربان، پیغمبرم هستی

نشان عشق من هم بر دل است و هم به پیشانی
در آغوش تو فهمیدم که نیم دیگرم هستی

غزل‌هایم تماماً خط به خط بوی تو را دارد
تو تنها روح حاکم بر تمام دفترم هستی

بکُش یک شب مرا و خون‌بهایم را بگیر از عشق
تو که عمری به قصد کُشتنم هم‌سنگرم هستی

رضا جمشیدی

 ای وای از آن شهر که دیوانه ندارد
صد عقل به مسجد شد و خم‌خانه ندارد

در حسرت یک نعره‌ی مستانه بمردیم
ویران شود این شهر که می‌خانه ندارد

درخویش تپیدیم ولی داد فزون شد
بی‌داد ز دادی که غم خانه ندارد

دیوانه‌ترین مردم شهرم، توکجایی؟
تا فاش بگویم چو تو افسانه ندارد

گیسوی بلندت همه شب ماه نهان کرد
آن مو که تو را هست دمی شانه ندارد؟

نغزی به مثل گفت همان طره‌ی زلفت
گر روز شود شمع تو پروانه ندارد

ما دل‌شدگان، خیل اسیران شماییم
این خیل دریغ از تن و کاشانه ندارد

چون باز کنی پرده ز رخسار بگویی:
این دام پر از صید چرا دانه ندارد؟

صالح که غزل گفت به تهییج تو لوتی
طاهر نشود تا می مستانه ندارد

محمدسعید میرزایی

آهسته‌تر قدم بزن و بی‌صدا بیا
آیِ بزرگ! عمرِ درازی‌ست تا به یا

اوّل به بِ سلام کن و بعد هم به تِ
پ پلک بسته حرف نزن، نوکِ پا بیا

با سین و شین دو کفش برای خودت بدوز
با این دو کفشِ وصله‌ای و تابه‌تا بیا

با عین و غین عینک و با میم هم چپق
با لام هم بگیر به دستت عصا، بیا!

با کاف و گاف، کشتی و با جیم، بادبان
هر حرف را سوار کن ای ناخدا، بیا

امواج، سطرهای مه‌آلودِ آب‌هاست
تسلیم باش، گوش کن، آمد ندا بیا!

طوفانِ شعرِ تازه‌ام آغاز می‌شود؛
تردید نیست، با همه‌ی حرف‌ها، بیا

مژگان عباس‌لو

دنیا – چه باید گفت؟ – زندانی مخوف است
هر چند زندان‌بانِ آدم‌ها، رئوف است

با وعده‌ی گل بود و بلبل بودت ای عشق!
گشتیم و این ویرانه منزلگاه بوف است

گشتیم و می‌دانیم ما را بیش از پیش
گمراه خواهی کرد و درد از این وقوف است

آن باغ سبزی را که می‌گفتی و دیدیم
هر شاخه‌اش از خون ما غرق شکوفه‌ست

ما میهمانان بدی هستیم، دنیا
مهمان‌سرای دلپذیری مثل کوفه است

مهدی جهان‌دار

کو شب قدر که قرآن‌به‌سر از تنگ‌دلی

هی بگویم به علیٍّ به علیٍّ به علی

مطلعُ الفجر شب قدر، سلام تو خوش است
اُدخلوها به سلامٍ ابدیٍّ ازلی

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس
تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان
تا مؤذن بدهد مژده‌ی خیر العملی

ای شب قدر کجایی که علی را کشتند
قدرنشناس‌ترین مردم لات و هبلی

باعث کرب و بلا نیز هم‌آنان بودند
نهروان کینه‌ی صفین‌به‌دلان جملی...

کسی آن سوی حسینیّه نشسته‌ست هنوز
همه رفتند شب قدر تمام است ولی

باز قرآن به سرش دارد و هی می‌گوید
به حسین بن علیٍّ به حسین بن علی

امیر سهرابی

تا نشستی روی زین، رنگ از رخ ارباب رفت
شعله‌ی دل‌گرمی خورشید عالم‌تاب رفت

دست بردی سمت مشک و اشک‌ها سرریز شد
یک قدم امید آمد صد قدم مهتاب رفت

تا لبت آمد ولی تشنه به جایش بازگشت
آب را وقتی نخوردی آبروی آب رفت

دیده‌بوسیِ تو با شمشیرها بسیار شد
شهرت مهمان‌نوازی از کف اعراب رفت

کودکی چشم‌انتظار دیدن مهتاب بود
دیر کردی، روی دستان پدر در خواب رفت

حمیدرضا برقعی

هر که می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد

من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آن‌جا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد

روبه‌روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد

سنگ‌باران بود و من یک‌سر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد

من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد

مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد

پابه‌پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد

ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور آن چهره‌ی روشن نمی‌دانم چه شد

وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد

اسماعیل محمدپور

هر چند گذشتند از این شهر، امیران
خالی نشد این معرکه از خیل دلیران

چندی نشنیدیم به جز زخم زبانی
سطری ننوشتند به تدبیر، دبیران

با خون دل آمیخت و از سوز جگر بود
هر لقمه که خوردند و نخوردند فقیران

ماییم و سرِ دار، سکوت حسنک‌ها
ماییم و تماشای سر سبز وزیران

«از خون جوانان وطن لاله دمیده»
آغشته به خون من و تو پرچم ایران

افسوس و صد افسوس از این رنگ‌پذیری
داد از غم بی‌رنگیِ نیرنگ‌پذیران

در روز عطش، زخم حسینی نچشیدند
گفتند اگر از شام غریبان اسیران

ما روزه گرفتیم ولی ماربه‌دوشان
خوردند جوانان و رسیدند به پیران

در شعبده‌شان هم خبر از دسته‌گلی نیست
دل بیهده بستیم به این معرکه‌گیران

بهمن صباغ‌زاده

سرشته از گل آتش، خدا سرشت مرا
و کج گذاشته از پایه خشت‌خشت مرا

مرا ز خویش جدا کرده و گره زده است
به چشم‌های سیاه تو سرنوشت مرا

سیاه‌مست شدم پای تاک اندامت
درست کرده هم‌این باده‌ها بهشت مرا

ببین شباهت‌مان را، گمان کنم که خدا
هم‌این که خوانده تو را ناگهان نوشته مرا

کاظم بهمنی

لذت مرگ، نگاهی‌ست به پایین کردن
بین روح و بدن‌ات فاصله تعیین کردن

نقشه می‌ریخت مرا از تو جدا سازد «شک»
نتوانست، بنا کرد به توهین کردن

زیر بار غم تو داشت کسی له می‌شد
عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته‌ام
که نمانده‌ست توانایی نفرین کردن

«باوفا» خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن

«زندگی صحنه‌ی یکتای هنرمندی ماست»
خط مزن نقش مرا موقع تمرین کردن!

وزش باد شدید است و نخ‌ام محکم نیست!
اشتباه است مرا دورتر از این کردن

بهمن صباغ‌زاده

چایی که تو می‌آوری انگار شراب است
این شاعر عاشق به هم‌آن چای، خراب است

من عاشق عشقم، چه بسوزم، چه بسازم
عشق است که هر کار کند عین صواب است

معشوق اگر خون مرا ریخت به‌حق ریخت
خون‌ریزی معشوق هم از روی حساب است

تب کردن تو، مُردن من هر دو بهانه
عشق است که بین من و تو در تب‌وتاب است

صد بار تفأل زدم و فال یکی بود
«ما را ز خیال تو چه پروای شراب است»

اسماعیل محمدپور

ای نسیمی که می‌وزد با تو، عطر میقات مسجد تنعیم
شور اردیبهشت آوردی، با خود از صبح «اَحسنِ تقویم»

ای نسیمی که در تو پیچیده‌ست نفحات دَمِ مسیحایی
آتش صبح‌خیزِ ابراهیم، کلمات شکوه‌مند کلیم

ای نسیمی که با تو آمده است خُنَکای بهشتی زمزم
چه خبر از «مقام اسماعیل»؟ چه خبر از« مقام ابراهیم»؟

این منم – زحمت سری بر تن- چشم و گوش و زبان، همه بی «من»
بی‌سروپاتر از همیشه‌ی خویش، ذرّه‌ذرّه سوی تو می‌آییم

«جمع» بزم و صبوح و انگوری، «ضرب» در بی‌نهایتِ شوری
همه چیز از تو می‌شود «منها»، همه چیز از تو می‌شود «تقسیم»

«که یکی هست و هیچ نیست جز او... وَحدهُ لا اِلهَ الّا هوُ...»
همه تهلیل‌گوی در تکبیر، همه لبّیک‌گوی در تعظیم

نغمه‌ی «ذلک الکتاب» به گوش، شکّ «لا ریبَ فیه» شد خاموش
هفت دور جنون گذشت اما، نه «الف» فهم شد، نه «لام» و «میم»