ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمدعلی علی‌زاده

دیگر نخواهد مُرد حتی روز رستاخیز
شوری که در سر دارم از تو عشق بی‌پرهیز!
 
هر جا دیارت می‌شود دنیای من آن‌جاست
در چشم مولانا جهان یعنی هم‌آن تبریز
 
امشب که فرهادت در آغوش اجل خواب است
راحت بگیر آری! تو هم در بستر پرویز
 
حتی مرا با وعده‌ی فردا نکردی شاد
دیروز بی تو، حال بی تو، آه! فردا نیز
 
جام حیاتم از رسیدن سخت خالی بود
ای مرگ! شاید جام آخر را کنی لبریز
 
هم‌چون درختان مرگ را آغاز می‌دانم
آماده‌ام ای «پادشاه فصل‌ها پاییز»

حسین زحمت‌کش

چه فرقی می کند دنیا تو را پر داده یا من را
جدایی حاصلش مرگ است اگر از لاله، لادن را

کسی از دام چشم و موی تو بیرون نخواهد رفت
که من عمری‌ست سرگردانم این تاریک روشن را

تو را این قطره‌های اشک روزی نرم خواهد کرد
که آب آهسته و آرام می‌پوساند آهن را

منم آن ایستگاهِ پیر و تنهایی که می‌داند
نباید دل سپُرد این عابرانِ گرمِ رفتن را

تو را بخشیدم آن روزی که از من رد شدی، آری
که پل‌ها خوب می‌فهمند معنای گذشتن را

حسین زحمت‌کش

کسی با «موج» موهایت «کنار» آمد به غیر از من؟
کسی با هستی‌اش پای قمار آمد به غیر از من؟

کدام‌این سنگ‌دل فکر شکار افتاد غیر از تو؟
کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟

تمام شهر در جشن «تماشا»ی تو حاضر شد
تمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من

برایت دستمال کاغذی بودم، ولی آیا
کسی در لحظه بغضت به کار آمد به غیر از من؟

مرا از «جمع» خاطرخواه‌ها «منها» کن ای «حوّا»
تو را کافی‌ست «آدم» هر چه بار آمد به غیر از من

علی‌محمّد محمّدی

آرامشِ دریای من چندی‌ست بر هم خورده است
امواج گیسوی کسی آسایشم را برده است

اوضاع بر وفق مرادم بود تا یک سال پیش
زان پس خیالی چون خوره، روح و تنم را خورده است

آتشفشان عشق، از کوهِ دلم فوّاره زد
حالا به جا از من، تنی دَم‌سرد و دل‌آزرده است

یک اتّفاق ساده بود، چیزی شبیه زلزله
آوار شد لیلائی و ... دیدند قیسی مُرده است

چون باد، جارو کرد و بُرد، آسودگی‌های مرا
آشفتگی‌ست، این ارمغانی را که عشق آورده است

حالا پس از عمری شکستن در خود و پرپر شدن
با آن که چون گُل، خاطرم تب کرده و پژمرده است

اما خیالی نیست، چون «آمد نیامد» دارد عشق
این بار هم سهم من از آن زخم‌های گُرده است

ای باد! در گوشش بگو: بعد از تو ای عذراترین
این وامق وامانده، دیگر دل به کس نسپرده است

سینا نژادسلامتی

این محال است گدا از درتان رد بشود
یا خجالت بکشد یا که مردّد بشود

این محال است فراموش کنی نوکر را
یا که راه کَرمت گاه به ما سد بشود

یک دم از خانه ی ارباب جدایی... هیهات
حال و روز سگ اگر خوب اگر بد بشود

تو صلاح همه را بهترشان می‌دانی
این مهم نیست گدا هرچه بخواهد بشود

حاجت ما که به جز کرب و بلا نیست ولی
قسمت این است فقط زائر مشهد بشود

این محال است که در لطف شما شک بکنم
تا ابد نیز اگر حاجت‌مان رد بشود

محمد میرک صالحی مشهدی

کس نمی‌آید به بالین، عاشقِ زار تو را
غالباً امید صحّت نیست بیمار تو را
 
بس که خوارم ساخت عشقت، می‌کنم دوری ز خلق
تا نبیند کس به این خواری، گرفتار تو را
 
در خیالم غیر از این نبوَد که از بی‌داد تو
چون بمیرم من، که یابد ذوق آزار تو را؟
 
آرزو دارم که از عالم برافتد رسم خواب
تا نبیند هیچ کس در خواب، دیدار تو را
 
طرحِ غوغا افکنم جایی که آیی در سخن
تا نیابند اهل مجلس، ذوقِ گفتار تو را
 
شمع من، هنگامه‌ی گرمت ز سوزِ «صالحی»ست
مرگ او افسرده خواهد ساخت، بازار تو را

فاضل نظری

از مهر چه گفتم من و از کینه چه گفتی؟
آوخ که به این عاشق دیرینه چه گفتی!

خون می‌چکد از بوسه‌ی گرمت، چه بگویم
ای نشتر جان‌سوز! به این سینه چه گفتی؟

چون شمع سراپا شرر گریه‌ام ای خار
با این تن پر آبله و پینه چه گفتی؟

ای کاش که از رستم پیروز نپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی

از خویش مکدر شد و چشم از همگان بست
ای آه جگرسوز! به آیینه چه گفتی؟

فؤاد میرشاه‌ولد

دنیای شیرینت به کام دیگران باشد
لبخندهایت سهم از ما بهتران باشد

کج کرده راهش را به سمت دامنت، خورشید
پرچین گل‌های تو وقتی زعفران باشد

گل‌گونه‌های شرجی شهریور گیلان
نارنج‌های نوبر مازندران باشد

یک دکمه از پیراهنت افتاده در کوچه
جوینده‌اش یابنده‌ی گنجی گران باشد

شب‌زنده‌تر شد با پل ابروکمان، شهرم
تا لهجه‌ی شیرین خرما هم در آن باشد

مطلع ندیدم ناب‌تر از بیت اَبرویت
باید قلم در بیت‌بیتش خیزران باشد

مستی خیالی نیست، هم‌دستم اگر باشی
هر جام چشمت ناب‌تر از شوکران باشد

وقتی که می‌دانم نگاهت در نگاهم نیست
دیگر نباید انتظار از دیگران باشد

پس لااقل شب روسری را از سرت بردار
مهتاب باید آسمانش بی‌کران باشد

لاادری

سلام می‌کنم به تو، سلام سربه‌زیر من
سلام وسعت بلند، سلام دل‌پذیر من

چه بی‌جواب مانده‌اند، سلام‌های ساده‌ام
بگو جواب می‌دهی، به حس ناگزیر من؟

چه‌قدر مانده منتظر! کنار کوچه‌های گم
نگاه سربه‌زیر تو، نگاه سربه‌زیر من؟

شما همیشه خوب‌ها، شما همیشه ابرها
چه‌قدر دور مانده‌اید، چه‌قدر از کویر من

پر از شعور عاشقی، چرا نمی‌شود کسی؟
فقط کمی نظیر تو، فقط کمی نظیر من

تو خواستی غزل، بیا که این غزل برای توست
چرا سکوت می‌کنی؟ چرا بهانه‌گیر من؟

حانا

تو این چشمای آرومش چقد دلواپسی داره
میون این همه آدم، یه دنیا بی‌کسی داره
 
دلش مشکی، تنش مشکی، تموم باورش مشکی
اگر چه صورتش سرخه، ولی بال و پرش مشکی
 
همین جا تو خیابونه، کنار رد شدن‌هامون
تو این بی‌رحمی دنیا دلش گرمه به دستامون
 
آدامس و پوستر و لنگ و گل و واکس و سفیداب و
یه شب خوابش نمی‌گیره، یه شب می‌ترسه از خواب و
 
واسش هر یه قرونی هم حساب کار امروزه
هنوز مرداده اما اون تو فکر عید نوروزه
 
از این دنیا دلش خونه، باید مرد خودش باشه
تموم پول امروزش واسه سیگار باباشه
 
بساط خستگی‌هاشو فقط دیدی و خندیدی
اگه بی‌غیرتی باشه، چرا فحش پدر می‌دی؟
 
نه دهقان فداکاری، نه رحمی تو دلت داری
تو خیرت هم پر از شرّه، چرا انقد طلبکاری؟
 
باید دنبال داروها به جای دفترش باشه
همین بابای تریاکی باید بالا سرش باشه
 
باید فکر خودش باشه، به فکر خواهرش باشه
با این دستای کوچیکش پناه مادرش باشه
 
نه عشق دکتری داره نه ترس از بی کس و کاری 
فقط امروزو می‌بینه، فقط امروز اجباری
 
من و تو ادعا داریم، شعارامون همه کشکه
همین شعر بنی‌آدم که دردت دردمه، کشکه
 
جلو پاتو ببین لوتی، ببین دنیا کجا می‌ره
ببین زیر دماغت رو، اگر چه دیدنش دیره

علی‌رضا آذر

بی تو مهتاب شبی... نه... شب بارانی بود
رشت، آبستن یک گریه‌ی طولانی بود

راه می‌رفتم و هی خون جگر می‌خوردم
در سرم فکر و خیالی که نمی‌دانی بود

لشکر چادر تو، خانه‌خرابی‌ها کرد
چادرت چشمه‌ای از دوره‌ی ساسانی بود

آه دریاب مرا دلبر بارانی من
ای که معماری ابروی تو گیلانی بود

توبه‌ها کردم و افسوس نمی‌دانستم
آخرین مرحله‌ی کفر، مسلمانی بود

همه‌ی مصر به دنبال زلیخا بودند
حیف، دیوانه‌ی یک برده‌ی کنعانی بود

اصغر عظیمی‌مهر

ظاهراً هر چند می‌خندم درونم شاد نیست
باد اگر در غبغبم دیدی به جز غم‌باد نیست
 
وضع من از منظر علم روان‌کاوی بد است
مشکلات جسمی‌ام اما به ظاهر حادّ نیست
 
مثل شهری جنگی‌ام که سال‌ها بعد از نبرد
بازسازی گشته اما باز هم آباد نیست
 
بستگی دارد که از «زندان» چه تعریفی کنیم
هیچ کس در هیچ جای این جهان، آزاد نیست
 
زود دانستند این دنیا تماشایی نبود
کس از آغاز تولد کور مادرزاد نیست
 
حتم دارم تا شکوه کاخ ساسانی به جاست
گوشه‌ای از چشم شیرین قسمت فرهاد نیست

بهمن صباغ‌زاده

قرار بود غمم را به عشق چاره کنی
نه این که این دل خون را هزار پاره کنی

روا نبود که من در میانه خاک شوم
کنار گود تو بنشینی و نظاره کنی

دلم کنار نمی‌آید این جدایی را
نمی‌شود به همین راحتی کناره کنی

قرار بود که حافظ به خنده باز شود
نه این که اشک بریزی و استخاره کنی

مباد خرمن مویت ز اشک خیس شود
مباد دامن شب را پُر از ستاره کنی

«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند»
نشد که فال بگیری و زود پاره کنی

پانته‌آ صفایی

گر چه گاهی بالشم از گریه تا فردا تَر است
با خیالش خواب‌هایم شب به شب زیباتر است

مثل دلفینی به دام افتاده در استخرم، آه
ظاهراٌ مشغول رقصم، چشم‌هام امّا تر است

من نه، هرکس خواب اقیانوس را هم دیده است
چشم‌هایش مثل من تا آخر دنیا تر است

زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چه قدر
دوست‌دارانش فراوان‌تر، خودش تنهاتر است

گاه می‌گویم که باید چشم‌هایم را... ولی
هر چه محکم‌تر ببندم چشم، او پیداتر است

نسیم پریشان

اقبال مرا خطه‌ی لاهور ندارد
دیوانگی‌ام را سر منصور ندارد
 
نقدی است بر این وصله که دنیا زده بر ما
هر خواستنی، تهمت ناجور ندارد 
 
تا می‌شکنم در خودم از شیره‌ی شعرم
شهدی چکد از واژه که انگور ندارد
 
شیرینم و دشتی است غم ِناله‌ی شورم
موجی است در این گوشه که ماهور ندارد
 
الماس تراشیده‌ی هند است غزل‌هام 
منشور مرا کوه ِپر از نور ندارد 
 
تو نادرِ من! چنگ بیانداز به شعرم
این طایفه چندی است سلحشور ندارد
 
من بی تو و تو بی من و ما بی‌همگانیم
«من» واحد تنهاست که مجذور ندارد
 
ما مرتکب ضایعه‌ی مذهب عشقیم
فتوای جدیدیم که دستور ندارد
 
دلخور نشوی خوب ِمن از تنگ‌دلی‌هام
این شاعر بی‌چاره که منظور ندارد

پانته‌آ صفایی

...که بگویم چه‌قدر می‌خواهم در کنارت کمی قدم بزنم!
که اگر نیستی چه بهتر که همه‌ی شهر را به هم بزنم

نه... به هم که نمی‌توانم... نه..! سعی کردم، ولی نشد، دیدی
سهم تو صبح راه‌راه شد و سهم من این‌که هی قلم بزنم

بس که هر شب نشسته‌ام تا صبح هی عوض کرده‌ام کانال‌ها را
می‌توانم سه ساعت از فقر مردم هنگ‌کنگ دم بزنم

می‌توانم به جای این خودکار پشت یک میز شیک بنشینم
از حقوق بشر دفاع کنم، حرف‌های قشنگ هم بزنم!

می‌توانم به چشم‌های تو و دست‌های بنفشه پشت کنم
حرف‌های قشنگ را گفتم..؟ حرف‌های قشنگ هم بزنم!

شاید اصلاً درستش این باشد که من و تو به جای این کلمات
بنشینیم روبه‌روی هم و چاییَ‌ت را برات هم بزنم

شاید... اما چه‌طور بعد از آن روزهایی که... بچه‌هایی که...
(مثل یک روزنامه مجبورم حرف‌های درشت کم بزنم)

آشپزخانه باز پر شده از سوسک‌های سیاه بدترکیب
آه! باید دوباره برخیزم دور تا دور خانه سم بزنم

اعظم سعادت‌مند

باور نکن پای رقیبی در میان باشد
من می‌روم تا عشق، سهم دیگران باشد

سر می‌گذارم روی زانویم نمی‌خواهم
برشانه‌هایت دیگر این بار گران باشد

تنها رهایم کن نگهبانی نمی‌خواهم
بهتر که این گنجینه دست یاغیان باشد

در شعرهایم دیگر از شیراز می‌گویم
حتی اگر عمری دلم در اصفهان باشد

چون زنده‌رود آن قدر مغرورم که می‌میرم
تا نام من بی نامِ دریا، جاودان باشد

این عشق را می‌خواستم روزی به هر قیمت
حالا نمی‌خواهم اگر هم رایگان باشد

امیر سهرابی

درگیر طاووسی پر از نقش و نگارم
صیادم و بازیچه‌ی دست شکارم

در ساحل آرامش دریای چشمت
بر موج اقیانوس موهایت سوارم

ایوب اگر پیغمبر صبر است، باشد
یعقوبم و وقتی نباشی، بی‌قرارم


هنگام دیدار تو جای قلب، تنگ است
یک بشکه باروتم که محو انفجارم

من صبح روز آخر اسفند ماهم
تا تو زمستانم ولی با تو بهارم

علی‌رضا آذر

زندگی یک چمدان است که می‌آوری‌اش
بار و بندیل سبک می‌کنی و می‌بری‌اش

خودکشی؛ مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دست‌کم هر دو سه شب، سیر به فکرش هستم

گاه و بی‌گاه پُر از پنجره‌های خطرم
به سَرم می‌زند این مرتبه حتماً بپرم

گاه و بی‌گاه شقیقه‌ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم

چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم‌انگیزترین حالت غمگین شدن است

قبل رفتن دو سه خط فحش بده، داد بکش
هی تکانم بده، نفرین کن و فریاد بکش

قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم

مثل سیگار، خطرناک‌ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش

مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن

مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز

من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش

آن به هر لحظه‌ی تب‌دار تو پیوند، منم
آن قدر داغ به جانم، که دماوند منم

توله‌گرگی، که در اندیشه‌ی شریانِ منی
کاسه‌خونی، جگری سوخته مهمان منی

چَشم بادام، دهان پسته، زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر

تا مرا می‌نگرد قافیه را می‌بازم
بازی منتهی‌العافیه را می‌بازم

سیبِ سیب است تَن انگیزه‌ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل و قدِ کوتاه منم

ماده آهوی چمن، هوبره‌ی سینه‌بلور
قاب قوسِین دهن، شاپری قلعه‌ی دور

مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم

ماهِ بیرون زده از کنگره‌ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم

خنده‌های نمکینت، تب دریاچه‌ی قم
بغض‌هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم

مویِ بَرهم‌زده‌ات، جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود

قصه‌های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه‌پرداز شدند

هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم

چشم‌مان خورد به هم، صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه‌ای جمجمه‌ام را به گلوبند تو دوخت

سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید

دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت

به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیش‌تر از دل به کسی بستن بود

پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته‌ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته‌ام

ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست

آس ِدر مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان، قاعده را از همه بهتر بلدند

چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آن قدر سرد شدم، از دهنت افتادم

و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد

تو نباشی من از آینده‌ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس، زمین‌گیرترم

تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی‌رحم‌ترین زاویه‌ی ساطورم

تو نباشی من و این پنجره‌ها هم زردیم
شاید آخر، سر ِپاییز توافق کردیم

هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت

همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را

این جماعت همه گرگ‌ند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگ‌ند مبادا که تو را

دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد‌نام زیاد است مبادا که تو را

پشت دیوار نشسته‌اند مبادا که تو را
نانجیبان همه هستند مبادا که تو را

تا مبادا که تو را باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را

دل به دریا زده‌ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده، راه خراب است نرو

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم‌انگیزترین حالت تهران چه کنم؟

بی تو پتیاره‌ی پاییز مرا می‌شکند
این شب وسوسه‌انگیز مرا می‌شکند

بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالی‌ست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالی‌ست

بی تو تقویم پر از جمعه‌ی بی‌حوصله‌هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله‌هاست

پسری خیر ندیدهَ‌م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم

می‌پرم، دلهره کافی‌ست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش

قاسم صرافان

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی
می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی

فتح دنیا کار آن چشم است، خون دل‌ها کار آن ابرو
هر لبت یک ارتش سرخ است گیسوانت لشگر نازی

بس که خواندی «لیلی و مجنون» جَوّ ابیاتم «نظامی» شد
می‌خورَد  یک  راست  بر  قلبم  از  نگاهت  تیر طنازی

وقت رفتن چهره‌ی شادت حالت ناباوری دارد
مثل بغض دختر سرهنگ در شب پایان سربازی

در صدایت مثنوی لرزید تا گذشت از روبه‌روی ما
با نگاهی تند و پر معنا، یک بسیجی با موتور گازی

ناخنت را می‌خوری آرام  پلک‌هایت می‌خورد بر هم
عاشق آن شرم و تشویشم پیش من خود را که می‌بازی

عکسی از لبخند مخصوصت با سری پایین فرستادم
مادرم راضی شد و حالا مانده بابایت شود راضی

در کلاس از وزن می‌پرسی، با صدایت می‌پرم تا ابر
آخرش شاعر نخواهی شد پیش این استاد پروازی

طبع بازیگوش من دارد می‌دود دنبال تو در دشت
می‌پَرَم از بیت پایانی باز هم در بیت آغازی

می‌گریزی از من و دائم عاشقت را می‌دهی بازی
می‌شوی آهوی تهرانی، می‌شوم صیاد شیرازی...