ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
هر چه بر ما میرود از خواهش دل میرسد
از دل خوشباور و کجفهم و غافل میرسد
غالباً در وقت اجرایی شدن هر نقشهای –
دستکم در چند جا حتماً به مشکل میرسد
میرود اینجا سر هر بیگناهی روی دار
بار کج این روزها اغلب به منزل میرسد
لطف قاضی بوده همراهش! تعجب پس نکن –
خونبها اینجا اگر دیدی به قاتل میرسد
آخرش تیر خلاص از پشت سر شلیک شد
ظاهراً هر چند دارد از مقابل میرسد
هر ورق از تختههایش دست یک موج است و باز –
کشتی بیچاره پندارد به ساحل میرسد
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 04:12
تا نگهبانان ابرو دستشان بر خنجر است
فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است
رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست
«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است
انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»
از نگاهت دل بریدن هم جهاد اکبر است
خندههایت چون عسل حتا از آن شیرینترند
هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است
بوسههایت طعم حوّا میدهد با عطر سیب
بوسههایت یادگاری از جهان دیگر است
لب به خنده وا کنی؛.. آرامشم پَر میکشد
غنچه میگردد لبت؛.. فریاد من بالاتر است
یک دو تار از کاکلت دل را اسارت برده است
الامان از روسری، زیرش هزاران لشکر است
مهربان هستی، دلم در بند موهایت خوش است
مهربانی با اسیران شیوهی پیغمبر است
آیهالکرسی کجا هم قدّ موهایت شود؟
گفتن از اعجاز مویت کار چندین منبر است
جد من قابیل و گندمزار مویت پرثمر
بهر من هر خوشهاش از هر دو دنیا سرتر است
یک گره بر بخت من زد یک گره بر روسری
هر کدامش وا شود، من روزگارم محشر است
خواهشی دارم... جسارت میشود... اما اگر
موی تو آشقته باشد دور گردن بهتر است
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 04:11
جنگلی سبزم ولی کمکم کویرم میکنی
من میانسالم؛ تو داری زود پیرم میکنی
نیمهجانم کردهای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمهجانم نیز سیرم میکنی
این مطیعِ محض، دست از پا خطا کِی کرده است؟
پس چرا بیهیچ جرمی دستگیرم میکنی؟
سالها سرحلقهی بزم رفیقان بودهام
رفتهرفته داری اما گوشهگیرم میکنی
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بینظیرم میکنی
من همآن سرباز از لشکر جدا افتادهام
میکُشی یکباره آیا یا اسیرم میکنی؟
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 00:11
آن که در قلب خودش هم چو تویی را دارد
آسمانها و زمین را همه یک جا دارد
هر چه با سنگدلی از تو رسد زیباییست
دُرّ، درونِ دلِ سنگیِ صدف، جا دارد
فقط از چشم خودت چشم مرا دور نکن
حرمت چشم تو چیزیست که دریا دارد
اشک من دیدی و شاید به خودت میگویی
دیدن گریهی یک مرد تماشا دارد
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 00:10
جا زدن در هر قدم -هیهات- کار ما نبود
پا کشیدن شیوهی ایل و تبار ما نبود
کس خریدارم نشد با آن که بعد از هر محک
ذرهای ناخالصی هم در عیار ما نبود
استخوانم خُرد شد زیر فشار دیگران
شانههای هیچکس در زیر بار ما نبود
ما دو تَن سنگ صبور عالمی بودیم؛ حیف –
در دو عالم یک نفر هم رازدار ما نبود
سرنوشت از اولش با ما سر سازش نداشت
یار هم بودیم اما بخت یار ما نبود
جز «جدایی» هیچ راه دیگری نگذاشتی
میروم! هر چند اصلاً این قرار ما نبود
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:04
وقتی نباشی... پستچی یک بسته غم میآورد
تصویری از آینده با طرحِ عَدَم میآورد
عمری به رسمِ عاشقی در گُل نظر کردم ولی
گُل با تمامِ خوشگلی پیشِ تو کم میآورد
حتی رقابت بینِ تو با گل اگر برپا شود
بلبل به نفعِ خوبیات صدها قسم میآورد
من تازگی فهمیدهام بیمهربانیهایِ تو
حتی درختِ سرو هم از غصه خم میآورد
لرزیدنِ قلبم برایِ فکرِ تنها رفتنت
من را به یادِ فاجعه در شهر بم میآورد
من خواب دیدم نیستی، وَ غم به قصدِ مرگِ من
یک قهوهیِ قاجار با مخلوطِ سم میآورد
جادویِ من در شاعری تنها نوشتن بود و بس
حس تو صدها شعر بر لوح و قلم میآورد
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:02
صبر کن! آرام! کمکم آشنا هم میشویم
عدهای قبلاً شدند و ما دو تا هم میشویم
مثل هر کاری از اول سخت میگیریم و بعد -
ساده در آغوش یکدیگر رها هم میشویم
شرم چیزی دستوپاگیر است و وقت ما کم است
پس به مقدار ضرورت بیحیا هم میشویم
گر چه عمری سربهزیری خصلت ما بوده است
هر کجا لازم شود سربههوا هم میشویم
•
دیر یا زود آتش هر عشق میخوابد؛ کمی -
صبر کن! نسبت به هم بیاعتنا هم میشویم
از همآن راهی که میآییم برخواهیم گشت
بعد از آن با سادگی از هم جدا هم میشویم
مجتبیٰ فرد
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:26
پشت پرچینت اگر بزم، اگر مهمانیست
پشت پرچین من این سو همهاش ویرانیست
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانیست
دستهای تو کجایند که آزاد شوم؟
هیچ جایی به جز آغوش تو دیگر جا نیست
ابرها طرحی از اندام تو را میسازند
که چوناین آب و هوای غزلم بارانیست
شعر آنیست که دور لب تو میگردد
شاعری لذت خوبیست که در لبخوانیست
دوستت دارم اگر عشق به آن سختیهاست
دوستم داشته باش عشق به این آسانیست!
مجتبیٰ فرد
شنبه 28 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:25
زیباتر از این چیست که شب پا شده باشد
در حادثهی موی تو یلدا شده باشد؟
وقتی تن خاموش من از راه بیاید
آغوش تو مستانه مهیّا شده باشد
آن گاه، بکوچیم به سیّارهی شادی
آن گاه که دنیا همه از ما شده باشد
•
میترسم از آن روز که از خون من و تو
این اسکلهی سوخته دریا شده باشد
روزی که به فرمان خدایان زمینی
خاک من و تو بر سر دنیا شده باشد
ای کاش که قبل از همهی حادثهها، عشق
این حادثهی گمشده، پیدا شده باشد
تا ابر، تو را پیرهن و ماه، کلاهت
خورشید برای تو متکّا شده باشد
آن گاه من از چشم تو دریاچه نوشتم
دنیا همه مشغول تماشا شده باشد
مجتبیٰ فرد
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 00:38
پاییز کشید آهی، در مزرعه بلوا شد
موهات بههم خوردند، کمکم گرهها وا شد
چشمت به من افتاد و از چشم تو افتادم
تو رفتی و بین من، با آینه دعوا شد
من ضرب شدم در غم، تقسیم شدم بر عشق
پس جمع شدم با مرگ، چشم تو که منها شد
●
پروانه که میرقصید، از شمع نمیترسید
آمد به همآغوشی، باد آمد و تنها شد
رفتی و هر از گاهی پاییز کشید آهی
روزم شب یلدا شد، شب روز مبادا شد
●
هی یاد تو افتادم چشمم که به ماه افتاد
پس خیره به او ماندم، آنقدر که فردا شد
تو پَر، همه دنیا پَر، چشمان غزلها تَر
هی ـ یک من بی تو ـ در، آیینه تماشا شد
خندیدم و با تردید آیینه به من خندید
یک سنگ به دستم دید، در آینه بلوا شد...
مجتبیٰ فرد
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 00:35
خواست بگریزد ز چشمم، دیدمش
خواست دشنامم دهد، بوسیدمش
گل شد و بر طرف گلزاری دمید
باغبانی کردم و بوییدمش
رفت در خُم تا شود تلخ و حرام
ساغری بگزیدم و نوشیدمش
اشک شد بر چشم گریانم نشست
شادمانی کردم و خندیدمش
پس به هر نقشی در آمد آن نگار
در میان بنهادم و گردیدمش
عاقبت جَست و در آغوشم پرید
چون به هر سازی که زد، رقصیدمش
چون حجاب از چهر هستی بر گشود
در جواب آوردم و پرسیدمش
داد «شاهد» را ز اسراری خبر
آن نگفتم با کس و پوشیدمش
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:23
گر نالهی شبگیر و اگر چشم تَری هست
زآنست که در سینه ز عشقی شرری هست
این دیر فنا را به سر چشمهی هستی
از کهنهرباط دل عاشق، گذری هست
شوریدهدلان را خبر از عالم بالاست
میخانه همآن جاست که شوریده سری هست
«آن دل که پریشان کندش نالهی بلبل
در دامنش آویز که با وی خبری هست»
صورتگر بتساز نیاسوده ز خلقت
پیداست در این بتکده، صاحبنظری هست
آن کس که تماشاگه او دیدهی جان است
بیند که در این خوان صفا، ماحضری هست
این سفرهی صدرنگ ز هر سوی گشادهست
از بینظری باشد اگر منتظری هست
بیهوده مزن حلقه که در مأمن عشقی
بر بارگه عشق مگر بام و بری هست
معشوق به صد جلوه رخ خویش نموده است
حاشا که ز اَحبَبتُ لاُعرَف حذری هست
از پیکر جان خرقه برانداز، مپندار
در سلطنت عشق، کلاه و کمری هست
پنهان شده آن گنج در این خرقهی خاکین
بیخود چه زنی لاف که جز او دگری هست
بر گردش افلاک فرادار ز دل گوش
بشنو که در این پرده چه زیر و زبری هست
نازیست ز معشوق و نیازیست ز عاشق
زین ناز و نیاز است که شور و شرری هست
پروانهصفت سوختن آموز و مزن دم
بر شمع وجودش اگرت بال و پری هست
دلسوخته در حلقهی ارباب نیاز آی
چون آه دل سوختگان را اثری هست
هم از اثر نالهی آن مرغ حزین است
در گلشن تقدیر اگر برگ و بری هست
وز بانگ مناجات شبانگاهی عشاق
پیداست که این شام سیه را سحری هست
«نسرین» چه خوری غم که تو خاک ره عشقی
«تا ریشه در آب است امید ثمری هست»
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 02:23
از غمی میسوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی
دل که از بحر فنا چون موج پروایی نداشت
دم به دم بر خویش میلرزد کنون چون شبنمی
گاه گویم زندگانی چیست؟ عین سوختن
تا نمیرد شمع، از سوزش نیاساید دمی
چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست
ور نه هر گهوارهای گوری است هر عیشی، غمی
ای عزیز! ای محرم جان! با که گویم راز دل
باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی
درد بیدرمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیش مرگ باشد مرهمی
خالق شیطان و گندم، شادی مردم نخواست
عالمی غم ساخت پیش از آن که سازد آدمی
گر ز چشم می به هستی بنگری، بینی مدام
خواب شوم ناگواری عیش تلخ در همی
ور بجویی از زبان کلک من معنای عمر
درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی
وآن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعدههاست
با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 16:49
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کِی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بیتو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش! لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت، صدایی شنیدنیست
بگذار گفتوگو به زبان هنر شود
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 22:42
چرا بیقراری؟ چرا درهمی؟
چرا داغداری؟ خرابی؟ بمی؟!
مگر سرنوشت منی اینقدَر
غمانگیز و پیچیده و مبهمی؟
مرا دوست داری ولی تا کجا؟
مرا تا کجا «دوستت دارم»ی؟
نه با تو دلم خوش، نه بی تو دلم...
جهنم-بهشتی، نه! شادی-غمی
تو هم مثل باران که نفرین شدهست
بیایی زیادی، نیایی کمی!
●
جهان ابر خاموش و بیحاصلیست
بگو باز باران! بگو نمنمی...
مجتبیٰ فرد
دوشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 04:23
اندکی غم داشت چشمان تو، حالا بیشتر
زندگی با عشق این طور است: پرتشویشتر
خویشتنداری و این خوب است اما فکر کن
روزگاری میرسد من با تو قوم و خویشتر..!
گاه با امواج گیسو، گاه با یک طرّه مو
گاه نیش کوچکی کافیست، گاهی نیشتر
یک نظر گفتند در اسلام تنها جایز است
حیف! با حسرت دلت را میشد از این ریشتر...
احتیاجی نیست با من آبروداری کنی
من تو را آشفتهتر هم دیدهبودم پیشتر
هر چه میخواهد دل تنگت بگو با آن که من
مطمئنم تو از اینها عاقبتاندیشتر...
مجتبیٰ فرد
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 00:11
به شوق آنکه پس از سالها صدف بشوم
مرا گذاشتهای در خودم تلف بشوم؟
که دختران جنوبی مرا به نخ بکشند
برای گردن رقاصهها به صف بشوم؟
غروب پشت غروب و طلوع پشت طلوع
نخواه یک زن تنهای بیهدف بشوم
اگر چه سمت تو دریا همیشه توفانیست
بگو برای تو با موجها طرف بشوم!
شبی که بشکفد از عشق چهرهی دریات
زنان هلهلهزن، دختران ِ دف... بشوم
تو شهر عشق منی، در تو ساکنم ای خوب!
نخواه غرق سکون خودم تلف بشوم
مجتبیٰ فرد
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 07:35
گزیدم از میان مرگها، این گونه مردن را:
تو را چون جان فشردن در بر آنگه جان سپردن را
خوشا از عشق مردن در کنارت، ای که طعم تو
طراوت میدهد حتّا شرنگ تلخ مردن را
چه جای شکوه از اندوه تو؟ وقتی دوستتر دارم
من از هر شادی دیگر، غم عشق تو خوردن را
تو آن تصویر جاویدی که حتّا مرگ جادویی
نداند نقشت از ضمیر ِ لوح من، سِتردن را
کنایت بر فراز دار زد، جانبازی منصور
که اوج این است، این! در عشقبازی پا فشردن را
«سیزیف» آموخت از من در طریق امتحان، آری!
به دوش خسته، سنگ سرنوشت خویش بردن را
مرا مردن بیاموز و به این افسانه پایان ده
که دیگر بر نمیتابد دلم، نوبت شمردن را
کجایی ای نسیم نابههنگام! ای جوانمرگی!
که ناخوش دارم از باد زمستانی، فسردن را
مجتبیٰ فرد
پنجشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 18:40
من که آوارهترین ابرِ بهارم بی تو
شانهای امن ندارم که ببارم بی تو
باد میآید و دستانِ تو از من دورند
به زمین ریخته گلهای انارم بی تو
خشکم و لُختتر از آنکه کلاغان حتا
خانهای امن بسازند کنارم بی تو
تازه این باد فقط بادِ بهار است، خودت
فکر کن آخرِ پاییز چه دارم بی تو!
کاش آوارهترین ابر بهاری بودم
تا شبی سر به بیابان بگذارم بی تو
پایم آن قدر فرو رفته که با تیشه مگر
پا از این باغچه بیرون بگذارم بی تو
مجتبیٰ فرد
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 17:58
من از هستی نمیخواهم به جز پیشِ تو مردن را
نمیخواهم خوراکی جز غمِ عشقِ تو خوردن را
تو را میخواهم آن گونه که گویی جسم، روحش را
جداییناپذیر و تَنگ یکدیگر فشردن را
بدون تو تنفّس هم ملالآورترین چیز است
تو شیرین میکنی اما، شَرنگ تلخ مردن را
بمیران! زنده کن! فرقی ندارد، باز میخوانم
هزاران بار دیگر، با تو شعرِ دل سپردن را
مرا از عشق میترسانی و غافل از آنی که
برای ماهیان سادهست: مشقِ آب خوردن را
به مردهشور بسپاری تنم آنجا که یارایَش
نباشد بارِ سنگینِ غمت، بر دوش، بردن را
دلت میآید آیا با چوناین شاگردِ عشق خود
همیشه بازگویی درسِ بیروحِ فِسُردن را؟
تو که این را برای من نمیخواهی غزلبانو؟
خیالِ با تو بودنْ، با خودم به گور، بردن را
اگر چه خوب میدانم که تا بوده چوناین بوده:
که عاشق میدهد آخر، بهای دل سپردن را!
مجتبیٰ فرد
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1392 ساعت 18:30