ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی اخوان‌ثالث

عید آمد و ما خانه‌ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بی‌دلی آن را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله‌ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته‌کبوتر
سالی سپری گشت و تو را ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ ز جویی نجهاندیم

ماننده افسون‌زدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه‌ی بیهوده نخواندیم

از نُه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر «امید» که صد بار
عید آمد و ما خانه‌ی خود را نتکاندیم

محمدعلی هلال

بهار است و با تو بهاری‌ترم
تویی گُل‌تر و من قناری‌ترم

«بسی پر زدم تا رسیدم به تو»
چو از خویش بی‌تو فراری‌ترم

چه می‌شد تو را من سزاوار شم
چو مُو سر به آغوش دلدار شم

«اگر حکم مرگ من اجباری است »
به حکم تو به‌تر که بر دار شم

نگاهت به من بال و پر می‌دهد
دلم بی‌تو فریاد سر می‌دهد

«کمی یاد من باش ای مهربان»
محبّت، محبّت ثمر می‌دهد

بیا در شب تار من ماه شو
دلیل من ای دوست در راه شو

«چه بازی شده عمر بی‌بودنت»
که با خویش گفتم همه آه شو


مصاریع داخل گیومه از «مهدیه زرعی»

مریم جعفری آذرمانی

یکی از خانه‌به‌دوشانِ فراوان هستم
کیسه پُر کرده و شب‌گردِ خیابان هستم

گربه‌ها چشم ندارند ببینند مرا
شب به شب بزمِ زباله‌ست که مهمان هستم

مردم از این طرف و آن طرفم می‌گذرند
نکند فرض کنی من هم از آنان هستم

نکند فکر کنی هیچ ندارم، من هم
صاحب سفره‌ی خالی شده از نان هستم

به شناساندن آیینگی‌ام مشغولم
گاه اگر دیوم و گاهی اگر انسان هستم

چاره‌ای نیست، مگر چشم بپوشند از من
تا نبینند که در صورت امکان هستم

نغمه مستشار نظامی

دلِ شکسته اگر باز هم دلی باشد
بگو چه‌گونه نگهبان قابلی باشد؟

چه‌گونه در خودش این راز را نگه‌دارد؟
چه‌گونه باز در این خانه‌ی گلی باشد؟

چه‌گونه آه! چه قدر آه منفجر نشود؟
در این صبوری و دوری چه حاصلی باشد؟

هنوز منتظرم مثل سنگ‌پشتی که
درون خانه به دنبال منزلی باشد

هنوز دربه‌درم موج‌موج طوفان را
به این امید که باشی...که ساحلی باشد

اگر تو چشم بدوزی به روی نیمه‌ی ماه
شبیه توست اگر ماه کاملی باشد

فریدون مشیری

با هم‌این دیدگان اشک‌آلود،
از هم‌این روزن گشوده به دود،
به پرستو، به گل، به سبزه درود!

به شکوفه، به صبح‌دم، به نسیم،
به بهاری که می‌رسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.

ما که دل‌های‌مان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی‌خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشم‌مان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،

سر راه شکوفه‌های بهار
گریه سر می‌دهیم با دل شاد
گریه شوق، با تمام وجود!

سال‌ها می‌رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده‌ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه‌ای نگشود
مِهر، دیگر تبسمی ننمود.

اهرمن می‌گذشت و هر قدمش،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود!
بانگ مهمیزهای آتش‌ریز
رقص شمشیرهای خون‌آلود!

اژدها می‌گذشت و نعره‌زنان
خشم و قهر و عتاب می‌فرمود.
وز نفس‌های تند زهرآگین،
باد، هم‌رنگ شعله بر می‌خاست،
دود بر روی دود می‌افزود.

هرگز از یاد دشت‌بان نرود
آ‌ن‌چه را اژدها فکند و ربود


اشک در چشم برگ‌ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود

دشمنی، کرد با جهان پیوند
دوستی، گفت با زمین بدرود...

شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!

در بهاری که می‌رسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان،
سر زد از لای ابرهای حسود.

شاید اکنون کبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو، به گل، به سبزه درود!

محمّدکاظم کاظمی

تسبیح و فال حافظ و قندان نقره‌کار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار

مُهر امین و پسته‌ی خندان و زعفران‌
ـ بگذار تا حقوق بگیرم‌، بزرگوار!

این نامه‌ها به بال کبوتر نمی‌شود
باج و خراج بایدمان داد، بی‌شمار

گفتی که در اوایل اسفند می‌رسی‌
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار

اسفند نامه‌ای است که تمدید می‌شود
آری‌، اگر که یار شود بخت و روزگار

اسفند کودکی است که تعطیل می‌شود
از پشت میز می‌رود آخر به پشت دار

اسفند پسته‌ای است که مادر می‌آورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار

اسفند دختری است که آسوده می‌شود
از درد زندگی به مداوای انتحار

اسفند لوحه‌ای است که آماده می‌شود
بر قطعه‌ی صد و سی و شش‌، قبر شصت و چار

اسفند ناله می‌کند و دود می‌شود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار

گفتی قطار خرّم نوروز می‌رسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار

نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ‌
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار

پرسیده‌ای که «سال‌ِ فراروی‌، سال چیست‌؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود
دیگر چه فرق می‌کند اسب و پلنگ و مار؟

این خرّمی بس است که سنجاق می‌شود
بر سررسید کهنه‌ی من برگی از بهار

تا شعر تازه‌ای بنویسم بر آن ورق‌
از ما همین دو جمله بماند به یادگار

ناصر حامدی

بر شاخه‌ای نشستی و سیبم نمی‌شوی
دل‌تنگ دست‌های غریبم نمی‌شوی

در خواب‌های من کسی از راه می‌رسد
تعبیر خواب‌های عجیبم نمی‌شوی؟

بیمارم آن چنان که حریفت نمی‌شوم
بی‌تابی آن چنان که طبیبم نمی‌شوی

من کوهم و تو کوهنوردی که بی‌گمان
قربانی فراز و نشیبم نمی‌شوی

دستی شدم که گاه رفیقت نمی‌شوم
سیبی شدی که گاه نصیبم نمی‌شوی

کیوان هاشمی

کوک کن ساعتِ خویش!
               اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
                      دیر خوابیده و برخاستنش دشوار است

کوک کن ساعتِ خویش!
               که مؤذّن، شبِ پیش، دسته‌گل داده به آب
                     و در آغوش سحر رفته به خواب

کوک کن ساعتِ خویش!
              شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که سحر برخیزد
                    شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی‌خیزند

کوک کن ساعتِ خویش!
             که سحرگاه کسی
                   بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
                           که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک‌سرفه‌ی او برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش!
            رفتگر مُرده و این کوچه دگر
                   خالی از خِش‌خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است


کوک کن ساعتِ خویش!
            ماکیان‌ها همه مستِ خوابند
                  شهر هم
                         خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می‌بیند

کوک کن ساعتِ خویش!

            که در این شهر، دگر مستی نیست
                 که تو وقتِ سحر، آن‌گاه که از میکده برمی‌گردد
                        از صدای سخن و زمزمه‌ی زیرِ لبش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش!
           اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر،
                 و در این شهر سحرخیزی نیست
                       و سحر نزدیک است

پانته‌آ صفایی

چون واگنی فرسوده در راه‌آهنی خالی
از من چه باقی مانده جز پیراهنی خالی؟

دارد فرو می‌ریزد اجزای تنم در من
آن طور که دیواره‌های معدنی خالی

چون آخرین سرباز شهری سوخته یک عمر
جنگیده‌ام در مرزهای میهنی خالی

حالا که سر چرخانده‌ام در باد می‌بینم
پشت سرم شهری‌ است از هر روشنی خالی

گنجایش این جام‌ها اندازه هم نیست
من استکانم شد به لب تَر کردنی خالی

آن باغبانم که پس از یک عمر جان کندن
از باغ بیرون آمدم با دامنی خالی

پانته‌آ صفایی

تو ریختی عسل ناب را به کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته‌اند شب‌بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه‌ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابه‌لای شب‌بوها

و ساقه‌ها همه از برگ‌ها برهنه شدند
و پیش هم که نشستند آلبالوها

تو مثل باد شدی؛ گردباد... و می‌پیچید
صدای خنده‌ی خلخال‌ها، النگوها

و دست‌های تو تالاب انزلی شد و... بعد
رها شدند در آرامش تنت، قوها

شبیه لنج رها روی ماسه‌هایی و باز
چه‌قدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکّه‌چکّه خون شده است
مکیده‌اند مرا قطره‌قطره، زالوها

«فروغ» نیستم و بی تو خسته‌ام کرده است
«جدال روز و شبِ فرش‌ها و جارو‌ها»

شنیده‌ام که به جنگل قدم گذاشته‌ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها

پانته‌آ صفایی

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟
آیا زنی غریبه در این کوچه‏‌ها نبود؟

آن دختری که چند شب پیش دیده‏اید
دمپایی‏‌اش ـ تو را به خدا ـ تابه‌تا نبود؟

یک چادر سیاهِ کِشی روی سر نداشت؟
سربه‌هوا و ساده و بی‌دست‌وپا نبود؟

یک هفته پیش گم شده آقا! و من چه‌قدر
گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود

زنبیل داشت، در صف نان ایستاده بود
یک مشت پول خرد... نه آقا گدا نبود!

یک خرده گیج بود ولی نه... فرار نه
اصلاً به فکر حادثه و ماجرا نبود

عکسش؟ درست شبیه خودم بود، مثل من
هم‌اسم من، و لحظه‌ای از من جدا نبود

یک دختر دهاتیِ تنها که لهجه‌اش
شیرین و ساده بود، ولی مثل ما نبود

آقا! مرا دقیق ببین، این نگاه خیس
یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟

دیشب صدای گریه‌ی یک زن شبیه من
در پشت در مزاحم خواب شما نبود؟

پانته‌آ صفایی

شاید این بار بیایی و زمین، تر باشد
حال این مزرعه‌ی سوخته، به‌تر باشد

شاید این بار که از شهر می‌آیی در ده
خاک، آبستن یک حاصل دیگر باشد

مُردم از بس که برای تو نوشتم، برگرد
فقط ای کاش که این، دفعه‌ی آخر باشد

شاید این بار خدا خواست و تا برگشتی
صبح با چادر گل‌دار، دمِ در باشد

مُردم از بس که خبرهای بد آورد کلاغ
بزند پشت در این بار، کبوتر باشد

کاظم بهمنی

تو هم‌آنی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دل‌خون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِدلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با این‌که مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلبِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

«منم آن شیخ سیه‌روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را»

فریده حسن‌زاده

در جواب ِ دخترم که پرسید: چرا مرا به دنیا آوردی؟
 
زیرا سال‌های جنگ بود
و من نیازمند ِعشق بودم
برای چشیدن ِطعم آرامش.
زیرا بالای سی سال داشتم
و می‌ترسیدم از پژمردن
پیش از شکفتن و غنچه دادن.
زیرا طلاق واژه‌ای است
تنها برای مرد و زن
نه برای مادر و فرزند.                          (واژه پدر جا مانده)
زیرا تو هرگز نمی‌توانی بگویی:
مادرِ سابقِ من
حتی وقتی جنازه‌ام را تشییع می‌کنی.
و هیج چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی‌تواند
میانِ مادر و فرزند جدایی افکند
نفرت یا مرگ حتی.
و تو بیزاری از من
زیرا تو را به دنیا آورده‌ام
تنها به خاطرِ ترسم از تنها ماندن
و هرگز مرا نخواهی بخشید
تا زمانی که خود فرزندی به دنیا آوری
ناتوان از تاب آوردنِ خاکستر ِسوزان ِ
رؤیاها و آرزوهای دور و درازت

شکیبایی لنگرودی

به که پیغام دهم؟
به شب‌آهنگ، که شب مانده به راه؟
یا به انبوه کلاغان سیاه؟
به که پیغام دهم؟
به پرستو که سفر می‌کند از سردی فصل؟
یا به مرغان نوک چیده‌ی مرداب گناه؟
به که پیغام دهم؟
دست من، دست تو را می‌طلبد
چشم من، ردّ تو را می‌جوید
لب من، نام تو را می‌خواند
پای من، راه تو را می‌پوید
به که پیغام دهم؟
بی‌تو از خویش، تنفّر دارم
دل من باز، تو را می‌خواهد
به که پیغام دهم؟
به که پیغام دهم؟

حسین جنّتی

دوباره شعبده کردیم و اشتباه در آمد
خدا به خیر کند، دیو از کلاه در آمد!

چه حکمت است؟ به هر تاجری که راه گشودیم
به جای ادویه از صندوقش سپاه در آمد!

مگر زمانه چه «رو می کند» به صفحه‌ی بازی،
که بخت ما همه چون «زنگیان» سیاه در آمد

دو خطّ اول دیباچه سوخت بل که گلستان،
ز بس نفس که فرو رفت دود آه در آمد!

همیشه قصه هم‌این بوده است و درد هم‌این است
همیشه شمر ز گودال قتلِ‌گاه در آمد

چه اعتبار کنم صوفیا به صافی صبحت؟
که شیخ نیمه‌شب از پشت خانقاه در آمد!

خبر چه بوده در این شهر؟ گزمه‌ها همه حیران
هر آن چه مست گرفتند پیک شاه در آمد!

بدان امید که بانگی زنند بر سر بامی
گذشت عمر و نزد لب کسی، «که ماه در آمد»

سکینه تاجی

راستش را بگو
راه به قلب زمین برده‌ای
یا به ماه؟
یا من شک کنم به گرد بودن زمین
بعد از این‌که عمری است
خلاف هم می‌رویم؟
این وقت شب
همه‌ی «فرض محال»ها خوابیده‌اند!
پس بیا پرواز کنیم
تا آن کوچه‌ای که دیوارش
فقط رد انگشتان ما را کم دارد...
اصلاً بیا تا خود خاطرات‌مان بدویم
تا خط‌خطی‌های سفید تخته‌سیاه
تا سرود صبحگاهی «ای ساربان».
کاش می‌فهمیدی
ابر دل‌تنگی من
سخاوت هر آسمان گرفته‌ای را به سخره می‌گیرد.
از بهار چشمان تو چه کم می‌شود اگر تو هم
تشنگی این واژه‌ها را چاره کنی کمی؟
من از بیداری فرض‌های محال می‌ترسم
تو را به حرمت آن روزهای بی‌درنگ
بیا و لطف کن
میان این همه محال، «ممکن» شو!

بهمن رافعی

کدام‌این چشمه سمّی شد که آب از آب می‌ترسد؟
که حتا ذهن ماهی‌گیر از قلّاب می‌ترسد؟

کدام‌این وحشتِ وحشی، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب می‌ترسد

گرفته وسعت شب را غباری آن‌چنان مبهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مه‌تاب می‌ترسد

شب است و خیمه‌شب‌بازان و رقص ِوحشیِ اشباح
مژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب می‌ترسد

فغان زین شهر ِکج‌باور، که حتا نکته‌آموزَش
ز افسون و طلسم و رَمل و اسطرلاب می‌ترسد

طنین کارسازی هم، ز سازی بر نمی‌خیزد
که چنگ از پرده‌ها و سیم از مضراب می‌ترسد

سخن دیگر کُن ای بهمن! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب می‌ترسد؟