ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رضا نیکوکار

مانند دو خورشید که بالای زمین است
چشم تو سفر کردنم از شک به یقین است
 
روشن شده شب‌های پریشانی شعرم
این‌ها همه از دولتی این دو نگین است
 
ای معنی هر واژه‌ی مبهم، چه نیازی
با تو به لغت‌نامه، به فرهنگ معین است
 
گه‌گاه اگر اخم تو چون تلخی زیتون
شیرینی لبخند تو شیرینی تین است
 
دیوانگی‌ام گل بکند رفتم از این‌جا
با این دل بی‌حوصله که خانه‌نشین است
 
آتش بزن ای عشق! همه زندگی‌ام را
آوارگی و دربه‌دری بهتر از این است
 
من عکس تو را باز در آغوش گرفتم
چون برکه که با خاطره‌ی ماه عجین است

آری، نرسیدیم به هم، حیف... ولی نه
«تا بوده همین بوده و تا هست همین است»

رضا نیکوکار

مانند شیشه‌ای که خریدار سنگ بود
این دل شکستن تو برایم قشنگ بود
 
رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت
آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود
 
ماه شب چهاردهی که تصاحبت
چون حسرتی به سینه‌ی صدها پلنگ بود
 
خوش‌بخت آن دلی که برای تو می‌تپید
خوش‌بخت آن دلی که برای تو تنگ بود
 
تو؛ یک جهان تازه پر از صلح و دوستی
من، کشوری که با همه در حال جنگ بود
 
با من هر آن چه از تو به جا ماند نام بود
از من هر آن چه بی تو به جا ماند ننگ بود

پایین نشسته‌ام که تو بالانشین شوی
این ماجرا حکایت الاکلنگ بود...

رضا نیکوکار

دیده‌ای یک نفر پرنده شود، پر بگیرد، بدون سر باشد
سایه‌گستر شود درختی که تنه‌اش زخمی تبر باشد

دیده‌ای تاکنون پرستویی روی مین آشیانه بگذارد
استخوانی بیاید و مثل قاصدک‌های خوش‌خبر باشد

فکر کن دیده‌ای که یک شب ماه روی دوشش ستاره بگذارد
یک نفر بعد رفتنش حتی باز هم بهترین پدر باشد

همه‌ی شهر می‌شناسندت، گر چه یک کوچه هم به نامت نیست
من ندیدم هنوز دریایی از دل تو بزرگ‌تر باشد

آن قدر ارتفاع داری که مرگ از تو سقوط خواهد کرد
زندگی بعد مرگ می‌آید بیشتر در تو شعله‌ور باشد

هر چه نادیدنی‌ست را دیدی، تا ابد سنّت جنون این است
عشق از هر دری بیاید تو، عقل باید که پشت در باشد

رضا نیکوکار

خوابیده‌ای آرام مثل بچه‌قوها
بیدارم اما با تمام آرزوها

بیدارم و حال مرا باید ببخشی
که دست بردم بی‌اجازه لای موها

من انجماد سال‌ها تنهایی‌ام... آه
آتش بریز، آتش برایم در سبوها

با دست خالی آن قدَر پای تو ماندم
که قطره‌قطره جمع شد این آبروها

یک چشمه از کلّ هنرهای تو کافی‌ست
تا آب رفته باز برگردد به جوها

وقتی تو باشی هیچ معنایی ندارد
لبخند دخترخاله‌ها، دخترعموها!

ای آسمان! چشم از زمین بردار دیگر
خواب است امشب ماه زیر این پتوها

رضا نیکوکار

گر چه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشمه‌ی آرامشم پایین ابروهای توست

خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی
به‌ترین محصول‌ها مخصوص کندوهای توست

فتنه‌ها افتاده بین روسری‌های سرت
خون به پا کردی، ببین! دعوا سر موهای توست
 
کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی‌ست
یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر
لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

شهر را دارد به هم می‌ریزد امشب، جمع کن
سینه‌چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

کوک کن، بردار سازت را، برقصان و برقص
زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

خوش به حال من که می‌میرم برایت این همه
مرگ امکانی به سمت نوش‌داروهای توست

رضا نیکوکار

طرح اندام تو انگیزه‌ی معماری‌هاست
دلت آیینه‌ی ایوان طلاکاری‌هاست
 
باید از دور به لبخند تو قانع باشم
اخم تو عاقبت تلخ طمع‌کاری‌هاست
 
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک‌ترین گوشه‌ی انباری‌هاست
 
نفس باد صبا مشک‌فشان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری‌هاست
 
با تو خوش‌بخت‌ترین مرد جهان خواهم شد
گر چه این خواسته‌ی قلبی بسیاری‌هاست
 
گاه آرامم و گاهی نگران، دنیایم -
شرح آشفته‌ای از مستی و هشیاری‌هاست

نیمه‌ی خالی لیوان مرا پُر نکنید
دل من عاشق این گونه گرفتاری‌هاست

رضا نیکوکار

زخم‌ها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که می‌گیرد تمام سِحر و جادوها کم است

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده‌اند اعجاز شب‌بوها کم است

تا تو لب وا می‌کنی زنبورها کِل می‌کِشند
هرچه می‌ریزی عسل در جام کندوها کم است

بیش‌تر از من طلب کن عشق! من آماده‌ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است

از سمرقند و بخارا می‌شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

عاشقم... یعنی برای وصف حال و روز من
هر چه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است

من هم‌این امروز یا فردا به جنگل می‌زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است