ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

زهرا بشری موحد

یکی از صحن انقلاب آمد، رفت مهمان‌سرا غذا بخورد
یک کبوتر که فیش دستش نیست، آمده در حرم هوا بخورد

قصر ما صحن قدس و آزادی‌ست، نه از این قصرهای درویشی!
بگذارید هر که می‌خواهد، فیش‌ها را دوتا دوتا بخورد

یا امام غریب! می‌دانی، تو خودت مکه‌ی فقیرانی
فقر یعنی کسی تمام عمر، حسرت مشهد تو را بخورد

مرهم آورده‌ای، غم آوردیم یا سریع‌الرضا! کم آوردیم
هیچ کس نیست بین آقایان، که به جز تو به درد ما بخورد

بگذریم از گلایه‌ها دیگر، شده حالم کنار تو بهتر
باید این زائرت نباتش را، با کمی نیت شفا بخورد

علی‌رضا قنبری

هر چند که در شهر تو بازار زیاد است
باید برسم زود... خریدار زیاد است

من دربه‌درِ پنجره‌‌فولادم و دیری‌ست
بین من و آن پنجره، دیوار زیاد است

آن قدرکریمی که بدهکار تو کم نیست
آن قدر کریمی که طلبکار زیاد است

پاییز رسیدم به حرم، با همه گفتم:
این‌جا چه‌قدر چادر گل‌دار زیاد است

با بار گناه آمده‌ام مثل همیشه
با بار گناه آمدم؛ این «بار» زیاد است

خورشیدی و ماهی و طلوعی و غروبی
پس در حرمت روزه شک‌دار زیاد است

 گندم به کبوتر بدهم؟ شعر بگویم؟
آخر چه کنم در حَرَمت؟! کار زیاد است

نوروز به نوروز... محرّم به محرّم...
سرمست زیاد است، عزادار زیاد است

هر گوشه‌ی ایران حرم توست که با تو
همسایه‌ی دیوار به دیوار زیاد است

از دور سلامی و تو از دور جوابی
این فاصله، انگار نه انگار زیاد است

یک شب که به رؤیای من افتاد مسیرَت
دیدم چه‌قَدر لذت دیدار زیاد است...

درخواب... سرِ سفره اطعام... تو گفتی:
هر قدر که می‌خواهی... بَردار! زیاد است

صالح سجادی

اولین حبه را که می‌خوردی کفر می‌رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین فرق خورشید را نشان بدهد

اولین حبه را که می‌خوردی «ابن ملجم» به قصر وارد شد
دست بر شانه‌ی خلیفه نهاد تا به بازوی او توان بدهد

دومین حبه زیر دندانت له شد و قطره‌قطره پایین رفت
که از آن میزبان بعید نبود شهد اگر طعم شوکران بدهد

دومین حبه را که می‌خوردی «جعده» هم در کنار «مامون» بود
جگری تکه‌تکه می‌شد تا تشتی از خون به قصه جان بدهد

سومین حبه بود که انگار جگرت داشت مشتعل می‌شد
تشنه‌ات بود و این عطش می‌خواست پرده‌ی دیگری را نشان بدهد

قصر در لحظه‌ای بیابان شد ماه افتاد و نیزه‌باران شد
پدرت نیزه‌ای به گردن کرد تا سرش را به آسمان بدهد

سومین حبه را فرو بردی از ندیمان یکی به «مامون» گفت:
«شمر» اذن دخول می‌طلبد تا به تو نامه‌ی امان بدهد

چارمین حبه خم شدی از درد، سر به تعظیم دوست زانو زد
مرد تسلیم را همان به که کمرش را رضا، کمان بدهد

دیدی از پشت پرده جدّت را که سر از سجده برنمی‌دارد
بعد از در «هشام» وارد شد تا سلامی به دیگران بدهد


پنجمین حبه پرده‌هایی که، حایل مرگ و زندگی بودند
پیش چشمت کنار می‌رفتند تا حقیقت خودی نشان بدهد

سینه سرشار علم یافته شد، ذره‌ذره جهان شکافته شد
پنجمین قاتل از در آمد تا رنگ دیگر به داستان بدهد

آه از این داستان حزن‌انگیز، مرگ این کهنه راوی صادق
قصه‌ای تازه با تو خواهد گفت، زهر اگر اندکی زمان بدهد

توی آن پنجه‌ی سبک‌بارت، خوشه از بار زهر سنگین بود
مثل بار رسالت جدّت که بنا بود یادمان بدهد:

که حقیقت چه‌گونه باطل شد اصل‌مان را چه سان بدل کردند
پای‌مان را در این سرابستان، دست یک پای راه‌دان بدهد

بعد «منصور» نیز وارد شد
هفتمین حبه را فرو بردی ناگهان با اشاره‌ی پدرت
سقف زندان شکست تا سرداب جای خود را به کهکشان بدهد

قفل و زنجیر و دست و گردن و پا، اوج پرواز را طلب می‌کرد
آسمان نیل بود او «موسی» زهر فرعون اگر امان بدهد

هفتمین حبه، هفتمین خان بود قصر دور سرت به رقص آمد
سقف تسلیم شد کنار کشید تا به پروازت آسمان بدهد

تو پریدی به پیشواز خطر مثل «مأمون» به پیشواز پدر
بعد «هارون» به قصر وارد شد تا پسر نزدش امتحان بدهد

هشتمین حبه نه نمی‌دانم مرگ با چند قطره جرأت کرد
درد با چند بوسه راضی شد تا به معراج، نردبان بدهد

تو قفس را شکستی و در عرش پدرت، هشت حبه‌ی انگور
در دهانت نهاد تا خبر از خلوت روضه‌الجنان بدهد

در کنار شکسته‌ی قفست چند سگ توی قصر زوزه‌کشان
چکمه‌های خلیفه لیسیدند تا به آن جمع استخوان بدهد

قاتلان تو و نیاکانت جسدت را نظاره می‌کردند
باز هم در سپیده‌ا‌ی تاریک کفر می‌رفت تا اذان بدهد

قرن‌ها بعد، بعد از آن قصه، در غروبی غریب و خون‌آلود
از تب زخم، بچه آهویی، بی‌صدا بر در حرم جان داد

اصغر عظیمی‌مهر

از عیانی عنایت، عین اعیان می‌شود
دست خالی هر که راهی خراسان می‌شود

از کبوترهای دست‌آموز گنبد بشنوید:
خوش به حال هر که بر این سفره مهمان می‌شود

ارزش یک عمر دارد ساعتی در این حرم
در مصاف عشق، اغلب عقل حیران می‌شود

اشک می‌ریزند بر گِرد ضریحش عاشقان
گاه حتی بی دعای نوح؛ طوفان می‌شود

ارزش انگور گاهی کم‌تر از یاقوت نیست
ریگ در دستان او لعل بدخشان می‌شود

سرمه‌ی چشم ملایک بوده خاک پای او
صخره زیر گام او تخت سلیمان می‌شود

اقتدار شاه یعنی گاه، تعداد اسیر
بیشْ از گنجایشِ محدودِ زندان می‌شود

آن که می‌گیرد شفا سمت طبیبش برنگشت!
خوش به حال آن که دردش سخت درمان می‌شود

رفته‌رفته سخت خواهد شد دل بی مرحمت
سینه‌ای که دست رد خورده‌ست سندان می‌شود

بی‌نفس می‌افتم از پا در میان خواب‌ها
هر کجا می‌بینم آهویی هراسان می‌شود

من پناه آورده‌ام امشب به تو ای وای من!
آهویی در خانه‌ی صیاد، پنهان می‌شود

سیدرضا مؤید

تا یوسف اشکم سر بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید

در سوز جگر مصلحت ماست که ما را
غیر از جگر سوخته در کار نیاید

خارم من و در سینه‌ی من عشق شکفته‌ست
تا خلق نگویند گُل از خار نیاید

بیمار فراقم من و وصل است دوایم
تدبیر به کار من بیمار نیاید

یک عمر به درگاه رضا رفتم و حاشاک
بر دیدن این دلشده یک بار نیاید

ای حجت هشتم! که خدا خوانده رضایت
مدح تو جز از ایزد دادار نیاید

خود را به تو بستم که منم نوکر کویت
از نوکری‌ام گر که تو را عار نیاید

ما عافیت از چشم تو داریم، که گوید
بیمار به دل‌جویی بیمار نیاید؟

نومیدی و درگاه تو؟ بی‌سابقه باشد
هر کار ز تو آید و این کار نیاید

آخر به کجا روی کند؟ ای همه رحمت!
گر در بر تو شخص گرفتار نیاید

دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته‌ست گنه‌کار نیاید

جاروکش درگاه توام هم‌چو «مؤید»
زین بیش از این بنده‌ی دربار نیاید

محمد رسولی

عشق، رسوایی محض است که حاشا نشود
عاشقی با اگر و شاید و اما... نشود

شرط اول‌قدم آن است که مجنون باشیم
هر کسی دربه‌در خانه‌ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم
سر بازار که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلاتکلیفی‌ست
لطف تو شاملم آیا بشود... یا نشود؟

من فقط روبه‌روی گنبد تو خم شده‌ام
کمرم غیر در خانه‌ی تو... تا نشود

هر قَدَر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ...
من ندیدم که بیاید کسی و... جا نشود

بین زوّار که باشم؛ کرمت بیش‌تر است
قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مرده را زنده کند خواب نسیم حرمت
کار اعجازِ شما با دم عیسا نشود

امن‌تر از حَرمت نیست، هم‌آن بهتر که...
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟ که کسی لحظه‌ی پابوسی تو
نفس آخر خود را بکِشد... پا نشود

دردهایم به تو نزدیک‌ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود

من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم
که به این راحتی آقا... گره‌اش وا نشود

بارها حاجتی آورده‌ام و هر بارش...
پاسخی آمده از سمت تو، الّا... نشود

امتحان کرده‌ام این را حَرمت، دیدم که...
هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت
عاشقی با اگر و... شاید و... اما... نشود