ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

علی صفری

بدنت بکرترین سوژه‌ی نقاشی‌ها
و لبت منبع الهام غزل‌پاشی‌ها 

با نگاهت همه‌ی زندگی‌ام بر هم ریخت
عشق شد ساده‌ترین شکل فروپاشی‌ها

چشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفت
مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی‌ها

ماهی قرمزم و دل‌خوشی‌ام این شده که
عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی‌ها 

بنشین چای بریزم که کمی مست شویم 
دل‌خوشم کرده هم‌این پیش تو عیّاشی‌ها 

آرزویم فقط این است بگویم سر صبح
عصر هم منتظر آمدنم باشی ها!

تقی سیّدی

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی

تا پیش تو آورد مرا، بعد تو را برد 
قلبم شده بازیچه‌ی دنیای روانی

باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری
وقتی همه دادند به هم دست تبانی 

در چشم همه روی لبم خنده نشاندم
در حال فرو خوردن بغضی سرطانی

آیا شده از شدت دل‌تنگی و غصه 
هی بغض کنی،گریه کنی، شعر بخوانی؟

دل‌تنگ توام ای که به وصلت نرسیدم
ای کاش خودت را سر قبرم برسانی

ملا احمد نراقی

عمری‌ست که اندر طلب دوست دویدیم
هم مدرسه هم صومعه هم میکده دیدیم

با هیچ کس از دوست ندیدیم نشانی
از هیچ کسی هم خبر از او نشنیدیم

در کنج خرابی پس از آن جای گرفتیم
تنها و دل افسرده و نومید خزیدیم

سر بر سر زانو بنهادیم و نشستیم
هم بر سر خود خرقه صد پاره کشیدیم

هر تیر که آمد همه بر سینه شکستیم
هر تیغ که آمد همه بر فرق خریدیم

جام ار چه همه زهر بلا بود گرفتیم
می ار چه همه خون جگر بود چشیدیم

چشم از رخ هر کس هم اگر دوست ببستیم
پا از در هر کس هم اگر خویش بریدیم

از آن‌چه جز افسانه او گوش گرفتیم
از آن‌چه به جز قصه او لب بگزیدیم

هر لوح که در مکتب ما جمله بشستیم
هر صفحه که در مدرس ما جمله دریدیم

هر نقش به جز نقش وی از سینه ستردیم
هر مهر به جز مهر وی از دل بزدودیم

جز عکس رخش ز آینه دل بگرفتیم
جز یاد وی از مزرع خاطر درویدیم

گر تشنه شدیم آب ز جوی مژه خوردیم
ور گرسنه لخت جگر خویش مکیدیم

یک چند چنین چون ره مقصود سپردیم
المنه لله که به مقصود رسیدیم

خرم سحری بود که با یاد خوش او
بنشسته که از شش جهت این نغمه شنیدیـم

کایام وصال‌ست و شب هجر سر آمد
برخیز «صفایی» چه نشستی که رسیدیم

مرتضی لطفی

با سر به تنگنای گریبان گریختم
آزادی‌ام بس است، به زندان گریختم

روزی برای جلوه به هر قیمتی که بود
گوهر به دست، سوی خیابان گریختم

بیچاره من! که در طلب جرعه‌جرعه شعر
از روستای خویش به تهران گریختم

بیچاره من! که تاب تسلط نداشتم
از کدخدا به شهر خدایان گریختم

بیچاره من! که فکر تلافی‌م بود و بس
نان از کفم گریخت، من از نان گریختم

بیچاره من! که در طلب آیه‌آیه نور
هر صبح سوی شام غریبان گریختم

ویرانه بود خانه‌ام از پای‌بست و من
از سادگی به نقشه‌ی ایوان گریختم

آن گوهرم که قیمتم از هر چه بیش بود
برگشتم و به گوشه‌ی همیان گریختم

کامل جهرمی

در مدرسه و صومعه بسیار دویدم                    
از علم و عمل، چاشنی عشق ندیدم

تحقیق نمودم، چه مسائل، چه دلایل                     
حرفی که دهد بوی ز عشقی نشنیدم

در ظلمت اوراق سیه‌شان همه عمر               
صد چشمه نظر کردم و آبی نچشیدم

تقلید و جدل را همه آماده و حاضر                    
کاین حرف که گفتی به فلان حاشیه دیدم

این مساله‌دانان، همه حمّال کتاب‌ند                     
گردیدم و زین قوم، به مردی نرسیدم

غرق‌ند به دریای ریا و حسد و بخل                     
با عشق بپیوستم و زیشان ببریدم

دیدم که هم‌این گفت و شنودست و دگر هیچ          
باز آمدم و رخت به می‌خانه کشیدم

ما صاف‌دلان دُردکش بزم الستیم                        
با نغمه و می، لب به لب و دست به دستیم

محمدرضا طاهری

مثل لالایی‌ست در گوش خلایق، شیونم
عاقبت خود را میان شهر، آتش می‌زنم

ساده بودم، فکر می‌کردم حراست کرده‌ام
با خطوط دفترم از مرزهای میهنم

از تمام دل‌خوشی‌های جهان دل کنده‌ام
روز و شب چشم‌انتظار لحظه‌ی جان کندنم

باز در آیینه تصویرم کمی ناآشناست
از صدای خویش می‌پرسم که این آیا منم؟!

از تب عشق است یا داغ برادر کاین چون‌این
مثل مرغی در تنور افتاده می‌سوزد تنم؟

رد پای بوسه‌ی یار است یا خون رفیق
لکه‌ی سرخی که جا مانده‌ست بر پیراهنم

بار، سنگین است و من کم‌طاقت و دنیا حسود
خم شدن را عار می‌دانم، دعا کن بشکنم!

آرش شفاعی

مثل تندیس فرو ریخته کورم، لالم
جسد زنده‌ی در معرض اضمحلالم

مثل وقتی که تو رفتی به سفر، غمگینم
مثل وقتی که بخندی به کسی، بدحالم

گاه می‌گویم از زندگی‌ام خسته شدم
گاه می‌گویم مرگ آمده استقبالم

کودک تشنه‌ی آغوش توام بی‌خود نیست
صبح‌ها یک‌سره غر می‌زنم و می‌نالم

خواستم با نفست لحظه‌ای آرام شوم
گوشی‌ات گفت که از صبح سحر، اِشغالم

هر چه از صبح درِ خانه‌ی حافظ رفتم
«بوی بهبود ز اوضاع...» نیامد فالم

چای می‌خوردم و دنبال قوافی بودم
زنگ زد: دیر شده، زود بیا دنبالم...

محمدکاظم کاظمی

ای قوم! با قیام نشستن مخالفم
با غیر تیغ، هر چه که آهن، مخالفم

گفتید گریه است که تنها سلاح ماست
گیرم که این درست، ولی من مخالفم

با حلق، اگرنه در پی تکبیر، دشمنم
با سنگ، اگر نه سنگ فلاخن، مخالفم

این سر سلامت است، ولی کاشکی نبود
من با سری که بر سر گردن، مخالفم

عبدالمهدی نوری

عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران، برگ‌ریزانش گرفت

عمری از گندم نخورد و دانه‌دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت

ابرهای تیره را دید و دلش لرزید... باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت:

«یاری اندر کس نمی‌بینم» غزل را گریه کرد
تا به خود آمد دلش از دوست‌دارانش گرفت

پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد-
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت

چند گامی دور شد، اما دلش جا مانده بود
آخرین ته‌مانده‌ی خود را به دندانش گرفت

داشت از دیدار چشمان تو بر می‌گشت که
«محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت»

علی‌رضا قزوه

دلم تنگ است و دل‌تنگ‌اند دل‌تنگان و دل‌ریشان
شب قدر است لبخندی بزن، مولای درویشان
 
اگر هم‌سو نمی‌گردند با فریادهای تو
نمی‌گریند دل‌ریشان، نمی‌چرخند درویشان
 
هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی‌فهمند
فراوان‌اند بدخواهان و بسیارند بدکیشان
 
رها از خود شدم آن قدر این شب‌ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان
 
به مرگ زندگی... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ‌اندیشان
 
شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان

علی‌اکبر یاغی‌تبار

خون قبیله‌ی پدرم عبری است، خط زبان مادری‌ام تازی

از بس که دشنه در جگرم دارم، افتاده‌ام به قافیه‌پردازی


جسمم به کفر نیچه می‌اندیشد، روحم به سهروردی و مولانا

یک قسمتم یهودی اتریشی است، یک قسمتم مسیحی قفقازی


دیروز کلب آل علی بودم امروز عبد بیت فلان‌الله

من دست‌پخت مادرم ایرانم مونتاژ کارخانه‌ی دین‌سازی


اندیشه‌های من هگلی امّا، واگویه‌های من فوکویامایی است

انبوهی از غوامض فکری را حل کرده است علم لغت‌بازی


تلفیق عقل و عرف و ولنگاری، آموزش شریعت و خوش‌باشی

درک نبوغ فلسفی خیّام، با فال خواجه حافظ شیرازی


ما سوژه‌های خنده‌ی دنیاییم، وقتی که یک فقیر گنابادی

با یک دو پاره ذکر و سه تا حق‌حق، اقدام می‌کند به براندازی


می‌ترسم از تذَبذَب یارانم، گفتی برادرم شده‌ای؟ باشد

اثبات کن برادری خود را، باید مرا به چاه بیندازی

حمیدرضا برقعی

مولای ما نمونه‌ی دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

وقت طواف دور حرم فکر می‌کنم
این خانه بی‌دلیل تَرَک بر نداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه‌ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می‌خورم که نبی، شهر علم بود
شهری که جز علی درِ دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب درِ قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرییل واژه‌ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده‌ست
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

امیر اکبرزاده

باید خبر را بی‌خبر باشی بفهمی
در انتظارش پشت در باشی بفهمی

حال مرا وقتی که در فکر تو غرقم
از من مگر دیوانه‌تر باشی بفهمی

آیا چه می‌دانی از این خاکستر سرد؟
در عشق باید شعله‌ور باشی بفهمی

یک‌دو قدم نه... شعر را باید که وقتی
یک عمر با من هم‌سفر باشی بفهمی

بیهوده فرزندم نمی‌خوانم غزل را
حس مرا باید پدر باشی بفهمی

بهتر که با من نیستی هم‌درد، هرچند
تازه نمی‌فهمی اگر باشی بفهمی

چیزی نمی‌فهمی تو از این داغ‌نامه
حرف مرا باید جگر باشی بفهمی

حسین منزوی

فرود آمدم از بهشتت در این باغ ویران خدایا
فرود آمدم تا نباشم جدا زین اسیران خدایا

مگر این فراموش‌خانه به زیر نگین شما نیست؟
که کس حسب‌حالی نپرسید از این گوشه‌گیران خدایا

پشیمانم از زر شدن‌ها مرا آن مسی کن که بودم
به‌ خود باز گردان مرا و ز غیرم بمیران خدایا

به‌ جز سایه‌های ابوالهول در این لوح وحشت عیان نیست
چه خشت و چه آیینه پیش جوانان و پیران خدایا

به باغ جهانت چه بندم دلی را که بسیار دیده ‌است
که حتا بهار جنانت پر است از کویران خدایا

گنه، قند و ابنای آدم، شکربند، آیا روا بود
بر آن لوح، دوزخ ‌نوشتن بر این ناگزیران خدایا؟

جهانت قفس بود و این را پذیرفته بودیم، اما
نه هم‌بندی روبهان بُد سزاوار شیران خدایا

گرفتم بهشت‌ است اینجا ولی کو پسند دل ما؟
چه داری بگویی تو آیا به دوزخ‌ضمیران خدایا؟

اگر دیگران خوب، من بد، مرا ای بزرگ سرآمد!
به دل‌ناپذیری جدا کن از این دلپذیران خدایا

بنیامین دیلم کتولی

به ایمان ضعیفی بسته‌ام این قلب پر شَک را
چون آن‌هایی که می‌بندند با نخ، بادبادک را

یقین دارم که در تاراج گندم‌زار خواهی دید
کلاغی را که با خود می‌برد قلب مترسک را

دلم بر پاشنه می‌چرخد و آرام می‌خواند
یکی بردارد از لولای در این جیرجیرک را

جهان در پیش پایم سنگ‌ها انداخت امّا من
به دریا می‌رسانم عاقبت این رود کوچک را

تماشا کن که در چشمت چه شوق سوختن دارم
بسوزانم
بسوزانم
بیاور زود فندک را...

محمدرضا شرافت

شدم مانند رود از بارشی جریان که می‌گیرد
که من بدجور دل‌تنگ توام باران که می‌گیرد

دلم تنگ است می‌دانی پناهم شانه‌های توست
کمی اشک است درمانش دل انسان که می‌گیرد

من آن احساس دل‌تنگیِ ناگاهِ پس از شوقم
شبیه حس دیدارم ولی پایان که می‌گیرد

غروبی تلخ و دلگیرم غروب دشت تنهایی
دل دشتم من از نی‌ناله چوپان که می‌گیرد

چه بی‌راهم چه از غم ناگزیرم من چه ناچارم
شبیه حس یک قایق شدم طوفان که می‌گیرد

چه‌قدر از خاطراتت ناگزیرم نه گریزی نیست
منم و باز باران بین قم تهران که می‌گیرد

تو را عشق تو را آسان گرفت اول دلم اما
چه مشکل می‌شود کارم دلم آسان که می‌گیرد

سپردم به فراموشی به سختی خاطراتت را
ولی باران که می‌گیرد... ولی باران که می‌گیرد

امیرعلی سلیمانی

خشک شد گل‌های گلدان و غذا سر رفته بود
در نبودش زندگی از دست ما در رفته بود

آه ای گلدان خالی، خشک باشی بهتر است
لاله‌ای که عاشق ما بود، پرپر رفته بود

آن که عمری خنده‌اش چشم و چراغ خانه بود
بی‌گمان دیگر نمی‌خندید، دیگر رفته بود

پس چه شد امروز از ما زودتر خوابش گرفت
او که هر شب دیرتر از ما به بستر رفته بود

زیر لب دیدم اذان می‌خواند، تردیدی نداشت
از کنارم تا که گفت الله اکبر، رفته بود

جای هدیه، جعبه‌ای خرما خریدم صبح زود
روز مادر بود اما حیف مادر رفته بود