دلم گرفته و میخواهم آسمان باشم
و یا هر آنچه ببارد بگو همان باشم
چه سرنوشت بدی دارم، عادتم دادند
چهار فصل پیاپی فقط خزان باشم
سرم به شانه دیوار آرزو، بند است
ولی چه فایده وقتی که نردبان باشم
به این نتیجه رسیدم که قسمتم این است
همیشه جای خودم فکر دیگران باشم
دلی شکسته و چشمان خیس و تنهایی
چهگونه داشته باشم و شادمان باشم؟
کجاست دست تو؟ در دست کیست؟ بیخبرم
نشد که یک شب از این غصه در امان باشم
چه عیب دارد اگر دلخوشم به مُشتی شعر
نخواستم همه عمر فکر نان باشم
شبی کنار خودم در سکوت میمیرم
شبی که خستهی یک عمر امتحان باشم
آمد بهار و رمزی میگویمت نهانی
بر نُه فلک مبارک، الّا بر او که دانی
الّا بر او که بویی نشنیده است هرگز
از گلشن مروّت، وَز باغ مهربانی
الّا به پیرْاَخمی کَز تُرشیِ مزاجش
ما را نمانده در یاد، یک خنده از جوانی
الّا بر آنکه هرگز، ناورده از نبردی
جز زخمْ مژدگانی، جز مرگْ ارمغانی
الّا به باغبانی کَز کِشتهاش نروید
جز خارِ خستهجانی، جز شاخهی خزانی...
الّا کسی که در مرگ دارد هزار فتویٰ
یک مصلحت نداند در کار زندگانی
نوروز، خنده ریزد در جام ما فقیران
باشد که زهر ریزد در کاسهی فلانی
ای نورِ حالگَردان! وِی یارِ رویْزردان
این پرده را بگردان، یکبار امتحانی!
در خاک گلدان پیش گلهای جوانم
یک شاخه آواز قناری مینشانم
وقتی تو میآیی تمام پردهها را
از سالهای سال دوری میتکانم
آوازهخوان دورهگردم، جای آواز
بگذار در وصف تو تصنیفی بخوانم
مثل گِرامی کهنه، نُت میریزم از خویش
خواب خوش دیوارها را میپرانم
عصرانهی بیانتهای چای و لبخند
این بزم را تا آخر شب میکشانم
هر بار دارم چشم برمیدارم از تو
عکس تو میافتد درون استکانم
بعد از تو هرگز لب به آب و نان نه... بگذار
طعم لطیف بوسه باشد بر لبانم