ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

محمدکاظم کاظمی

اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد

این‌بار در طلیعة نوروز فارسی
بر شرق یک بهار خوشایند بگذرد

یعنی که در جوار خراسانیان پاک
این آخرین دقایق اسفند بگذرد

شاعر شکار لعبت شعر دری شود
یک چند از غم زن و فرزند بگذرد

با کاروان حله بیاید ز سیستان
با کاروانی از گل و لبخند بگذرد

امسال در سواحل آمویه سر کند
امسال از سواحل هلمند بگذرد

منزل کند مقابل تندیس رودکی
تا از خیال کوه دماوند بگذرد

آری، در این زمانه که قند است هر طرف
آدم چگونه می‌شود از قند بگذرد؟

آن هم دمی که حنظله هم قند می‌شود
یک بار اگر به شهر سمرقند بگذرد

اینک رسیده موسم پیوند پارسی
اینک بهار از پل پیوند بگذرد

محمدکاظم کاظمی

کدام کشف و کدامین شهود و کو الهام؟
بمیر شاعر بیچاره با چنین اوهام

چه شد که بعد چهل سال هم ندانستی
که چشم را به چه سازی شبیه جز بادام؟
 
نخوانده یک دو ورق‌پاره در صناعت شعر
نکرده فرق، میان جناس با ایهام

همیشه بوده به پندار، ثانی صائب
همیشه بوده به گفتار، تالی خیّام

ولی نبرده به کردار، هیچ خیر از تو
نه والدین و نه ابن‌سبیل و نه ایتام

نشسته بر در ارباب بی‌مروت دهر
که خواجه کی بدرآید، کنی به خواجه سلام

مگر به حرمت میراث‌داری سعدی
شوی به دفتر انبار غلّه استخدام

چه رفته است که شاگرد حضرت رحمان
هماره چشم به اِنعام دارد از اَنعام

نبوده یک دو قدم در هوای نان حلال
همیشه دربه‌در یک دو جرعه آب حرام

نشسته‌ای، که مگر از مدارج ملکوت
خدای شعر، تو را مصرعی کند اکرام

اگر نکرد، به دیوان حضرت حافظ
زنی تفأل و شعری از آن بگیری وام:

«به آب روشن می عارفی طهارت کرد»
تو نیز از سر تقلید از آن، ‌کنی اقدام

ـ به آب روشن می می‌کنی طهارت اگر،
به آفتابه بریز آن شراب، نی در جام ـ

سخنورا! که به بام کلام داری راه،
همین مَثَل بشنو از حقیر و، ختم کلام

همیشه بردن اشتر به بام آسان است
و سخت آن که فرود آورندش از سر بام

محمدکاظم کاظمی

ای قوم! با قیام نشستن مخالفم
با غیر تیغ، هر چه که آهن، مخالفم

گفتید گریه است که تنها سلاح ماست
گیرم که این درست، ولی من مخالفم

با حلق، اگرنه در پی تکبیر، دشمنم
با سنگ، اگر نه سنگ فلاخن، مخالفم

این سر سلامت است، ولی کاشکی نبود
من با سری که بر سر گردن، مخالفم

محمدکاظم کاظمی

این‌جا در این تلاقی خون‌ها و شیشه‌ها
شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها

شب‌های بد بلندترند از همیشه‌ها
تا آب این درخت بخشکد به ریشه‌ها

امشب بدون جامه بخوابی بلندتر
بر روی روزنامه بخوابی بلندتر

دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر
خواب پلنگ و ببر ببینی زیادتر

وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر
خون شما به شیشه شود جانگدازتر

یلدا حریف این‌ همه سختی شود مگر
سیبی که می‌خورید درختی شود مگر

مستوجب عطای بخیلان شوی شبی‌
منظور وعده‌های وکیلان شوی شبی‌:

«من آمدم ترانه بیارم برایتان‌
آجیل و هندوانه بیارم برایتان

روزان‌تان همیشه به جوزا بدل شود
شب‌های‌تان همیشه به یلدا بدل شود

آن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل است‌
سختی همیشه در صد و سی سال اول است

دیگر کلید بخت به جیب تو می‌شود
یعنی خوراک برّه نصیب تو می‌شود

ما هندوانه هر شب دی پوست می‌کُنیم‌
آن را نثار خوب‌ترین دوست می‌کنیم»

کوچک زیاد بوده‌ای‌، اینک بزرگ شو
این پوست را رها کن و ای برّه‌! گرگ شو

سال دگر به سیب‌زمینی بسنده کن‌
با هر چه نزد خویش ببینی بسنده کن

امسال اگر بریده‌ی نان می‌خوریم ما
سال دگر خوراک شبان می‌خوریم ما

محمدکاظم کاظمی

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کَرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گُل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

محمدکاظم کاظمی

شکر خدا که اهل جدل، هم‌زبان شدند
با هم به سوی کعبه‌ی عزت، روان شدند
 
شکر خدا که گردنه‌گیرانِ محترم
بر گَلّه‌های بی سر و صاحب، شبان شدند
 
شکر خدا که کم‌کمک از یاد می‌رود
روزی که پشت نعش برادر، نهان شدند
 
شکر خدا که مسجد و محرابِ شهر نیز
یک‌باره – پوست‌کنده بگویم - دکان شدند
 
جمعی، چون‌آن قدیم، هر آن را که سر فراشت
قربان مادر و پدر و خاندان شدند
 
یعنی دوباره دشمنِ سوگند‌خورده را
با استخوان سینه‌ی خود، نردبان شدند
 
مانند یک دو خوانِ دگر، بعدِ گیر و دار
بر خون خویش و نعشِ پدر، میهمان شدند

هر کس به گونه‌ای به هدر داد آن چه داشت
یک عده هم که سگ نشدند، استخوان شدند

محمدکاظم کاظمی

این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود

صفحه چیده می‌شود داروگیر می‌شود


این یکی فدای شاه‌، آن یکی فدای رخ‌

در پیادگان چه زود مرگ و میر می‌شود


فیل کج‌روی نمود، این سرشت فیل‌هاست‌

کج‌روی در این مقام دل‌پذیر می‌شود


اسپ خیز می‌زند جست‌وخیز کار اوست‌

جست‌وخیز اگر نکرد، دست‌گیر می‌شود


آن پیاده‌ی ضعیف، راست‌راست می‌رود

کج اگر که می‌خورَد، ناگزیر می‌شود


هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال‌

این پیاده قانع است‌، زود سیر می‌شود


آن وزیر می‌کُشد، آن وزیر می‌خورد

خورد و برد او چه زود چشمگیر می‌شود


ناگهان کنار شاه خانه‌بند می‌شود

زیر پای فیل پهن‌، چون خمیر می‌شود

آن پیاده‌ی ضعیف، عاقبت رسیده است‌

هرچه خواست می‌شود، گر چه دیر می‌شود


این پیاده‌، آن وزیر... ـ انتهای بازی است ـ

این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود

محمدکاظم کاظمی - نذر خدیجه‌ی کبرا

تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کَرمت

از تماشای چه گلزار فراز آمده‌ای؟
بوی گُل می‌دهد امروز، دم و بازدمت

دست تنهای بشر! دست مرا هم بپذیر
و از این دست، مبادا برسد هیچ غمت

شعب دلخواه! من و رنج مرا در بر گیر
شهر گمراه! تو خوش باش به سنگ و صنمت

کفنی نیست اگر، پیرهن دوست که هست
مرگ محتوم! بیا، با دل و جان می‌خرمت

دخترم! بخت تو خوش باد که تا دامن حشر
عالَمی سینه‌زنان‌اند به گِرد علمت

من میان دل مردان و زنان گم شده‌ام
از تو گم گشته اگر سنگ مزار و حرمت

محمّدکاظم کاظمی

تسبیح و فال حافظ و قندان نقره‌کار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار

مُهر امین و پسته‌ی خندان و زعفران‌
ـ بگذار تا حقوق بگیرم‌، بزرگوار!

این نامه‌ها به بال کبوتر نمی‌شود
باج و خراج بایدمان داد، بی‌شمار

گفتی که در اوایل اسفند می‌رسی‌
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار

اسفند نامه‌ای است که تمدید می‌شود
آری‌، اگر که یار شود بخت و روزگار

اسفند کودکی است که تعطیل می‌شود
از پشت میز می‌رود آخر به پشت دار

اسفند پسته‌ای است که مادر می‌آورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار

اسفند دختری است که آسوده می‌شود
از درد زندگی به مداوای انتحار

اسفند لوحه‌ای است که آماده می‌شود
بر قطعه‌ی صد و سی و شش‌، قبر شصت و چار

اسفند ناله می‌کند و دود می‌شود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار

گفتی قطار خرّم نوروز می‌رسد
نوروز را نداده کسی راه در قطار

نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ‌
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار

پرسیده‌ای که «سال‌ِ فراروی‌، سال چیست‌؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»

وقتی که سال‌، سال کبوتر نمی‌شود
دیگر چه فرق می‌کند اسب و پلنگ و مار؟

این خرّمی بس است که سنجاق می‌شود
بر سررسید کهنه‌ی من برگی از بهار

تا شعر تازه‌ای بنویسم بر آن ورق‌
از ما همین دو جمله بماند به یادگار

محمّدکاظم کاظمی

تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد
خدا کارش درست است‌، این و آن را خوب می‌سازد

تو را از سنگ می‌آرد برون‌، از قلب کوهستان‌
مرا از بیدِ خشکی در کنار جوب می‌سازد

در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد
به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد

تو را جامی که از شیر و عسل پُر کرده‌اش دهقان‌
مرا بر روی خرمن بُرده خرمن‌کوب می‌سازد

تو را گل‌دان رنگینی که با یک لمس می‌افتد
مرا ـ گرد سرت می‌چرخم و ـ جاروب می‌سازد

تو از من می‌گریزی باز هم تا مصر رؤیاها
مرا گرگی کنار خانه یعقوب می‌سازد

مرا سر می‌دهد تا دشت‌های آتش و آهن‌
و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد

خدا در کار و بارش حکمتی دارد که پی در پی‌
یکی را شیشه می‌سازد، یکی را چوب می‌سازد

محمدکاظم کاظمی

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌
لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌
چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خواب‌های رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌
اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟
صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود
او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد
این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

محمدکاظم کاظمی

هم‌سایه -چشم بد نرسد- صاحب زر است
چون صاحب زر است، یقیناً ابوذر است

کم‌کم به دست مرده‌دلان غصب می‌شود
باغی که در تصرّف گُل‌های پرپر است

چون و چرا مکن که در این کشت‌زار وهم
هر کس که چون نکرد و چرا کرد، بهتر است

صبح از مزار خط‌شکنان زنده می‌شود
شاعر هنوز در شکن زلف دل‌بر است

ای بُرده هرچه بوده! چه داری که پس دهی؟
اصلاً بیا و فرض کن امروز محشر است

گفتید: «لب ببند که با هم برادریم»
من یوسفم، که است که با من برادر است؟

ما دل به ره‌نمایی این‌ها نبسته‌ایم
پایی اگر دراز کنی، جاده رهبر است

با سنگ‌ها بگو که چه اندیشه می‌کنند
حتّا بدون بال، کبوتر کبوتر است

محمدکاظم کاظمی

عاقبت با ناله سودا می‌شود آهی که نیست
زیر گام ما به منزل می‌رسد راهی که نیست

از کرامت‌های بسیارت همین ما را رسید
شاخه‌ی خشکی که هست و دست کوتاهی که نیست

خوب می‌دانیم و می‌دانی که چندین سال قحط
آب‌مان در کاسه‌ی سر دادی از چاهی که نیست

آخر اما صبر کن، ای آسمان! خواهی شنید
نور صد خورشید می‌گیریم از این ماهی که نیست

دست اگر آن دست دیروزین ما باشد ـ که هست ـ
باز هم گندم برون می‌آرد از کاهی که نیست

کُشته‌ی خود می‌شود این ایل، حتی در شکست
تا نبندد دست امّیدی به خون‌خواهی که نیست

محمدکاظم کاظمی - آشتی

شکر خدا که اهل جدل همزبان شدند
با هم به سوی‌ِ کعبة عزّت روان شدند


شکر خدا که گردنه‌گیران محترم‌

بر گلّه‌های بی سر و صاحب شبان شدند


شکر خدا که کم‌کمک از یاد می‌رود

روزی که پشت نعش برادر نهان شدند


شکر خدا که مسجد و محراب شهر نیز

یکباره ـ پوست‌کنده بگویم ـ دکان شدند


جمعی‌، چنان قدیم‌، هر آن را که سر فراشت‌

قربان مادر و پدر و خانمان شدند


یعنی دوباره دشمن‌ِ سوگندخورده را

با استخوان سینة خود نردبان شدند


مانند بارهای دگر بعدِ گیر و دار

بر خون خویش و نعش پدر میهمان شدند



هر کس به گونه‌ای به هدر داد آن چه داشت‌
یک عدّه هم که سگ نشدند استخوان شدند

محمدکاظم کاظمی - تباهی

زبان شکر، سستی کرد محصول فراهم را
و آخر آسمان واپس گرفت از ما همین کم را

در این گندم‌، نمی‌دانم کدام ابلیس مخفی شد
که قابیل مجسّم کرد فرزندان آدم را

من این فصل تباهی را از آن هنگام حس کردم‌
که مسجد نیز پنهان کرد در خویش ابن‌ملجم را

و سقّایان این امّت ـ خداشان تشنه‌کُش سازد ـ
بر اسماعیل و هاجر نیز بستند آب زمزم را

جدا کردند دست از شانه‌های ما همان قومی‌
که می‌بستیم روزی شانه‌های زخمی هم را

به جُرم هفت‌خوان قربانی نامردمی گشتن...
نکُشت این چاه‌، ننگ آن برادر کُشت‌، رستم را

محمدکاظم کاظمی - شب هم‌چنان سیاه

حلق سرود پاره‌، لب‌های خنده در گور
تنبور و نی در آتش‌، چنگ و سَرَنده در گور
این شهرِ بی‌تنفّس لَت‌خوردة چه قومی است‌؟
یک سو ستاره زخمی‌، یک سو پرنده در گور
دیگر کجا توان‌بود، وقتی که می‌خرامد
مار گزنده بر خاک‌، مور خورنده در گور
گفتی که جهل جانکاه پوسیدة قرون شد
بوجهل و بولهب‌ها گشتند گَنده در گور

اینک ببین هُبل را، بُت‌های کور و شَل را
مردان تیغ بر کف‌، زن‌های زنده در گور
جبریل اگر بیاید از آسمان هفتم‌
می‌افکنندش این قوم‌، با بال‌ِ کنده در گور

ادامه مطلب ...

محمدکاظم کاظمی - عمو زنجیرباف

عاقبت زنجیر ما را چون کلاف‌
بافت محکم این عمو زنجیرباف‌
بافت محکم این عمو زنجیرباف‌
بعد از آن افکند پشت کوه قاف‌
*
برّه‌ها! فکری برای خود کنید
چون شبان و گرگ کردند ائتلاف‌
اینک این ماییم‌؛ نعشی نیمه‌جان‌
کرکسان گرد سر ما در طواف‌
ما ضعیفان تا چه مُرداری کنیم‌
پهلوانان را که اینجا رفت ناف‌
آن یکی صد فخر دارد بر کلاه‌
گرچه بی شلوار شد روز مصاف‌
آن یکی دیگر به آواز بلند
حرف حق را گفت‌، امّا در لحاف‌
آن یکی دیگر به صد مردانگی‌
می‌کند تا صبح‌، عین و شین و قاف‌
آن دگر مانده است تا روشن شود
فرق آب مطلق و آب مضاف‌
کارگاه آسمان تعطیل باد
تا که برگردد جناب از اعتکاف‌
 *
الغرض مثل برنج تازه‌دم‌
در چلوصاف کسان گشتیم صاف‌
جهد مردان عمل کاری نکرد
مرحبا بر همّت مردان لاف‌

محمدکاظم کاظمی - غدیر

ای بشر! خانه نهادی و نگفتی خام است‌
کفر کردی و نگفتی که چه در فرجام است‌
چشم بستی و ندیدی که در آن یوم‌ِ شگفت‌
چه پدید آمد از این پرده بر این قوم‌ِ شگفت‌

ادامه مطلب ...

محمدکاظم کاظمی - حکایت

ساعتی پیش دو تا کوزه لب جو پُر شد
به همان عادت هرروزه لب جو پُر شد
آن دو تا چشم‌، دو تا غنچة گل دید در آب‌
و دو لبخندِ خجالت‌زده لرزید در آب‌
ساعتی پیش دو تا کوزه لب‌ِ جو می‌رفت‌
کوزه‌ای این‌طرف و کوزه‌ای آن‌سو می‌رفت

ادامه مطلب ...

محمدکاظم کاظمی - پیوند

آیا شود بهار که لبخندمان زند؟
از ما گذشت‌، جانب فرزندمان زند

آیا شود که بَرْش‌زن پیر دوره‌گرد
مانند کاسه‌های کهن بندمان زند

ما شاخه‌های سرکش سیبیم‌، عین هم‌
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند

مشت جهان و اهل جهان باز باز شد
دیگر کسی نمانده که ترفندمان زند

نانی به آشکار به انبان‌ما نهد
زهری نهان به کاسة گُلقندمان زند

ما نشکنیم اگرچه دگرباره گردباد
بردارد و به کوه دماوندمان زند

روئین‌تنیم‌، اگرچه تهمتن به مکر زال‌
تیر دوسر به ساحل هلمندمان زند

سر می‌دهیم زمزمه‌های یگانه را
حتّی اگر زمانه دهان‌بندمان زند