ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

ناصر حامدی

ابروکمان اگر بزند تیر تازه را
با چشم خود رقم زده تقدیر تازه را

صبح است ساقیا! رمه‌ها صف کشیده‌اند
در جام ما بریز کمی شیر تازه را

انجیر نوبرانه‌ی سرخی است بر لبت
از ما مگیر لذّت انجیر تازه را

هر بوسه آیه‌ای است که نازل نموده‌ای
بفرست بی‌مقدمه تفسیر تازه را

گاهی به چشم می‌زنی و گاه با زبان
آماده ام، نشان بده شمشیر تازه را

صبح بهار و نم‌نم باران و روی تو
چشمی ندیده این همه تصویر تازه تازه را

مرتضی عزیزیان

گفتم: ببار، گفت که باران گرفتنی‌ست

گفتم: دلم، گفت: نگفتم شکستنی‌‌ست؟
 
گفتم قشنگ، گفت که نسبت به دیگری
در «عصر احتمال» قشنگی نگفتنی است
 
گفتم: اگر، گفت: ببین! شرط می‌کنی
بازی شرط و عشق، قماری نبردنی است
 
گفتم که من، گفت: فقط تو، همیشه تو
این من میان ما شدن ما، نمردنی‌ است
 
گفتم که عشق، گفت که قیمت نکرده‌ای؟
هر جای شهر را که بگردی، خریدنی است
 
گفتم: تمام، گفت: شدم، می‌شدم، شده‌...
صرف زمان ماضی هستن! نبودنی است
 
گفتم که مرگ، گفت: اگر مرگ پاسخ است
این عشق ماندنی شما هم نماندنی است
 
گفتم: غزل، گفت که این بیت آخر است
من عاشق تو نیستم و ... ناسرودنی است

غلام‌رضا طریقی

جا می‌خورَد از تردی ساق تو پرنده
ایمان منی - سست و ظریف و شکننده-
 
هم، چون کف امواج «خزر» چشم‌گریزی
هم، مثل شکوه سبلان خیره‌کننده
 
می‌خواست مرا مرگ دهد آن که نهاده‌ست
بر خوان لبان تو، مربای کُشنده
 
چون رشته‌ی ابریشم قالیچه‌ی شرقی‌‌ست
بر پوست شفاف تو رگ‌های خزنده
 
غیر از تو که یک شاخه‌‌ی گل بِین دو سیبی
چشم چه کسی دیده گل میوه‌دهنده؟
 
لب‌های تو اندوخته‌ی آب حیات است
اسراف نکن این همه در مصرف خنده
 
ای قصه‌ی موعود هزار و یکمین شب
مشتاق تو هستند هزاران شنونده
 
افسوس که چون اشک، توان گذرم نیست
از گونه‌ی سرخ تو – پل گریه و خنده-
 
عشق تو قماری‌ست که بازنده ندارد
ای دست تو پیوسته پر از برگ برنده

علی‌رضا بدیع

ای بکرترین برکه! هلا سوره‌ی صافی
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی
 
مُهری بزن از بوسه به پیشانی سردم
بد‌نام که هستیم به اندازه‌ی کافی
 
تلخینه‌ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر! شکرپاش لبت کرده تلافی
 
با یافتن چشم تو آرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی
 
چندی‌ست که سردم شده دور از دم گرمت
بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی

اصغر عظیمی‌مهر

هر کسی آمد به دنبال تو، دنبالش نکن
هر که پر زد در هوایت، بی پر و بالش نکن
 
بر خلاف میل تو هر کس که حرفی می‌زند
زود با یک چشم‌غرّه مثل من لالش نکن
 
دلبری کی امتیازی انحصاری بوده است؟
تا کسی وابسته‌ات شد جزء اموالش نکن
 
عاشقی کی واحد اندازه‌گیری داشته‌ست؟
عشق را قربانی متراژ و مثقالش نکن
 
جای خود دارد نوازش؛ وقت خود دارد عتاب
اسب وقتی می‌خرامد دست در یالش نکن
 
رسم صیادی نمی‌دانی، نیفکن دام را
صید اگر از دست تو در رفت دنبالش نکن

لیلا عبدی

نذر چشمان تو این دل که اگر ما با هم...
که اگر قسمت ما شد تک و تنها با هم،
 
زیر یک سقف به هم زل بزنیم آخر سر
خنده‌ای از ته دل بی‌غم فردا با هم
 
بشود حادثه‌ها وفق مراد من و تو
یا نباشیم و یا تا ته دنیا با هم
 
اگر این بار خدا خواست که خوش‌بختی را
بفروشد کمی ارزان‌تر از این تا با هم...
 
اگر این بار زمان روی زمین بند شود
نشناسیم از این شوق سر از پا با هم
 
دست تو شانه‌ی خوبی‌ست که موهایم را...
لحن من ساز قشنگی‌ست که شب‌ها با هم،
 
شب شعری به غزل‌خوانی ترتیب دهیم
از من و رودکی و حافظ و نیما با هم
 
«در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و...» این است که حالا با هم...

من برایت غزلی تازه بگویم آن وقت
جمله‌ای از تو: «چه خوب است که لیلا با هم
 
دل به دریا بزنیم آخر این قصه ولی
صد و ده سال بمانیم در این جا با هم»

شاید این بار به سر وقت خدا رفتم تا
تا بخواهم بنویسد تو و من را با هم

مهدی ذوالقدر

تنگ آب ‌از روزهای قبل خالی‌تر شده‌ست
در نبودت، کار و بار غم چه عالی‌تر شده‌ست

راه چشمم را گمانم خواب خوش گم کرده ‌است
بی‌حضورت خواب‌هایم ضدحالی‌تر شده‌ست

بودنت مانند بندر در زمستان، گرم و خوب
روزگارم بی‌تو از آبان، شمالی‌تر شده‌ست

عکس لب‌های تو را یک شب نشان دادم به ماه
از هم‌آن شب رفته‌رفته هی هلالی‌تر شده‌ست

توی خانه بی‌تو هستم مثل ماهی توی تُنگ
تُنگ آب‌ از روزهای قبل خالی‌تر شده‌ست

غلام‌رضا طریقی

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصه‌ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پیشانی‌ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آن سوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟
یا در این قصه به دنبال مقصّر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده‌ی اسم خوش شاعر باشم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده‌ی ایمان به تو کافر باشم

دردم این است که باید پس از این قسمت‌ها
سال‌ها منتظر قسمت آخر باشم

مژگان عباس‌لو

می‌خواهمت اگر چه دلم با تو صاف نیست
بین غریبه‌هاست که هیچ اختلاف نیست

برگرد پیش از آن‌که از این دیرتر شود
این درّه است بین من و تو، شکاف نیست

گنجشک کوچکی که تو سیمرغ خواستی
در مشت توست، آن‌ طرف کوه قاف نیست

بگذار تا مقابل روی تو بگذرم
جایی که در مقابله امکان لاف نیست

تا چشم تو خلاف لبت حرف می‌زند
حظی‌ست در سکوت که در اعتراف نیست

برگرد زیر بارش باران کنار من…
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست


دو مصرع از شیخ اجل سعدی

مژگان عباس‌لو

تا باد میان من و تو نامه‌رسان است
موی من و آرامش تو در نوسان است

دستی که مرا از تو جدا کرد نفهمید
دعوا نمک زندگی هم‌قفسان است

بگذار که اوقات تو را تلخ کنم گاه
شیرینی بسیار، خوراک مگسان است

هرچند که هر شاخه‌گلی رنگی و بویی...
اما دَلگی خاصیت بوالهوسان است

این طور هوا حامل توفان جدیدی‌ست
این طور میان من و تو نامه‌رسان است...

دنیا که به کام تو و من نیست، نباشد
ای کاش بدانیم به کام چه کسان است؟!

ناصر حامدی

ابر وقتی از غم چشم تو غافل می‌شود
جای باران میوه‌اش زهر هلاهل می‌شود

سر بچرخان، از تنت بیرون بیا، لختی برقص
در هوای چیدنت دستان من دل می‌شود

سر بچرخان، از هوا سرشار شو، قدری بخند
دین من با خنده‌ی گرم تو کامل می‌شود

هر طرف رو می‌کنم محرابی از ابروی توست
رو بگردانی نماز خلق باطل می‌شود

می‌توانی تب کنی بغض زمین را بشکنی
بی‌نگاهت آب اقیانوس‌ها گِل می‌شود

چشم‌هایم را بگیر و چشم‌هایت را مگیر
ای که بی‌چشم تو کار عشق مشکل می‌شود

نجمه زارع

زخمم بزن، که زخم مرا مرد می‌کند
اصلاً برای عشق سرم درد می‌کند

زخمم بزن که لااقل این کار ساده را
هر یارِ بی‌وفایِ جوان‌مرد می‌کند

آن جا که رفته‌ای خودمانیم، هیچ‌کس
آن چه، دلم برای تو می‌کرد، می‌کند؟

در را نبسته‌ای که هوای اتاق را
بادِ خزانِ حوصله دل‌سرد می‌کند

فردا نمی‌شوی که نمی‌دانی عشق تو
دارد چه کار با من شب‌گرد می کند

خاکستر غروب تو هر روز در افق
آتش‌پرست روح مرا زرد می‌کند

عاشق بکُش که مرگ، مرا زنده می‌کند
زخمم بزن که زخم مرا مرد می‌کند

محمدمهدی سیّار

در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجری‌ها و مُرسی‌ها

اگر این ساحران اطوار می‌ریزند طوری نیست!
عصا در دست اینک می‌رسند از کوه موسی‌ها

زمین آسمان‌جُل را به حال خویش بگذارید
کسی چشم انتظار ماست آن بالا و بالاها

بیاید هر که از فرهاد، شیرین‌عقل‌تر باشد
نیاید هیچ کس جز ما و مجنون‌ها و لیلاها

هم‌این از سر گذشتن سرگذشت ماست پنداری
هم‌این سرها... هم‌این سرهای سرگردان صحراها

شب قدری رقم زد خون ما تقدیر عالم را
که هم‌رنگ غروب ماست صبح سرخ فرداها

فاضل نظری

تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده‌ست
زندگی در دوستی با مرگ عالی‌تر شده‌ست

هر نگاهی می‌تواند خلوتم را بشکند
کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی‌تر شده‌ست

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب‌ها هلالی‌تر شده‌ست

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی‌تر شده‌ست

زندگی را خواب می‌دانستم اما بعد از آن
تازه می‌بینم حقیقت‌ها خیالی‌تر شده‌ست

ماهی کم‌طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده‌ست

اصغر عظیمی‌مهر

بی تو آن ظلمی که شادی کرد با من؛ غم نکرد
گریه هم یک ذره از اندوه‌هایم کم نکرد

آن قدر دنیای ما با هم تفاوت داشت که –
خطبه‌های عقد هم ما را به هم محرم نکرد

راز دور افتادنم از خویش را از کس نپرس
هیچ‌کس ظلمی که من بر نفس خود کردم نکرد

نیست تأثیری در ایما! لال‌ها فهمیده‌اند –
این که ده انگشت کار یک زبان را هم نکرد

نه هراس از آتش دوزخ، نه اخراج از بهشت
آخرش هم آدمی را هیچ چیز آدم نکرد

زهرا شعبانی

طاقت ندارم از نگاهت دور باشم
یا پیش هم باشیم و من مجبور باشم...
 
با من بمان، هر لحظه می‌افتم به پایت
هر چند در ظاهر، زنی مغرور باشم
 
وقتی دلت صیاد این دریاست ای کاش
من ماهیِ افتاده‌ای در تور باشم
 
بگذار با رؤیای وصلت خو بگیرم
حتا اگر یک وصله‌ی ناجور باشم
 
آغوش وا کن حرف‌هایم گفتنی نیست
تا کی فقط در شاعری مشهور باشم؟!
 
پیراهنم ارزانی چشمان مستت
لطفی ندارد عشق اگر محصور باشم

روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن
من کور باشم،
                کور باشم،
                                کور باشم...

رضا نیکوکار

گر چه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشمه‌ی آرامشم پایین ابروهای توست

خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی
به‌ترین محصول‌ها مخصوص کندوهای توست

فتنه‌ها افتاده بین روسری‌های سرت
خون به پا کردی، ببین! دعوا سر موهای توست
 
کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی‌ست
یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست

فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر
لشکری آماده پشت برج و باروهای توست

شهر را دارد به هم می‌ریزد امشب، جمع کن
سینه‌چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست

کوک کن، بردار سازت را، برقصان و برقص
زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست

خوش به حال من که می‌میرم برایت این همه
مرگ امکانی به سمت نوش‌داروهای توست

سیامک بهرام‌پرور

انکحتُ... عشق را و تمام بهار را
زوّجتُ... سیب را و درخت انار را

متّعتُ... خوشه‌‌خوشه رطب‌های تازه را
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را

هذا موکّلی غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را

یک جلد آیه ‌آیه‌ی قرآن! تو سوره‌ای
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را

یک آئینه. به گردن من هست دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را

یک جفت شمع‌دان؟! نه عزیزم! دو چشم توست
که بردریده پرده‌ی شب‌های تار را
 
مهریّه‌ی تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه‌ی آبشار را

ده شرطِ ضمنِ... ده؟! نه! بگویید صد! هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را

رؤیا باقری

نشسته‌ای و نگاه تو خیره بر ماه است
همیشه دل‌خوری‌ات با سکوت همراه است

خدا کند که نبینم هوای تو ابری‌ست
ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل‌نگران تو بوده‌ام، کم نیست
همیشه دل‌نگران کسی که در راه است...

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش
که شرط ِبردن بازی، سلامت شاه است

نمی‌رسد کسی اصلاً به قله‌ی عشقت
گناه پای دلم نیست! راه، بی‌راه است

به کوهِ رفته به بادم، نسیم تو فهماند،
که کاه هر چه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود، این دل
شبیه حضرت چشم تو نیست! گم‌راه است

به بغض چشم تو این شعر، اقتدا کرده‌ست
که طاعت شب و روزش اقامه‌ی آه است

قصیده هر چه کند عشق را نمی‌فهمد
عجیب نیست که چشمان تو غزل‌خواه است

تو هستی و همه‌ی درد شعر من این جاست؛
که با وجود تو بغضم شکسته‌ی چاه است

حامد عسکری

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می‌تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

وای بر تلخی فرجام رعیت‌پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

ماه‌رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کِشد، زیره به کرمان ببرد

دودلم این که بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

مرد آن گاه که از درد به خود می‌پیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه‌ی کوه
باید این غائله را «آه» به پایان ببرد

شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده‌گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد