ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مهدی زارعی

کتاب‌های دعا بی‌خودی قطور شدند

مهدی زارعی

این سنگ قبر کادوی روز تولدت

مهدی جهان‌دار

درمانده مانده‌ام دو سه هفته است ای پری
با ما نمی‌نشینی و با ما نمی‌پری؟

آری منم همان که فراموش کرده‌ای
آیا مرا هنوز به خاطر می‌آوری؟

بعد از تو من همین غزل نیمه‌کاره‌ام
تکراری و ورق ورق و پوچ و سرسری

تو بی‌گمان همان غم عشقی که خواجه گفت:
«کز هر زبان که می‌شنوم نامکرری»

آن شب که با تو پر زدم و عاشقت شدم
باور نداشتم که تو از جنس دیگری

باور نداشتم که تو با ما غریبه‌ای
باور نداشتم که تو اینجا مسافری

باور نداشتم که به این راحتی مرا
اینجا به حال خود بگذاری و بگذری

گفتی که پیر و خسته‌دل و ناتوان شدم
اما دروغ بود تو از من جوان‌تری

زیرا هنوز هم که هنوز است عاشقی
زیرا هنوز هم که هنوز است دختری

ای آرزوی مرده در اعماق زنده‌رود
یادت به خیر، دختر زیبای بندری

حمیدرضا برقعی

و این بحر طویل است...

 عصر یک جمعه‌ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه‌ی باران نرسیده است؟ و هر کس  که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم  عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دل‌خسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گم‌گشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه احزان به گلستان  نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی... عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده‌ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم، بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش  به دل فاطمه آهت، به فدای نخ آن شال سیاهت، به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب  این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و  این بزم توئی..، آجرک الله!

عزیز دو  جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت دل من بال کبوتر شده  خاکستر پرپر شده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج، نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت  ببری تا بشوم کرب و بلایی؟ به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد ، قلمم گوشه دفتر غزل ناب  ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق  بیچاره‌ی دلداده‌ی دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟ تو کجایی شده‌ام باز هوایی، شده‌ام باز هوایی...

 گریه کن، گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده‌ای آن را و اگر طاقت‌تان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز  مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات  بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تب‌دار حروف است، که این روضه‌ی مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج‌زن آب فرات است، و ارباب همه سینه‌زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتیل العبرات» است، ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوز هم که هنوز است حسین ابن علی تشنه‌ی یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»  خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند...»، دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی... تو کجایی...

رضا عزیزی

یک شاخه رز، یک شعر، یک لیوان چایی
 آن‌قدر این‌جا می‌نشینم تا بیایی

 از بس که بعدازظهرها فکر تو بودم 
 حالا شدم یک مرد مالیخولیایی

 بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد
 رنگ روپوش بچه‌های ابتدایی

 یک روز من را می‌کشی با چشم‌هایت 
 دنیا پر است از این رمان‌های جنایی

 ای کاش می‌شد آخرش مال تو بودم
 مثل تمام فیلم‌های سینمایی

 امسال هم تجدید چشمان تو هستم 
 می‌بینمت در امتحانات نهایی

می بینمت؟...اما نه! مدت‌هاست مانده است 
یک شاخه رز... یک شعر... یک لیوان چایی

ناصر حامدی

بیرون کشیدی از در و بر بام می‌بری
آرام جلوه کردی و آرام می‌بری

این از هنرنمایی چشم سیاه توست
بی‌دام صید کردی و با دام می‌بری

تا قبله را عوض نکنی چشم را ببند
با این حرام رونق اسلام می‌بری

چشمانت آرزوی ریاضت‌کشان شده
غوغاست هر کجا که تو بادام می‌بری

گاهـی ابوسعید ابوالخیر می‌شوی
گاهی مرا حوالی بسطام می‌بری

پر می‌زنی، به منطق عطار می‌کشی
مِی می‌شوی، به خلسۀ خیام می‌بری

تا بوده راه و رسم تو این گونه بوده است
آرام دل گرفتی و آرام می‌بری

روزی نشد که عمر به کام دلم شود
ناکام آفریده و ناکام  می‌بری ... !

سعید ربیعی - سه رباعی

هر کس که شبی در ِ اتاقم آمد
با قصدِ ربودنِ چراغم آمد...!
بسپار بگویند که در منزل نیست
این بار اگر عشق سراغم آمد!

چشمان ِ تو عشق و کینه را با هم داشت
یک حسِ دوگانه، حالتی مبهم داشت
از ساز ِ مخالف زدنت ممنونم ...
اُرکستر ِغمم فقط همین را کم داشت!

یک تور سپید و صورتی بر تن شد
یک دختر ساده و رمانتیک، زن شد
دیروز تمام ِ فکر ِ او « شعرش» بود
امروز تمام ِ غصه‌اش «روغن» شد!

سعید ربیعی - یک جمعه در هزاره‌ی چندم ببینمت؟

تا کی به شکل خاطره‌ای گم ببینمت؟
در عطر سیب و مزه‌ی گندم ببینمت

من آن همیشه چشم به راهم به من بگو
یک جمعه در هزاره‌ی چندم ببینمت؟

در کوچه‌های یافتنت پرسه می‌زنم
شاید که در میانه‌ی مردم ببینمت!

در خشک‌سال شادی و در قحط عاطفه
با یک سبد امید و تبسّم ببینمت

امشب دوباره گریه‌ی من درغزل تنید
شاید میان بغض و ترنّم ببینمت

باید دوباره باشی و معنا کنی مرا
تا کی به شکل خاطره‌ای گم ببینمت؟

علیرضا سپاهی لایین

تا خنجرت در دست و بر دوشت تفنگی هست
آیا میان ما دو تن حرف قشنگی هست؟

وقتی که انگشتت فقط با ماشه می‌رقصد
در دست‌های خالی من نیز سنگی هست...

آن سو ببین، همسایه‌های خوب هم‌خوابند
این سو ولی در بین ما پیوسته جنگی هست

من کُرد باشم یا عرب فرقی نخواهد داشت
هر آسمانی را کمان هفت رنگی هست

 اما تو در ذهنت به دفن من می‌اندیشی
تنها به این خاطر که در دستت کلنگی هست!
 ***
ما ساده، ما بی‌ادعا، بی‌رنگ، بی‌نیرنگ
خوبیم ما، اما در این‌جا هم زرنگی هست

آن گربه‌- انسانی که ما را  مرده می‌خواهد
مانند آهویی که در راهش پلنگی هست!

این اردشیر- آیا نمی‌بینی که -  این تیمور...
آیینه‌ی دست درازش پای لنگی هست؟!
**
این زخم زیبا آخر از پایم می‌اندازد
وقتی که دل کور است و عقل گیج و منگی هست

وقتی که غیر از ماهی کوچک نمی‌بینند
هر چند در دریاچه‌ی ما هم نهنگی هست

وقتی مرا تنها مجال هم‌زبانی نیست
وقتی تو را شاید خیال نام و ننگی هست!

من ناگزیر از خویش می‌پرسم که آیا هیچ
در سینه‌ی این مردمان دل‌های تنگی هست؟

پاسخ نخواهی داد می‌دانم کمی زود است
باید ببینی در خشاب آیا فشنگی هست!!
 **
ای رودهای خون که می‌غرید و می‌تازید
آیا شما را پشت این سدها درنگی هست؟

محمدعلی جنیدی (سیاوش)

انتظاران تو را صبح دمیدن دیر شد
دوست‌داران تو را پیغام دیدن دیر شد

چشم یعقوب از غبار دیدن تو کور گشت
صبر تیغی شد به جان، پیک رسیدن دیر شد

یاد تو در لابه‌لای بال‌هایم جا گرفت
این کبوتر نامه شد، اما پریدن دیر شد

تا سراخباری زدم، خون ریخت از ناخون من
زخم دل خود زخمه شد، اما شنیدن دیر شد

آن نگاه شوق از چشمان عاشق ریخت، ریخت
آمدی، دیر آمدی، هنگام دیدن دیر شد

یک قیامت آرزوی دیدن تو داشتم
این چمن سبز است اما آن چمیدن دیر شد

جز پشیمانیم از مهمانی دنیا نبود
پشت دستی تا گزیدم پا کشیدن دیر شد

تا ز گرد هستی‌ام گفتم فشانم آستین
از غبار نیستی دامن کشیدن دیر شد

بس هنر کردی ایا صیاد، اینک شاد باش
با قفس خو کرد این وحشی، رمیدن دیر شد

آن قدر پرپر زدم در این قفس کای وای من
هم قفس بشکست و هم بالم، پریدن دیر شد

حسین منزوی

خالی‌ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفر‌انش
خالی‌ام چون آسمان شب‌زده بی‌اخترانش

خلق، بی‌جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمه‌ی بی‌خاورانش

سرزمین مرگم اینک برکه‌هایش دیدگانم
وین دل طوفانی‌ام دریای خون بی‌کرانش

پیش چشمم شهر را بر سر سیه‌چادر کشیده
روسری‌های عزا از داغ‌دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل‌مرده‌ام کز هیچ سویی
درنمی‌گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش

جنگ‌جوی خسته‌ام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشته‌ای از کشته‌ی هم‌سنگرانش

دعوی‌ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش

علی‌رضا بدیع

دیری‌ست دلم در گرو ناز پری‌هاست
روشن شده چشمم که نظرباز پری‌هاست

دیوانه‌ام و با پریانم سر و سرّی است
لب تر کنم این جا پُر آواز پری‌هاست

لب تر کنم این خانه، پری‌خانه‌ی محض است
دفترچه‌ی شعرم پَر پرواز پری‌هاست

جنّات نعیم است، گریبان کلیم است
پردیس مگر در یقه‌ی باز پری‌هاست؟!

ای دختر شاه پریان! خانه‌ات آباد!
زیبایی تو خانه برانداز پری‌هاست

هر بافه‌ی مویت شجره‌نامه‌ی جنّی است!
چشمان تو دنیای خبرساز پری‌هاست...

من رازنگه‌دار‌ترین دیو جهانم
آغوش تو صندوق‌چه‌ی راز پری‌هاست...

علی‌اکبر یاغی‌تبار - بهار مرده

در این بهار مرده‌ی بی‌عشقِ بی‌انسان
سر را مقیم شانه‌ی من کن برادرجان

سر را مقیم شانه‌ی من کن که مدت‌هاست
ابری نمی‌بارد بر این بیغوله‌ی بی‌نان

ادامه مطلب ...

نجمه زارع

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می‌تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته‌ی خود را نمی‌داند کجا پنهان کند!

در خودش، من را فرو خورده است، می‌خواهد چه قدر
ماه را بی‌هوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هر چه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی‌صدا پنهان کند...

آه! مردی که دلش از سینه‌اش بیرون زده است
حرف‌هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال‌ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند

معصومه بابکی

این بار جای چشم و دو ابرو قفس کشید
بعدش به جای قلب برایش هوس کشید

پروانه‌ای کشید کنار گلی سپید
پروانه را پراند و به جایش مگس کشید!

یک تیر و یک کمان و کمی آن طرف‌تَرَش
یک قلب پاره پاره در تیررس کشید

بعد از گذشت شش‌صد و هشتاد و هشت روز
فهمید هر چه از تو کشیده عبث کشید

می‌خواست حرف‌های دلش را. . . نزد ولی
حرفی نزد به جای دیالوگ نفس کشید

یک لحظه کل زندگی‌اش را مرور کرد
یاد دو چشم ناز تو افتاد. . . پس کشید. . .

غلامرضا طریقی

این مهم نیست که دل، تازه مسلمان شده است
که به عشق تو، قمر، قاری قرآن شده است

مثل من باغچه‌‌ی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس که هر تکه‌ی آن با هوسی رفت دلم
نسخه‌ی دیگری از نقشه‌ی ایران شده است

بی‌شک آن شیخ که از چشم تو منعم می‌کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی است که با رفتن او
نرده‌ی پنجره‌ها میله‌ی زندان شده است

عشق زاییده‌ی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره‌ی تهران شده است

عشق دانشکده‌ی تجربه‌ی انسان‌هاست
گر چه چندی است پر از طفل دبستان شده است

هر نوآموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری است که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

زهرا شعبانی

نشد که زندگی‌ام را کمی تکان بدهی
نخواستی سر این عشق امتحان بدهی

نخواستی که بمانی و دردهای مرا
فقط یکی دو سه سالی به دیگران بدهی

قرار بود همین روزها به هم برسیم
قرار بود تو بابا شوی و نان بدهی

نگو که آمده بودی سری به من بزنی
و بعد بگذری و دل به این و آن بدهی

نگو از اول این راه عاشقم نشدی
نگو که آمده بودی خودی نشان بدهی

گناه فاصله‌ها را به پای من زدی و
نخواستی به تن خسته‌ام زمان بدهی

چه اتفاق غریبی است این که دل بکند
کسی که حاضری آسان براش جان بدهی

نشسته‌ام سر سجاده رو به روی تو باز
هنوز منتظرم در دلم اذان بدهی!

رویا باقری

بگذار زمین روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذار که ابلیس در این معرکه یک‌بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و... لیلا ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد

ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده‌ی نادیده که دادند نباشد

یک بار تو در قصه‌ی پر پیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب همان حس غریبی است که دارم
وقتی که به لب‌های تو لبخند نباشد

در تک‌تک رگ‌های تنم عشق تو جاری است
در تک‌تک رگ های تو هر چند نباشد

من می‌روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد...

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمین روی زمین بند نباشد

امیر مرزبان

حرفت قبول، لایق خوبی نبوده‌ام
وقتی بدم، موافق خوبی نبوده‌ام

عذرای پاک دامنِ اشعار آبی‌ام
من را ببخش، وامق خوبی نبوده‌ام

فهمیدی این که خنده تلخم تصنعی است؟
الحق که من منافق خوبی نبوده‌ام!

هر چه نگاه می‌کنم این روزها به خویش
جز شانه‌های هق‌هق خوبی نبوده‌ام

این بادها به کهنگی‌ام طعنه می‌زنند
من بادبان قایق خوبی نبوده‌ام

من هیچ‌وقت شاعر خوبی نمی‌شوم!
من هیچ وقت خالق خوبی نبوده‌ام!

فهمیدم این که فلسفه‌ی من شکستن است
هرگز دچار منطق خوبی نبوده‌ام

حرفت قبول، هرچه که گفتی قبول، آه
اما نگو که عاشق خوبی نبوده‌ام!

جلیل صفربیگی

کم نامه‌ی خاموش برایم بفرست
از حرف پُرم، گوش برایم بفرست
دارم خفه می‌شوم در این تنهایی
لطفاً کمی آغوش برایم بفرست

ادامه مطلب ...