کتابهای دعا بیخودی قطور شدند
این سنگ قبر کادوی روز تولدت
یک شاخه رز، یک شعر، یک لیوان چایی
آنقدر اینجا مینشینم تا بیایی
از بس که بعدازظهرها فکر تو بودم
حالا شدم یک مرد مالیخولیایی
بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد
رنگ روپوش بچههای ابتدایی
یک روز من را میکشی با چشمهایت
دنیا پر است از این رمانهای جنایی
ای کاش میشد آخرش مال تو بودم
مثل تمام فیلمهای سینمایی
امسال هم تجدید چشمان تو هستم
میبینمت در امتحانات نهایی
می بینمت؟...اما نه! مدتهاست مانده است
یک شاخه رز... یک شعر... یک لیوان چایی
بیرون کشیدی از در و بر بام میبری
آرام جلوه کردی و آرام میبری
این از هنرنمایی چشم سیاه توست
بیدام صید کردی و با دام میبری
تا قبله را عوض نکنی چشم را ببند
با این حرام رونق اسلام میبری
چشمانت آرزوی ریاضتکشان شده
غوغاست هر کجا که تو بادام میبری
گاهـی ابوسعید ابوالخیر میشوی
گاهی مرا حوالی بسطام میبری
پر میزنی، به منطق عطار میکشی
مِی میشوی، به خلسۀ خیام میبری
تا بوده راه و رسم تو این گونه بوده است
آرام دل گرفتی و آرام میبری
روزی نشد که عمر به کام دلم شود
ناکام آفریده و ناکام میبری ... !
تا خنجرت در دست و بر دوشت تفنگی هست
آیا میان ما دو تن حرف قشنگی هست؟
وقتی که انگشتت فقط با ماشه میرقصد
در دستهای خالی من نیز سنگی هست...
آن سو ببین، همسایههای خوب همخوابند
این سو ولی در بین ما پیوسته جنگی هست
من کُرد باشم یا عرب فرقی نخواهد داشت
هر آسمانی را کمان هفت رنگی هست
اما تو در ذهنت به دفن من میاندیشی
تنها به این خاطر که در دستت کلنگی هست!
***
ما ساده، ما بیادعا، بیرنگ، بینیرنگ
خوبیم ما، اما در اینجا هم زرنگی هست
آن گربه- انسانی که ما را مرده میخواهد
مانند آهویی که در راهش پلنگی هست!
این اردشیر- آیا نمیبینی که - این تیمور...
آیینهی دست درازش پای لنگی هست؟!
**
این زخم زیبا آخر از پایم میاندازد
وقتی که دل کور است و عقل گیج و منگی هست
وقتی که غیر از ماهی کوچک نمیبینند
هر چند در دریاچهی ما هم نهنگی هست
وقتی مرا تنها مجال همزبانی نیست
وقتی تو را شاید خیال نام و ننگی هست!
من ناگزیر از خویش میپرسم که آیا هیچ
در سینهی این مردمان دلهای تنگی هست؟
پاسخ نخواهی داد میدانم کمی زود است
باید ببینی در خشاب آیا فشنگی هست!!
**
ای رودهای خون که میغرید و میتازید
آیا شما را پشت این سدها درنگی هست؟
انتظاران تو را صبح دمیدن دیر شد
دوستداران تو را پیغام دیدن دیر شد
چشم یعقوب از غبار دیدن تو کور گشت
صبر تیغی شد به جان، پیک رسیدن دیر شد
یاد تو در لابهلای بالهایم جا گرفت
این کبوتر نامه شد، اما پریدن دیر شد
تا سراخباری زدم، خون ریخت از ناخون من
زخم دل خود زخمه شد، اما شنیدن دیر شد
آن نگاه شوق از چشمان عاشق ریخت، ریخت
آمدی، دیر آمدی، هنگام دیدن دیر شد
یک قیامت آرزوی دیدن تو داشتم
این چمن سبز است اما آن چمیدن دیر شد
جز پشیمانیم از مهمانی دنیا نبود
پشت دستی تا گزیدم پا کشیدن دیر شد
تا ز گرد هستیام گفتم فشانم آستین
از غبار نیستی دامن کشیدن دیر شد
بس هنر کردی ایا صیاد، اینک شاد باش
با قفس خو کرد این وحشی، رمیدن دیر شد
آن قدر پرپر زدم در این قفس کای وای من
هم قفس بشکست و هم بالم، پریدن دیر شد
خالیام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش
خالیام چون آسمان شبزده بیاخترانش
خلق، بیجان، شهر گورستان و ما در غار پنهان
یأس و تنهایی و من، مانند لوط و دخترانش
پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی
نیمی از آفاقم اما، نیمهی بیخاورانش
سرزمین مرگم اینک برکههایش دیدگانم
وین دل طوفانیام دریای خون بیکرانش
پیش چشمم شهر را بر سر سیهچادر کشیده
روسریهای عزا از داغدیده مادرانش
عیب از آنان نیست من دلمردهام کز هیچ سویی
درنمیگیرد مرا افسون شهر و دلبرانش
جنگجوی خستهام بعد از نبردی نابرابر
پیش رویش پشتهای از کشتهی همسنگرانش
دعویام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش
در این بهار مردهی بیعشقِ بیانسان
سر را مقیم شانهی من کن برادرجان
سر را مقیم شانهی من کن که مدتهاست
ابری نمیبارد بر این بیغولهی بینان
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
میتواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشتهی خود را نمیداند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده است، میخواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هر چه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بیصدا پنهان کند...
آه! مردی که دلش از سینهاش بیرون زده است
حرفهایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سالها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند
این بار جای چشم و دو ابرو قفس کشید
بعدش به جای قلب برایش هوس کشید
پروانهای کشید کنار گلی سپید
پروانه را پراند و به جایش مگس کشید!
یک تیر و یک کمان و کمی آن طرفتَرَش
یک قلب پاره پاره در تیررس کشید
بعد از گذشت ششصد و هشتاد و هشت روز
فهمید هر چه از تو کشیده عبث کشید
میخواست حرفهای دلش را. . . نزد ولی
حرفی نزد به جای دیالوگ نفس کشید
یک لحظه کل زندگیاش را مرور کرد
یاد دو چشم ناز تو افتاد. . . پس کشید. . .
این مهم نیست که دل، تازه مسلمان شده است
که به عشق تو، قمر، قاری قرآن شده است
مثل من باغچهی خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکهی آن با هوسی رفت دلم
نسخهی دیگری از نقشهی ایران شده است
بیشک آن شیخ که از چشم تو منعم میکرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی است که با رفتن او
نردهی پنجرهها میلهی زندان شده است
عشق زاییدهی بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آوارهی تهران شده است
عشق دانشکدهی تجربهی انسانهاست
گر چه چندی است پر از طفل دبستان شده است
هر نوآموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری است که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچهی معشوقهی ما میگذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
نشد که زندگیام را کمی تکان بدهی
نخواستی سر این عشق امتحان بدهی
نخواستی که بمانی و دردهای مرا
فقط یکی دو سه سالی به دیگران بدهی
قرار بود همین روزها به هم برسیم
قرار بود تو بابا شوی و نان بدهی
نگو که آمده بودی سری به من بزنی
و بعد بگذری و دل به این و آن بدهی
نگو از اول این راه عاشقم نشدی
نگو که آمده بودی خودی نشان بدهی
گناه فاصلهها را به پای من زدی و
نخواستی به تن خستهام زمان بدهی
چه اتفاق غریبی است این که دل بکند
کسی که حاضری آسان براش جان بدهی
نشستهام سر سجاده رو به روی تو باز
هنوز منتظرم در دلم اذان بدهی!
بگذار زمین روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد
بگذار که ابلیس در این معرکه یکبار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد
بگذار گناه هوس آدم و حوا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد
مجنون به بیابان زد و... لیلا ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعدهی نادیده که دادند نباشد
یک بار تو در قصهی پر پیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد
آشوب همان حس غریبی است که دارم
وقتی که به لبهای تو لبخند نباشد
در تکتک رگهای تنم عشق تو جاری است
در تکتک رگ های تو هر چند نباشد
من میروم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد...
وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمین روی زمین بند نباشد
حرفت قبول، لایق خوبی نبودهام
وقتی بدم، موافق خوبی نبودهام
عذرای پاک دامنِ اشعار آبیام
من را ببخش، وامق خوبی نبودهام
فهمیدی این که خنده تلخم تصنعی است؟
الحق که من منافق خوبی نبودهام!
هر چه نگاه میکنم این روزها به خویش
جز شانههای هقهق خوبی نبودهام
این بادها به کهنگیام طعنه میزنند
من بادبان قایق خوبی نبودهام
من هیچوقت شاعر خوبی نمیشوم!
من هیچ وقت خالق خوبی نبودهام!
فهمیدم این که فلسفهی من شکستن است
هرگز دچار منطق خوبی نبودهام
حرفت قبول، هرچه که گفتی قبول، آه
اما نگو که عاشق خوبی نبودهام!
کم نامهی خاموش برایم بفرست
از حرف پُرم، گوش برایم بفرست
دارم خفه میشوم در این تنهایی
لطفاً کمی آغوش برایم بفرست