ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

صفیّه بیات

تو که رفتی
زنی از طبقه‌ی چهارم به پایین افتاد

بابک رحیمیان

برای دل‌خوشیم استخاره می‌گیرم
اگر که خوب نیامد دوباره می‌گیرم

همیشه سفره‌ی گسترده‌ی نگاهت را
برای برکت شعر، استعاره می‌گیرم

برای آن که مبادا خطا کند چشمم
از آب و آینه حتی کناره می‌گیرم

شبی که ماه نباشد، سراغ چشم تو را
از آشنای قدیمش، ستاره می‌گیرم

اگر چه حرف دلت را شنیده‌ام، امّا
برای دل‌خوشیم استخاره می‌گیرم

سیّدمهدی موسوی

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم

خیلی خلاصه عرض کنم دوست دارمت
دیگر نشد عبارت به‌تر بیاورم

از کتف آشیانه‌ای‌ات با کمال میل
باید که چند جفت کبوتر بیاورم

حتا اگر اجازه دهی سعی می‌کنم
تا یاکریم‌های شناور بیاورم

از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور چینی و مرمر بیاورم

وقتی رسیده این غزل نیم-سوز را
از کوه‌های خود‌خوری‌ام دربیاورم

ملک‌الشعرای بهار

میان ابرو و چشم تو، گیر و داری بود
من این میانه شدم کُشته، این چه کاری بود؟!

تو بی‌وفا و اجل در قفا و من بیمار
بمُردم از غم و جز این چه انتظاری بود؟

در آفتاب جمال تو، زلف شب‌گردت
دلم ربود و عجب دزد آشکاری بود

میی خوریم به باغی، نهان ز چشم رقیب
اگر تو بودی و من بودم و بهاری بود

لاادری

خسته شدم بس که غزل ساختم
خسته شدم بس که غزل سوختم

خسته شدم بس که تو را گم شدم
خسته شدم بس که تو را باختم

بى‌توام و با تو درآمیخته
حاصل یک عمر غزل‌بازى‌ام

چشم بدت دور، خدا شاهد است
ترس دلم پیش شما ریخته

اى هوس بى‌خودى‌ام جان نگیر
حال و هواى من و تو جور نیست

من به کس دیگرى آلوده‌ام
اى هوس تازه تو پایان نگیر!

طیبه برزویی‌نژاد

امشب اتاق، عطر نگاه تو را نداشت
دنیای کوچکی شده ‌بود و خدا نداشت

از بس که بغض، پنجره‌ها را گرفته ‌بود
دیگر برای ابر نیازی به ها نداشت

در وسعت هوای مه‌آلود پنجره
شیشه برای اسم کسی جز تو جا نداشت

اسم تو روی شیشه‌ی دل، اشک شد، چکید
لبخند بدون تو دیگر صفا نداشت

این گریه، چوب عشق تو بوده است بر دلم
اما شبیه چوب خدا شد، صدا نداشت

ای کاش دست‌های دعایم شکسته بود
حسّی ولی به تو – به تو بی‌وفا- نداشت

هادی حسنی

اسم من چیست؟ خدایا چه کنم؟ یادم نیست
امشب آماده شدم تا چه کنم؟ یادم نیست

من که همسایه‌ی نزدیک شقایق بودم
پا شدم آمدم این‌جا چه کنم؟ یادم نیست

من چرا از تو بریدم و چرا برگشتم؟
و بنا شد که دلم را چه کنم؟ یادم نیست

من نشانی دل دربه‌درم را بانو
از تو پرسیده‌ام اما چه کنم؟ یادم نیست

این نوشته، غزل کیست که من می‌خوانم؟
اسم او چیست؟ خدایا چه کنم؟ یادم نیست

فردوسی

الا ای برآورده چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستمند

چو بودم جوان، برترم داشتی
به پیری مرا خوار بگذاشتی

مرا کاش هرگز نپروردیا
چو پرورده بودی، نیازردیا

محمدعلی بهمنی

تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت
اگر چه سحر صوتت جذبه‌ی داوود با خود داشت

بهشتت سبزتر از وعده‌‌ی شدّاد بود
اما برایم برگ‌برگش، دوزخ نمرود با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله‌ات در پیچ و تابش دود با خود داشت

سیاوش‌وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
دل سودابه‌سانت هر چه آتش بود با خود داشت

مرا با برکه‌ام بگذار، دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت

روجا چمن‌کار

اصلاً به دیدنم نیا
دوستت دارم را توی گل‌های سرخ نگذار
برایم نیار
اصلاً به من
به ویلای خنده‌داری در جنوب
فکر نکن
سردرد نگیر
عصبی نشو
اصلاً زنگ در، تلفن، خواب، خیال، خلوت مرا نزن
این قدر نمک روی زخم من نپاش
اصلاً نباش

با این همه
روزی اگر کنار بی‌راهه‌ای عجیب حتا
پیدایم کردی
چیزی نگو
تعجب نکن
حتماً به دنبال تو آمده بودم

الهام دیداریان

وقتی به دردمان نخورد راه چاره‌ها
دیگر چه فرق می‌کند این استخاره‌ها

من پای دل‌سپرده‌گی‌ام ایستاده‌ام
اما تو هم‌چنان به هوای سواره‌ها

دارید بی‌محاکمه محکوم می‌کنید
دیگر بس است خسته‌ام از این اشاره‌ها

بر من مگیر خرده اگر سرنوشت من
غمگین‌تر است از همه سوگ‌واره‌ها

هر قدر پیش‌تر بروی غیرممکن است
پیدا کنی شبیه مرا در دوباره‌ها

الهام دیداریان

تقدیر مرا از تو جدا کرده که حالا
کارم بشود یک‌سره آه از پی هر آه...
 •
کم بترسانید من را عاقلان از آخرم
سنگ اگر از آسمان بر سر ببارد حاضرم

از گرفتاری به دام دل پشیمان نیستم
قسمتم این بوده تا آشفته باشد خاطرم

در زمانی که مسلمانی به ظاهرداری است
نیستم غمگین اگر از دید مردم کافرم

صورتم را سرخ کردم باز با سیلی ولی
هم‌چنان پیداست اندوه دلم از ظاهرم

تا کنون با سخت و سُست سرنوشتم ساختم
بعد از این هم هر چه بنویسد برایم حاضرم

الهام دیداریان

بزن زخم‌زبان، از زهر پُر کن استکانم را
که خود با دست خود بر باد دادم دودمانم را

بخواهم یا نخواهم سرنوشتم را پذیرفتم
پذیرفتم که تنها بگذرانم هفت‌خوانم را

شکایت از شکست ناجوان‌مردانه جایز نیست
که خود در آستین پرورده بودم دشمنانم را

پشیمانم اگر نالیده‌ام از بخت نابختم
در این جا هیچ‌کس حتا نمی‌فهمد زبانم را

سراغ زنده‌مانی یا سراغ مرگ باید رفت
خداوندا چه مشکل طرح کردی امتحانم را

الهام دیداریان

یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می‌برد
بی‌گمان من می‌شوم بازنده و او می‌برد

اشک می‌ریزم و می‌دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه‌های بی‌حد از سو می‌برد

آن قدر تلخم که هر کس یک نظر می‌بیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می‌برد

من در این فکرم جهان را می‌شود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو می‌برد

یک نفر از خواب بیدارم کند، دارد کسی
با خودش عشق مرا بازو به بازو می‌برد

مهتاب یغما

وقتی که عشقت را دلم اصرار دارد
حتا نگاهت سعی بر انکار دارد

تصویر من در آینه تصویری از توست
آیینه هم مانند تو آزار دارد

در تُنگ، ما بی‌تاب دریاییم غافل
از این که دریا مرغ ماهی‌خوار دارد

دنیای ما را کاش می‌دیدی فریدون
هر آدمی در آستینش مار دارد

این جا سپاه فیل هم از پا می‌افتد
این جا پرستو سنگ بر منقار دارد

ای کاش من در این نبرد از پا نیفتم
حتا خدا با من سر پیکار دارد

مهتاب یغما

و روزی مرگ را
چون روسری سپید
بر سر می‌اندازیم
آن روز تمام گنجشک‌های جهان
ما را بدرقه خواهند کرد
بی هیچ سنگی در دست

شهریار

یار و هم‌سر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
منِ بیچاره هم‌آن عاشق خونین‌جگرم

خون دل می‌خورم و چشم نظربازم جام
جرمم این است که صاحب‌دل و صاحب‌نظرم

من که با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانی است به پیرانه‌سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حُسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره‌بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آب‌خورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم، لعلم و والاگهرم

حسین صفا

من که خوابم نمی‌برد، خواب و راحتم را گرفته بی‌تابی
عشق من! نیمه‌های شب شده و تو در آغوش همسرت خوابی

از تو عمری گذشته اما من با خودم فکر می‌کنم که هنوز
تو همان دختر جوان هستی با همان گونه‌های سرخابی

فرض کن این اتاق پیش من است و همین تخت با من خوش‌بخت
فرض کن این لباس خواب سفید فرض کن این ملافه‌ی آبی

اتفاقاً شبی رباط‌کریم زیر باران من خراب شود
اتفاقاً تو هم پس از باران اثری از خودت نمی‌یابی

پرده را می‌زنم کنار، امشب از شب پیش هم سیاه‌تر است
فرض کن اتفاقاً امشب هم نیستی و به من نمی‌تابی

پس کجا رفته آن دو چشم قشنگ؟ آن دو تا چشم کوچک دل‌تنگ
کو دل تنگ کوچکت؟ کو آن صورت مهربان مهتابی؟

در کنارت کسی‌ که می‌خوابد گونه‌ات را چه‌گونه می‌بوسد؟
آه... او را چه‌گونه می‌بوسی؟! در کنارش چه‌گونه می‌خوابی؟!

باز هم قرص دیگری خوردم بل‌که مُردم، دل از تو هم کندم
و خودم را به ‌سختی آکندم به هم‌این خواب‌های مردابی

... نتوانستم از تو دل بکنم شب فردا به یادت افتادم
ساعتم را که کوک می‌کردم فکر کردم کنار من خوابی

فاضل نظری

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه‌ است به شب اما نه
شب که این قدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق‌شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یک‌دل شده با عشق، فقط می‌ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من
من خودم خواسته‌ام کار به این‌جا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

علیرضا قزوه

چه شب‌هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم
نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم

برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم
شب قدرم هم‌آن شب شد که در زلف تو تب کردم

شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم
شب افتادن جان بود، رقصیدم، طرب کردم

تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم
تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم

دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی
اگر دستی برآوردم، اگر چیزی طلب کردم

تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم
تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم

نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن
اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم

الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن
ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم