ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رضا احسان‌پور

[ از زلیخا ]

سر و سامان من و بی سر و سامانی من
حُسن کنعانی تو مصر پریشانی من

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند
من به زندان توام یا که تو زندانی من؟

آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند
بین عشّاق گواهند به حیرانی من

دیده‌ای یا که شنیدی که بتی دیگر را
می‌پرستیده بتی قدرِ مسلمانی من؟

زده‌ام چوب حراجی به دلم تا ببری
ای گران‌جانی تو مایه‌ی ارزانی من

خواب نادیده فقط قصد هلاکم داری
کارِ تعبیر تو افتاده به قربانی من

زیر شمشیر غمت رقص‌کنان باید رفت
ای کمر بسته به اندیشه‌ی ویرانی من

می‌درم هر چه حجاب است که شاید بشود
زخم پیراهن تو جامه‌ی عریانی من

رضا احسان‌پور

و علی‌رغم فتنه‌ی چشمت به نگاه تو رأی خواهم داد
نه! من آدم نمی‌شوم حوا! به گناه تو رأی خواهم داد

با تو بودن همیشه و هر جا به منِ بی‌تو خوب می‌چسبد
هم به راه تو رأی خواهم داد هم به چاه تو رأی خواهم داد

من چه می‌خواهم از تو غیر از تو؟ هر چه از دوست می‌رسد نیکوست
سهمم از زندگی شود حتی اشتباهِ تو، رأی خواهم داد

چادرت انقلاب اسلامی‌ست، عشوه‌های تو سلطه‌ی طاغوت!
هم طرفدار نهضتت هستم هم به شاه تو رأی خواهم داد

نفست وحی زندگی دارد شور و حال پرندگی دارد
آه عیسی‌ترین پدیده‌ی‌ قرن! من به آه تو رأی خواهم داد

ساده‌ای مثل مشکی مویت، بکر، وحشی، طبیعی و کولی!
بین این رنگ‌های امروزی به سیاه تو رأی خواهم داد

شعرهای تمام شاعرها، خود گواه تواند با این حال
هم اگر حجتی نباشد جز روی ماه تو، رأی خواهم داد

مهدی حمیدی شیرازی

از غمی می‌سوزم و ناچار سوزد از غمی
هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی

دل که از بیم فنا چون بحر، پروایی نداشت
دم به دم بر خویش می‌لرزد کنون چون شبنمی

گاه گویم زندگانی چیست؟ عین سوختن
تا نمیرد شمع، از سوزش نیاساید دمی

چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست
ور نه هر گهواره‌ای گوری‌ست، هر عیشی غمی

ای عزیز! ای محرم جان! با که گویم راز دل؟
باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی

درد بی‌درمان من ای کاش تنها مرگ بود
ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی

خالق شیطان و گندم شادی مردم نخواست
عالمی غم ساخت پیش از آن که سازد آدمی

گر ز چشم من به هستی بنگری، بینی مدام
خواب شوم ناگواری، عیش تلخ درهمی

ور بجویی از زبان کِلک من معنای عمر
درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی

وآن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعده‌هاست
با تو بنشستن زمانی، بی تو بنشستن دمی

نغمه مستشار نظامی

پناه می‌برم از این دل رها شده در غم
‎به واژه‌ای که سلام مرا به تو برساند
‎به واژه‌ای که غزل‌های ناب و نو بسراید
‎به واژه‌ای که کلام مرا به تو برساند

‎پناه می‌برم از غربت همیشه‌ی شاعر
‎به آشنایی مکتوب در نگاه عمیقت
‎پناه می‌برم از واژه‌های سرد و غریبه
‎به واژه‌نامه که نام مرا به تو برساند

‎خدا کند یکی از ما دو تا به حرف بیاید
‎خدا کند یکی از ما دو تا صبور نباشد
‎خدا کند که خدا تکه‌تکه‌های دلم را
‎به دست تو... نه تمام مرا به تو برساند

‎چه قدر چشم به راه تو واژه‌واژه بسوزم
‎چه قدر در غم دوری غزل-ترانه بخوانم
‎چه قدر زخمی بال کبوترانه ببوسم
‎که زخم‌های پیام مرا به تو برساند

‎گمان کنم غزلِ عاشقانه جاذبه دارد
‎گمان کنم که غزل را به این بهانه بخوانی
‎گمان کنم که غزل؛ این کلید باغ معابد
‎دعای صبح و سلام مرا به تو برساند

مریم جعفری آذرمانی

هر زنده رنگ مرگ گرفته؛ دنیا پر از نژندیِ مرگ است
ای زندگی نخند که دیگر طعم لبت به گَندیِ مرگ است

سیلابِ خون گرفته به کُشتن، خاکی که خو گرفته به مردن
تقصیر از تو نیست که هستی؛ کوتاهی از بلندیِ مرگ است

با یک نفر بخوابد و بعدش... با دیگری بخوابد و بعدش...
با هر کسی بخوابد و بعدش... هی! قصه از لَوَندیِ مرگ است

دنیا به کام مورچه‌ها شد؛ صدها هزار مرده‌ی شیرین
محصول کارخانه‌ی دنیا ـ‌ تابوت ـ بسته‌بندیِ مرگ است

آرزو نوری

از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است
چای خوش‌عطری که دیگر از دهان افتاده است

من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت
مثل تصویری که در آب روان افتاده است

فکر کردی بی تو می‌میرم؟ نمردم، زنده‌ام
برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است

گفت‌وگوها بود بین ما... ولی این روزها
قصه‌ی دل کندنم بر هر زبان افتاده است

شاد باش و خوش بمان با خودستایی‌های خود
تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است