ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رحیم معینی کرمانشاهی - گم‌گشته

بیان نامرادی‌هاست این‌هایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب و روزم به سوز و ساز عمر بی‌امان طی شد
گهی از ساختن نالم، گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر و حالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شب‌ها
غم بی‌هم‌زبانی را برای کوه‌کن گویم

بگویم عاشقم، بی‌همدمم، دیوانه‌ام، مستم
نمی‌دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم!

از آن گم‌گشته من هم، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می‌آیی به بالینم، ولی آن دم که در خاکم
خوش‌آمد گویمت اما، در آغوش کفن گویم

رحیم معینی کرمانشاهی - بی‌پروا

رسم دل‌داری نمی‌دانی، سخن هم نشنوی
از کسی نشنیده‌ای پندی، زمن هم نشنوی

فارغ از مائی چنان ای شمع ، کآتش می‌زنی
صد چو من پروانه، بوی سوختن هم نشنوی

یاد یاران کردن از روی صفا یا از هوس
از خدا نشنیده‌ای، وز اهرمن هم نشنوی

بزم خسرو آن‌چنان گرم است ای شیرین دهان
کز سرِ مستی، فغان کوه‌کن هم نشنوی

هرزه‌گردی تا به کی؟ ای کبک بی‌پروای من
بوی خودروگل چو من را در چمن هم نشنوی

بس که رنجاندی دلم را لب فرو بستم ز شعر
 حرف من را بعد از این در انجمن هم نشنوی

آن‌چنان خواهم جدائی کز پس صد سال صبر
بوی این گم‌گشته را از پیرهن هم نشنوی

رحیم معینی کرمانشاهی - افسانه‌سرا

آن‌جا که تویی، غم نبود، رنج و بلا هم
مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم

این‌جا که منم، حسرت از اندازه فزون‌ست
خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا هم

آن‌جا که تویی، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم

این‌جا که منم، عشق به سرحد کمال‌ست
صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من، آشفته و افسانه‌سرا هم

این‌جا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع
غم سوخت دل جملۀ یاران و مرا هم

آن‌جا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شه‌زاده و شه، باده به دستند و گدا هم

این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ست
گریند به بدبختی خود، اهل ریا هم

رحیم معینی کرمانشاهی

خانمان‌سوز بود آتش آهی، گاهی
ناله‌ای می‌شکندش پشت سپاهی، گاهی 

گر مقدّر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی‌خبر خفته به راهی، گاهی

قصّه‌ی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی

هستی‌ام سوختی از یک نظر، ای اختر عشق
آتش‌افروز شود، برق نگاهی، گاهی

روشنی‌بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بُوَد از بختِ سیاهی، گاهی

عجبی نیست، اگر مونسِ یار است رقیب
بنشیند بَرِ گل، هرزه گیاهی، گاهی

چشمِ گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوقِ گناهی، گاهی

اشک در چشم، فریبنده‌ترت می‌بینم
در دلِ موج ببین صورتِ ماهی، گاهی

زردرویی نَبُود عیب، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمنِ کاهی، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهرِ طوفان زده، سنگی‌ست پناهی، گاهی