ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

هوشنگ ابتهاج

ارغوان!
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟

فرّخ تمیمی

در شهر، دل‌بری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست

برق صفا نمانده به چشمان دل‌بران
دیدار هست و دیده‌ی عاشق‌نواز نیست

ساقی مریز باده که می‌دانم این شراب
مرد‌افکن و تب‌آور و میناگداز نیست

رازی است بر لبم که نخواهم سرودنش
مردیم از این که محرم دانای راز نیست

مردم اگر چه قصه‌ی ما ساز کرده‌اند
ما را زبان مردم افسانه‌ساز نیست

آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما
روی نگار و جام می و اشک ساز نیست

ای تازه‌گل مناز به گل‌زار حسن خویش
ناز این همه به چهره‌ی گل‌های ناز نیست

سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی
نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست...

فرهاد صفریان

بین این مردمِ سـردرگمِ سرماخورده
دلم از سردی رفتار خودم جا خورده

هُرم ِگرم نفسم یخ زده است از بس که
شانه‌ام خورده بر این مردمِ سرما خورده

می‌روم گریه کنم غربت پُر ابرم را
در دل سنگیِ خود، این دل تیپا خورده

و غرور شب این شهر نخواهد فهمید
تا ابد قرعـه به نام شب یلدا خورده

کوچه‌ها را همه گشتم پی تو نامعلوم!
کو؟ کدامین درِ لب تشنه شما را خورده؟!

بر تهی‌دستی بی‌حدّ و حسابم بنگر
دست کوتاه من از دست تو مِنها خورده

وحشی بافقی

یکی فرهاد را در بیستون دید
ز وضع بیستونش باز پرسید

ز شیرین گفت در هر سو نشانی‌ است
به هر سنگی ز شیرین داستانی است

فلان روز این طرف فرمود آهنگ
فرود آمد ز گلگون در فلان سنگ

فلان جا ایستاد و سوی من دید
فلان نقش فلان سنگم پسندید

فلان جا ماند گلگون از تک و پوی
به گردن بردم او را تا فلان سوی

غرض کز گفت‌وگو بودش همین کام
که شیرین را به تقریبی برد نام

غلام‌حسن اولاد

خیلی دلم گرفته، کمی آسمان کجاست؟
یک چکه آب تازه و یک تکه نان کجاست؟

حال و هوای عشق ندارد دگر دلم
نامی نمانده است برایم، نشان کجاست؟

ادامه مطلب ...

نظیری نیشاپوری

مال و عصمت را زلیخا بد درین سودا نباخت
ماه کنعان بردن از خیل خریداران خوش است

فروغی بسطامی

هر بی‌خبر که خندید بر حسرت زلیخا
آخر ز بزم یوسف، کف را بریده برخاست

صائب تبریزی

عمر دوباره یافت زلیخا ز ماه مصر
اوقات، به که صرف عزیزان کند کسی

صائب تبریزی

زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف
ز سودای محبت هیچ‌کس مغبون نخواهد شد

صائب تبریزی

همت مردانه می‌خواهد گذشتن از جهان
یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند

صائب تبریزی

در جان هوس‌ناک زلیخاست عروسی
در خلوت یوسف ز زلیخا خبری نیست

صائب تبریزی

نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است

صائب تبریزی

هوس هرچند گستاخ است، عذرش صورتی دارد
به یوسف می‌توان بخشید تقصیر زلیخا را

سیدای نسفی

عاشق صاحب‌نظر از جا برد معشوق را
بود فارغ‌بال یوسف تا زلیخا کور بود

خواجوی کرمانی

عجب ار مملکت مصر نمی‌رفت به رود
زان همه سیل که از چشم زلیخا می‌ریخت

سیروس عبدی

«ناز» اگر در «بغل نرم» خیابان خوب است
«عشق» در پهنه‌ی مهجور بیابان خوب است

از خدا خواستم آسوده نباشم ای عشق
با تو اوضاع جهان بی‌سروسامان خوب است

من سفارش‌شده‌ی دست لسان‌الغیبم
«زیر شمشیر غمت رقص کنم» ـ آن خوب است

و چه زیباست نبردی که تو دشمن باشی
مرگ ـ از دست تو با زخم فراوان خوب است

با تو هر چیز خوش‌آیند و جهان: زیبایی است
با تو پاییز قشنگ است و زمستان خوب است

چه قدر ردشدن از زیر درختان زیباست
چه قدر بر لب این پنجره: باران خوب است

عطش توست ـ گوارای وجودم شده است
گاه یک درد به اندازه‌ی درمان خوب است

شوکران هوسی شهد تو را تلخ نکرد
لذّت طعم عذاب تو کماکان خوب است

سیروس عبدی

در جشن‌های رنگین، در خنده‌های زیبا
چشمم نخورد آبی، از چشمه‌ی تماشا

میزش کنار من بود اما چه دور بودند:
دستان کوچک من، از دست‌های «سارا»

انگار بسته بودند دست من و تو عهدی ـ
از لحظه‌ی نخستین، از ابتدای دنیا

انگار خوانده بودند در گوش چشم و دستم ـ
ـ قانون عشق این است: «تنها» برای «تنها»

شاید اگر نبودی، شاعر شدن غلط بود
شاید نمی‌سرودم، هرگز، ترانه‌ای را

بر من ببخش اگر گاه، حرفی مکدّرت کرد
بی‌آفتاب بودم مثل تمام شب‌ها

می‌خواستم بتابی، تنها، به روزن من 
می‌خواستم نباشی: رود هزار دریا

علی‌محمد مؤدب

من بازگشته‌ام
با عروسی بی‌دریا در سینه‌ام
هم‌راه زنی که همه‌ی منطقه‌ی آزاد تجاری را
آورده است به فرودگاه مهرآباد
از بندر چیزی نخریده‌ام
از بندر چیزی نیاورده‌ام

ادامه مطلب ...

سعید بیابانکی

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون

تو را آیینه‌ها در بی‌نهایت چشم‌در‌راه‌اند
از این نُه‌توی آه‌اندودِ زنگاری، بزن بیرون

زدم از اصفهان بیرون که بوی گاوخونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون

الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون

چه طرفی بسته‌ای از حکم‌رانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون‌...

مولانا

پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مپرس از این معانی

آن گه که چو من شوی ببینی
آن ‌گه که بخواندت بدانی