تنها ستارهی شب تارم، شبت به خیر
تار است بی تو لیل و نهارم، شبت به خیر
ای سر به شانههای رقیبان گذاشته
کی سر به شانهات بگذارم؟ شبت به خیر
تو در کنار کیستی امشب که سالهاست
غیر از غم تو نیست کنارم، شبت به خیر
بسیار زخم بر دل خونم زدی و آه
تا صبح میشود بشمارم... شبت به خیر
هر چند بی تو تاب نمیآورم، برو
هر چند بی تو خواب ندارم، شبت به خیر
رفتی اگر چه وقت خداحافظی نبود
دیگر نشد بهانه بیارم، شبت به خیر
ای وای به خاک وطنم، وای به ایران
آن روز که خالی شود از بوی دلیران
بسیار کشیدهست، کهن بوم و برِ من
از سستی شاهان و هم از مکر وزیران
این طالع ما نیست، اگر چند که این تیغ
رگها زده از دست امیران و کبیران
تاریخ گواه است که این مرز کهنراز
دیدهست بسی کُشته و دادهست اسیران
از خاک تو کوتاه برای ابدالدّهر
دستان به خون شُستهی دزدان و اجیران
با دست تهی خون تو ایخصم بریزیم
از تیر جوانان و کمان قد پیران
ای سفله! نصیحتشنوی راه نجات است
گفتیم و شنیدی، حذر از بیشهی شیران
حریصی، ظالمی، بیمنطقی، دنبالِ آزاری
تو هم فهمیدهای من عاشقم، فهمیدهای آری
به غیر از سالها دلتنگی و تشویش و بیخوابی
مگر چیزی میان ماست؟ حاشا کن که حق داری
تو مشهوری و معروفی به زیبایی و یکتایی
شبیه من ولی هستند انسانهای بسیاری
من از عشقت نوشتم سالها، شد دفتر شعری
تو تنها دفتر شعر من و در دست اغیاری
خوشا آن غم که یکروز است و یکماه است و یکسال است
چه باید با غمت کردن که هر روزی و هر باری!
زایندهرود و گنگ و دانوب از تو مینوشند
هر روز شریانهای عالم از تو میجوشند
گنجشکها از جای جای نقشه میآیند
از چشمهی زیر گلویت آب مینوشند
یک سال سرما میخورند آلوچهها هر وقت
شال و کلاه دستبافت را نمیپوشند
تنها تو میدانی چرا مردان کوه اینقدر
از صبح تا شب سر به تو دارند و خاموشند
تنها تو میفهمی حواس دختران پرت است
هر صبح شیر گوسفندان را که میدوشند
شاید تو هم مثل من از ییلاق میآیی
ایل و تبارت سارهای خانه بر دوشند
شاید تو را هم مردهای قریهات یک شب
پای بدهکاری به یک خانزاده بفروشند
•
فعلأ که در شعر من آهوهای چشمانت
در برفها همبازی یک جفت خرگوشند
شبیه رفتن تو اشکهای من جاریست
نپرس این همه بیچارگی به خاطر کیست
تو آفتاب حیاتآوری برای همه
اگر من آدمکی برفیام گناه تو چیست؟
شکست و ریخت به پایت جهان من، حالا
برو برای همیشه، خرابه جای تو نیست
شبیه باد اگر «بودنت» به رفتنات است
چگونه از تو بخواهم که چند لحظه بایست؟
زغالم و فقط از ظاهرم گریزانی
و گر نه باطن الماس و من که هر دو یکیست!