زایندهرود و گنگ و دانوب از تو مینوشند
هر روز شریانهای عالم از تو میجوشند
گنجشکها از جای جای نقشه میآیند
از چشمهی زیر گلویت آب مینوشند
یک سال سرما میخورند آلوچهها هر وقت
شال و کلاه دستبافت را نمیپوشند
تنها تو میدانی چرا مردان کوه اینقدر
از صبح تا شب سر به تو دارند و خاموشند
تنها تو میفهمی حواس دختران پرت است
هر صبح شیر گوسفندان را که میدوشند
شاید تو هم مثل من از ییلاق میآیی
ایل و تبارت سارهای خانه بر دوشند
شاید تو را هم مردهای قریهات یک شب
پای بدهکاری به یک خانزاده بفروشند
•
فعلأ که در شعر من آهوهای چشمانت
در برفها همبازی یک جفت خرگوشند