ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حامد عسکری

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست

به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست

حال این ماهی افتاده به این برکه‌ی خشک
حال حبسیه‌نویسی است که زندانی نیست

چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی‌چشم که کرمانی نیست

با لبی تشنه و بی‌بسمل و چاقویی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست

عشق رازی‌ست به اندازه‌ی آغوش خدا
عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست

محمدحسین ملکیان

عاقلان را با هم‌این دیوانه دشمن کرده است
از هم‌آن روزی که فکر با تو بودن کرده است

گول این زنجیرهای دور تختش را مخور
مرزهای سرزمینش را معین کرده است

شک نکن وقتی کنار پنجره می‌ایستد
با خودش یک عمر تمرین پریدن کرده است

سرنخ دنیای خود را عاقلان گم کرده‌اند
سرنخی که بارها دیوانه سوزن کرده است

مشکل دیوانه تنها یک بغل آرامش است
از همین رو پیرهن برعکس بر تن کرده است

خانه‌ای که سوخت هرگز کار یک دیوانه نیست
یک نفر این‌جا به یادت شمع روشن کرده است

یاسر قنبرلو

هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم
پسر نوحم و قربانی طوفان خودم

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آن چون‌آنم که شدم دست به دامان خودم

موی تو ریخته بر شانه‌ی تو، امّا من
شانه‌ام ریخته بر موی پریشان خودم!

از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست
می‌روم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

تو گرفتار خودت هستی و آزادی‌هات
من، گرفتار خودم هستم و زندان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم

نفیسه بالی

سیگارهای بهمنش را دوست دارم
عطر بد پیراهنش را دوست دارم

گفتند: دیوانه! ندیدی زن گرفته؟
دیوانه‌ام؛ حتی زنش را دوست دارم!

هاتف اصفهانی

دانی که دلبر با دلم چون کرد و من چون کردمش         
او از جفا خون کرد و من از دیده بیرون کردمش

گفتا چه شد آن دل که من از بس جفا خون کردمش         
گفتم که با خون جگر از دیده بیرون کردمش

گفت آن بت پیمان‌گسل جستم ازو چون حال دل         
خون ویم بادا بحل کز بس جفا خون کردمش

ناصح که می‌زد لاف عقل از حسن لیلی‌وش بتان         
یک شمه بنمودم به او عاشق نه مجنون کردمش

ز افسانه‌ی وارستگی رستم ز شرم مدعی         
افسانه‌ای گفتم وزان افسانه افسون کردمش

از اشک گلگون کردمش گلگون‌رخ آراسته         
موزون‌قد نوخاسته از طبع موزون کردمش

هاتف ز هر کس حال دل جستم چو او محزون شدم         
ور حال دل گفتم به او چون خویش محزون کردمش

سجاد سامانی

به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاه‌گاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویى در این باد و پریشان‌تر
مسلمانى که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد

عصاى دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار...
که این دیوانه تنها تکیه‌گاهش را نگه دارد

به روى صورتم گیسوى او مهمان شد و گفتم
خدا دل‌بستگان روسیاهش را نگه دارد

دلم را چشم‌هایش تیرباران کرد، تسلیمم
بگویید آن کمان‌ابرو سپاهش را نگه دارد

مهدی جهان‌دار

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که می‌رفت و نگاه تو به سویش

پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضه‌خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا، که شکستند سبویش

روضه‌خوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد
روضه‌خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش

غلام‌رضا سیستانی

چون تو ندیده هیچ که، در لاله‌زارها
لاله تو کیستی ز کدامین بهارها؟

بودیم ما و غصه و... آن‌گه تو آمدی
وز یاد ما برفت همه گیرودارها

اکنون برای تو همگان سوت می‌کشند
حتی در ایستگاه برایت قطارها

قد می‌کشد برای تو سروی کنار کوه
لب می‌شوند سرخ برایت انارها

حتی هلال ابروی تو ماه می‌شود
گیسو به روی شانه‌ی تو آبشارها

ای رودبار ِشعر تو از بلخ تا حجاز
دل برده‌ای ز تهران تا قندهارها

سعدی تمام حُسن تو را در غزل نگفت
باشد که تا بگوییم، ما تازه‌کارها

حسین حاج‌هاشمی

فردای منی ای همه دیروز من از تو
ای آن‌که دو چندان شده تقدیس زن از تو

روزی که خدا باز مرا زنده بخواهد
باید بدمد در دهنم یک دهن از تو

در جسم تو جاری شده از روح خدایان
یا وام گرفتند خدایان بدن از تو

والاتر از آنی که در این شعر بگنجی
کوچک‌تر از آنم که بگویم سخن از تو

سرسبزترین فصل در این زردی پاییز
بگذار بپوشد غزلم پیرهن از تو

مریم جعفری آذرمانی

آموختم پی خویش بی پا و سر بگردم
بی حرکتی برقصم، بی هم‌سفر بگردم

در بی کلید هم در، وای از کلید بی در
در دست من کلیدی‌ست تا دربه‌در بگردم

گم کرده‌ام سرم را، سردرگمم همیشه
بی سر نمی‌توانم دنبال سر بگردم

من یک درخت بی‌تاب، تو با تبر هم‌آغوش
بر پیکرم بزن تا دور تبر بگردم

دردم از استخوان نیست، من استخوان ِدردم
مرهم نمی‌دهندم عمری اگر بگردم

مهرانه جندقی

چه باک اگر که جهانی رها کنند مرا
به خنده زمزمه در گوش‌ها کنند مرا

شبی دو چشمِ سیاه تو را به من بدهند
چه غم‌، که یک‌شبه صاحب‌عزا کنند مرا

تو در وجود منی پس چه‌گونه می‌خواهند
که از وجود خودم هم جدا کنند مرا

بعید نیست از این پس شبیه من بشوی
و یا به نام تو دیگر صدا کنند مرا

دوای درد مرا هیچ‌کس نمی‌داند
فقط بگو به طبیبان دعا کنند مرا

علی‌رضا بدیع

گُردآفرید شعر سپیدم عنان به دست
این بار از کمین به در آمد کمان به دست

خلخال‌های ساخته از استخوان به پا
شمشیرهای آخته‌ی خون‌چکان به دست

در شیشه کرد خون مرا آن که پیش از این
آورده بود قلب مرا با زبان به دست

 آسان به این پری نرسیدم؛ که گفته‌اند:
 دشوار می‌رسد پَر هندوستان به دست

دنیا به کام ما شد و نوبت به ما رسید
اما... گرفت جای شکر، شوکران به دست

هر چند جز شرنگ نصیبم نشد، ولی
ما ایستاده‌ایم هنوز استکان به دست

 شمشیر خون‌چکان تو ای عشق سرفراز!
تا هست جان سرکش ما هم‌چون‌آن به دست

مبین اردستانی

شادی عجیب نیست که با غم یکی شده‌ست
وقتی که کار خنجر و مرهم یکی شده‌ست

یک چشم سهم خنده و یک چشم نذر اشک
آری، دوباره عید و محرّم یکی شده‌ست

بر شاخِ سبز آتشِ نارنج مانده تا
باور کنی بهشت و جهنّم یکی شده‌ست

مثل دو خط که رمز تلاقی جدایی است
روز و شبم، تولّد و مرگم یکی شده‌ست

فرقی میان حیله‌ی گرگ و شغاد نیست
وقتی که چاهِ یوسف و رستم یکی شده‌ست

تنها نه شوکران و شکر، ها... نه عقل و عشق
در چشم من؛ که عالم و آدم یکی شده‌ست

عشق! ای دوای فاصله! درد است درد من
خوش‌حال از این نباش که دردم یکی شده‌ست

حافظ ایمانی

چه خطّی می‌نویسد سرمه بر بادام طولانی
کتابت کن تماشا را به نستعلیق حیرانی

جلاجنگ سُم اسبان، خراج چشمْ‌زخم تو
بگو چشمت کنند آهوسواران خراسانی

رسولان سرِ زلفت پریشان‌اند از هر سو
به بعثت می‌رسد هر سوی این گیسو، پریشانی

چه سرخی می‌کند خنجرخرامی‌های رگ‌هایت
انارت را دو قسمت کن؛ شهید اوّل و ثانی

برقص ای آتشِ هندو دوات روی کاغذ را
که نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی

فراوان کرده حُسنت رونق بازار حالم را
چه حالی دارد از حُسن تو بازار فراوانی

سپاه سیب غلتید از طواف کعبه‌ی چشمت
که آسیب بلا را از مریدانت بگردانی

چه می‌گویم؟ نمی‌گویم؛ که خاموش‌اند درویشان
که خاموش‌اند هنگامی که تو انجیل می‌خوانی

سلامم را به دار آویز و در بگشا به تکفیرم
مسیحای جوان‌مرگ من از ترس مسلمانی!

امیر اکبرزاده

توجهی به تکاپوی این پلنگ نکن
به تیر‌رس که رسیدم بزن، درنگ نکن

تمام حیثیت کوه از شُکوه من است
نه! افتخار به فتح دو تکه سنگ نکن

مرا به چنگ بیاور چه زنده، چه مرده
به قدر ثانیه‌ای فکر نام و ننگ نکن

غرور دشت پر از ردّ گام‌های من است
مرا اسیر قفس‌های چشم‌تنگ نکن

درست بین دو ابروم را نشانه بگیر
به قصد کُشت بزن، لحظه‌ای درنگ نکن

همیشه اول و آخر تو می‌بَری از من
تمام وقتت را صرف صلح و جنگ نکن

فقط بخواه به پایت نمُرده جان بدهم
برای کشتن من خواهش از تفنگ نکن

مهدی جهان‌دار

و اسماعیل می‌دانست آن چاقو نمی‌برّد
که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی‌برّد

کدامین بارگاه است این؟ کدامین خانقاه است این؟
که در این‌جا نفس از گفتن یاهو نمی‌برّد

دلا! دیوانگی کم نیست شاید عشق کم باشد
اگر زنجیرها را زور این بازو نمی‌برّد

چرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقانت؟
که خنجر عادتش این است: رو در رو نمی‌برّد!

زلیخا را بگو نارنج‌هایش را نگه دارد
که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی‌برّد

مهرانه جندقی

شاعر تو را دید و به شعرش نور افتاد
از تاک خشکی خوشه‌ای انگور افتاد

بخت سیاه شعر من رنگ عسل شد
وقتی که رویش هاله‌ای از نور افتاد

«صیاد دریادیده وقت صید، این بار
مبهوت ماهی شد، خودش در تور افتاد

یک عمر افکار مرا درگیر خود کرد
سیبی که از یک شاخه، بی‌منظور افتاد

دوری، نمی‌دانم کجا... این شعر باشد
شاید گذارم بر دیاری دور افتاد...

یاسر قنبرلو

هم‌چو پروانه که با شمع مقابل شده است
بارها سوخته است این دل اگر دل شده است

ترسم از روز جزا نیست که در این دنیا
آتش ِعشقِ تو با قهر تو کامل شده است

بی‌نیاز است ز هر ترجمه و تفسیری
سوره‌ی اشک که از چشم تو نازل شده است

شک ندارم که به معراج مرا خواهد بُرد
آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است

از کرامات تو بوده‌ست اگر می‌بینم
سائلی یک شبه حلّال مسائل شده است

ور نه در مزرعه‌ی عشق، پس از عمری رنج
رسم این است ندانیم چه حاصل شده است