ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

اصغر عظیمی‌مهر

هر کسی عاشق شود کارش به عصیان می‌کشد
عشق، آدم‌های ترسو را به میدان می‌کشد

گر چه از تقدیر آدم‌ها کسی آگاه نیست
رنج فال قهوه را عمری است فنجان می‌کشد

سیب را حوّا به آدم داد و شیطان شد رجیم
آه از این دردی که یک عمر است شیطان می‌کشد

آسمان، نازا که باشد، رود می‌خشکد ولی
رنج این خشکیدگی را آسیابان می‌کشد

کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سیاه
عاقبت با بغض دور نام انسان می‌کشد؟

نه!‌ خدا تا لحظه‌ی مرگ از بشر مأیوس نیست
انتهای هرزگی گاهی به ایمان می‌کشد

خوب می‌دانم چرا با من مدارا می‌کنی
جور جهل برّه را هم‌واره چوپان می‌کشد

برده‌داران خوب می‌دانند کار خویش را
برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می‌کشد

من از آن دیوانه‌های زودباور نیستم    
ساده‌لوحی بر جنونم خط بطلان می‌کشد

شعرهایم؛ کودکانم بوده‌اند و سال‌هاست
گرگ مادر، توله‌هایش را به دندان می‌کشد

من شبی تاریکم و ماه تمامم نیستی
ماه اگر کامل شود کارش به نقصان می‌کشد

می‌رسی از سمت دریاهای دور، انگار باد
رشته‌های گیسویت را تا بیابان می‌کشد

یا که بر تخت روان ابرها، بانوی ماه
ناخنش را از فراز کوه، سوهان می‌کشد

گاه اما اشک می‌ریزی و دستان خدا
شانه‌ای از ابر بر گیسوی باران می‌کشد

بادها دستان خورشیدند وقتی ابر  را
چون لحافی کهنه تا زیر گریبان می‌کشد

من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سال‌ها
کار هر دیوانه‌ای روزی به زندان می‌کشد

فاضل نظری

از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمده‌ام بر سر بازار

هر غنچه به چشم من دل‌تنگ، جز این نیست
یادآوری خاطره‌ی بوسه‌ی دیدار

روزی که شکست آینه با گریه چه می‌گفت
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار

کُشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار

چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار

ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار

تا لحظه‌ی بوسیدن او فاصله‌ای نیست
ای مرگ، به قدر نفسی دست نگه دار

کاظم بهمنی

از مرگ پری درون دریا غوغاست
هر گوشه برای او عزایی بر پاست

این شوریِ افتاده به جان دریا
از گریه‌ی دسته‌جمعیِ ماهی‌هاست

فاضل نظری

خواستم بوسه‌ی گرم از لب گل‌گون ببرم
حال باید جگرِ داغ و دلِ خون ببرم

برنگردان به من این قلب پر از خاطره را
این کتابِ ورق‌ازهم‌شده را چون ببرم؟

با سرافکندگی قلب خرابم چه کنم؟
گر سرِ سالم از این معرکه بیرون ببرم

ناگزیرم که در آیینه‌ی چشمت با شرم
لب خندان بنشانم دل محزون ببرم

شاعر ساحل چشم توام و هم‌چون موج
باید از سنگ‌دلی‌های تو مضمون ببرم

کاظم بهمنی

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی‌فایده است
برگ می‌ریزد، ستیزش با خزان بی‌فایده است

باز می‌پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم
در دل طوفان که باشی بادبان بی‌فایده است

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت
دست و پا وقتی نباشد نردبان بی‌فایده است

تا تو بوی زلف‌ها را می‌فرستی با نسیم
سعی من در سربه‌زیری بی‌گمان بی‌فایده است

تیر از جایی که فکرش را نمی‌کردم رسید
دوری از آن دل‌بر ابروکمان بی‌فایده است

در من ِعاشق توان ِذره‌ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ، امتحان بی‌فایده است

 از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته‌اند
حرف موسی را نمی‌فهمد، شبان، بی‌فایده است

 من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
هم‌چنان می‌گردم اما هم‌چنان بی‌فایده است

هوشنگ ابتهاج

ای صبح
ای بشارت فریاد
امشب، خروس را
در آستان آمدنت سر بریده‌اند!

هوشنگ ابتهاج

ارغوان
شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی است هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست

ادامه مطلب ...

هوشنگ ابتهاج

گفتمش
شیرین‌ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند 
زیر لب غم‌ناک خواند 
ناله‌ی زنجیرها بر دست من!

ادامه مطلب ...

هوشنگ ابتهاج

از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله‌ی دل‌خواه را، دریغ 
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه‌ی پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه‌ی خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و به این درد ساختیم
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه‌ی من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم، ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو‌ایم دو تنهای بی‌نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم‌کرده هم چو آدم و حوّا، بهشت خویش

هوشنگ ابتهاج

ز چشمی که چون چشمه‌ی آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل‌رباست
به سوی من آید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست

تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سراسیمه گردید و در خون تپید

نگاهی سبک‌بال‌تر از نسیم
روان‌بخش و جان‌پرور و دل‌فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز

یکی نغمه جوشد هم‌آغوش ناز
در آن پرفسون چشم رازآشیان
تو گویی نهفته است در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان

ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده آید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی است
که خاموش مانده است از دیرگاه

از آن دور این یار بیگانه کیست؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد

به سوی من آید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه‌ی آرزوست
قدم می‌نهم پیش، اندیشناک
خدایا چه می‌بینم؟ این چشم اوست

محمدمهدی سیّار

مباد سفره‌ی رنگین‌تان کپک بزند
خلاف میل شما چرخکی فلک بزند

به پاسبان محل بسپرید، نگذارند
گرسنه‌ای سر این کوچه نی‌لبک بزند

شما به صحت ایمان خویش شک نکنید
درخت دین جماعت اگر شتک بزند

شما به پاکی باغات خویش شک نکنید
اگر هنوز گلویی دم از فدک بزند

رها کنید علی را که مثل هر شب خویش
به زخم کهنه و نان جُوَش نمک بزند

امیر قافله، گیرم که عزم جنگ کند
نشسته‌اند سواران، که را محک بزند؟

محمدکاظم کاظمی

پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌
لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌
چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

... ولی این خواب‌های رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌
اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟
صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود
او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد
این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌
لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود
ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

لاادری

امروز باز هم پستچی پیر محله‌مان نیامد
یا باید خانه‌مان را عوض کنم یا پستچی را
تو که هر روز برایم نامه می‌نویسی
مگه نه؟

محسن رضوانی

در این دیار سربی، یک استکان، هوا نیست
درد و غم و مرض هست؛ یک جرعه‌ی دوا نیست

معشوقه‌های این شهر، بر چهره، ماسک دارند
احوال عاشقان نیز، چندی است روبه‌راه نیست

فرهاد، آسم دارد، خسرو، سیاه‌سرفه
هیچ آدمی به فکر شیرین بینوا نیست

«اطفال و سالمندان» در خانه‌ها اسیرند
ویران شود هر آن‌جا، غوغای بچه‌ها نیست

تاوان دیدن تو، سنگین‌تر از جریمه است
من زوجم و تو فردی، این شهر جای ما نیست

فریدون مشیری

در خانه‌ی خود نشسته‌ام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز
این جامه‌ی عاریت به دور افکن
وین باده‌ی جانگزا به کامت ریز

خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می‌خندد و می‌کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می‌گیرم
می‌لرزم و با هراس می‌نوشم

 آن دور در آن دیار هول‌انگیز
بی‌روح، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم‌ها
بازیچه‌ی مار و طعمه‌ی مورم

در ظلمت نیمه‌شب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه‌ها بیدار
وامانده مار و مور و کژدم را
می‌کاود و زوزه می‌کشد کفتار

روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آن گاه سکوت می‌کند غوغا
روید ز نسیم مرگ، خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت‌زا

سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور، خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی‌انجام
این قصه‌ی دردناک خواهد شد

ای ره‌گذران وادی هستی
از وحشت مرگ می‌زنم فریاد
بر سینه‌ی سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد

ای وای چه سرنوشت جان‌سوزی
این است، حدیث تلخ ما این است
ده‌روزه‌ی عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است

از گور چه‌گونه رو نگردانم
 من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده‌ی خویشتن پشیمانم

من تشنه‌ی این هوای جان‌بخشم
دیوانه‌ی این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده است برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم

حسین غیاثی

ده سال بعد از حال این روزام
با کافه‌های بی‌تو درگیرم
گفتم جهان بی‌تو یعنی مرگ
ده سال ِ رفتی و نمی‌میرم

ده سال بعد از حال این روزام
تو توی آغوش یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست
تو بهتر از قرصای اعصابی

ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم می‌شه و تنهام
با حوصله، قرمز، سفید، آبی
رنگین‌کمون می‌سازم از قرصام

می‌ترسم از هر چی که جا مونده
از ریمل ِ با گریه‌ها جاری
از سایه‌روشن‌های بعدازظهر
از شوهری که دوستش داری

گرم ِ هم‌آغوشی و لبخندین
توُ بستر ِ بی‌تاب‌تون تا صبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثل چراغ ِ خواب‌تون تا صبح

ده سال ِ که لب‌هام‌و می‌بندم
با بوسه‌های تلخ هرجایی
ده سال ِ وقتی شعر می‌خونم
لبخند ِ روی صندلی‌هایی

یه عمرِ بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی ِ یه کافه
بارون دلم می‌خواد، هوا اما
مثل موهای دخترت صافه

لاادری

بر سنگ قبر من بنویسید: خسته بود
اهل زمین نبود، نمازش شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید: شیشه بود
تنها از این نظر که سراپا شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید: پاک بود
چشمان او که دائماً از اشک، شُسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید: این درخت
عمری برای هر تیشه و تبر، دسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید: کلّ عمر
پشت دری که باز نمی‌شد، نشسته بود

لاادری

سکوت از کوچه لبریز است، صدایم خیس و بارانی است
نمی‌دانم چرا در قلب من، پاییز، طولانی است

من، حادثه‌بردوشم، صد حادثه از پرواز
بی‌تاب‌ترین پایان، دیوانه‌ترین آغاز

من غربت یک دردم، درد شب دل‌تنگی
در قحطی ِ دل‌جویی، با خاطره‌ای سنگی

بی‌رنگ‌ترین واژه، بی‌سایه‌ترین روزم
در دامن یلداها، بی‌شعله چه می‌سوزم!

می‌سوزم و می‌سازم با عشق بها دارم
بی‌عشق نمی‌دانم در خویش چه‌ها دارم

شاید تو و این دوری، یک قصه‌ی هم‌رنگید
ای حادثه‌ها امّا با عشق نمی‌جنگید

بی‌عشق ز خود دورم، من خویش نمی‌باشم
دیوانه‌دلم گفته در حادثه‌ها باشم

دیوانه‌دلم گفته بی‌حادثه می‌میرم
من بی تو و شیدایی، افسانه‌ی دل‌گیرم

مریم آریان

در رخت‌خواب چشم‌هایش خواب رفتم
چون بچه بودم خیس کردم بسترم را

مریم آریان

در سوز و سرما، شاخه‌ی خیس درختان
تا صبح با هم بندری رقصیده بودند

بر سقف، باران و تگرگی تند با هم
هی پشت‌پای آذری رقصیده بودند