ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

رضا نیکوکار

زخم‌ها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که می‌گیرد تمام سِحر و جادوها کم است

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده‌اند اعجاز شب‌بوها کم است

تا تو لب وا می‌کنی زنبورها کِل می‌کِشند
هرچه می‌ریزی عسل در جام کندوها کم است

بیش‌تر از من طلب کن عشق! من آماده‌ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است

از سمرقند و بخارا می‌شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

عاشقم... یعنی برای وصف حال و روز من
هر چه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است

من هم‌این امروز یا فردا به جنگل می‌زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است

محمّدمهدی سیّار

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست
غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

به هم‌ام ریخته‌ست گیسویی
به هم‌ام ریخته‌ست مدّت‌هاست

هم به‌هم ریخت‌ست هم موزون
اختیارات شاعری خداست

در کش و قوس بوسه و پرهیز
کارمان کار ساحل و دریاست

نیست مستور آن که بدمست است
چشم تو این میانه استثناست*

خاطرت جمع من پریشانم
من حواسم هنوز پرت هواست

از پریشانی‌اش پشیمان نیست
دل شیدای ما از آن دل‌هاست!

هر کجا می‌روی دلم با توست
هر کجا می‌روم غمت آن جاست

عشق سوغات باغ‌های بهشت
عشق میراث آدم و حوّاست


*  مگرم شیوه‌ی چشم تو بیاموزد کار
    ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
    حافظ

ناصر حامدی

دوست دارم بروم، سربه‌سرم نگذارید
گریه‌ام را به حساب سفرم نگذارید

دوست دارم که به پابوسیِ باران بروم
آسمان، گفته که پا روى پرم نگذارید

این قَدَر آینه‌ها را به رخ من نکشید
این قدَر داغ جنون بر جگرم نگذارید

چشمى، آبى‌تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید، این همه دل، دور و برم نگذارید

آخرین حرف من این است زمینى نشوید
فقط... از حال زمین بى‌خبرم نگذارید

محمدسعید شاد

تویی که شهره‌ی شهری به شعر و خوش‌سخنی
خودت به مدّعیانت بگو که مال منی

من از اهالی دریایم، اهل آبی عشق
که غیر چشم تو هرگز نداشتم وطنی

به بیستون غرورم قسم که می‌خوردم
از ابتدای تولّد به درد کوه‌کنی

فقط برای تو دریاست، موج‌موج تنم
چه می‌شود که بیایی شبی به آب‌تنی

تنت به رقص درآید به وزن این غزلم
به تن تتن تنتن تن تتن تتن تتنی

هزار بار به من قول می‌دهی نروی
ولی چه سود که هر بار عهد می‌شکنی

تو حبس می‌شوی آخر، شبی در آغوشم
به جرم دزدی قلبم به جرم راه‌زنی

منم که مَرد نبردم ولی تو در عوضش
به راستی که لطیفی به راستی که زنی

مجید صحراکارها

شدم از دوری‌ات مجنون و صحراگرد و بی‌خانه
به من از بس که عاقل بوده‌ام گفتند دیوانه
   
نسیم تازه‌ای لرزاند جان شمع غمگین را
چه رنجی می‌کشد از دیدن این رقص، پروانه
   
چه بغضی کرده‌ای؟ در سر چه داری ابر بارانی؟   
تو هم دانی مگر فرهاد و شیرین نیست افسانه
   
لباس اهل دانش دارم و چیزی نمی‌دانم  
امان از دست این تقلیدهای کورکورانه
   
کجا رفتند یارانی که روزی با خدا بودند
بخوان ای عشق با سوز، غزل‌های غریبانه

علی‌رضا بدیع

زمان‌ خلق ‌تو حتّا‌ خدا جسارت ‌کرد
و عشق‌، مثل ‌جنونی ‌به ‌زن ‌سرایت ‌کرد

تو را که ‌سبزترین ‌اتّفاق‌ پاییزی‌
تو را که‌ حضرت‌ ابلیس‌ هم‌ عبادت ‌کرد

نگاه‌ کردم‌ و ای‌ شعر زنده فهمیدم‌
خدا، زمان‌ِ تراشت‌، چه‌قدر دقّت کرد

زمان‌ خلقت ‌دوشیزه‌ای‌ شبیه‌ شما
اصول ‌فلسفه‌ را موبه‌مو رعایت ‌کرد

تراش ‌قامت ‌اسلیمی‌ات‌ چه‌ سِحری‌ داشت‌؟
که‌ گل‌ به ‌منطق ‌زیبایی‌ات ‌حسادت‌ کرد

بهار، وام ادیبانه‌ای ا‌ست از چشمت
طبیعت از تو بدون اجازه سرقت کرد

تو شعر زنده ‌که ‌نه... یوحنای ‌انجیلی‌
از آیه‌های ‌تو باید فقط اطاعت ‌کرد

و از زبان ‌کلیسای انزلی باید‌
به ‌گوش ‌شرق‌، تو را دم‌به‌دم‌ تلاوت ‌کرد

دوباره باغ به بوی بهار معتاد است‌

بیا که‌ خاک به‌ عطرت، ‌عجیب ‌عادت‌ کرد

سجاد سامانی

چنان طنین صدای تو بُرده از هوشم
که از صدای خود آزرده می‌شود گوشم
   
من از هراس شبیخون روزگار خبیث   
لباس جنگ به هنگام خواب می‌پوشم
   
چون آفتاب به هر ذرّه‌ای نظر دارم   
به روی هیچ کسی بسته نیست آغوشم
   
تو در دل منی و دیگران نمی‌دانند   
تو آتشی و من آتش‌فشان خاموشم
   
غبار آینه چشم‌های مست توام   
تو چشم بسته‌ای و کرده‌ای فراموشم

مانی راد

درد اگر به دل دهی، دل که ابا نمی‌کند
درد اگر ز دل رود، غم که رها نمی‌کند

غصّه به دل، تو می‌دهی، ای مه باوفای من
غصّه اگر ز دل رود، دل که صفا نمی‌کند

ای بت دل‌نواز من، محرم رمز و راز من
زهر به کام دل شده، عشق شفا نمی‌کند

این دل پر امید من، گشته همه فدای تو
در حرم خلوص عشق، دل که ریا نمی‌کند

صبر و قرار برده‌ای، از دل بی‌قرار من
وعده به دل مده صنم، وعده دوا نمی‌کند

با همه با وفایی‌ات، می‌زنی‌ام به تیر غم
باز یقین من شده، بت که وفا نمی‌کند

این همه ظلم می‌کنی، دیده و هم شنیده‌ام
دیده اگر خطا کند، دل که خطا نمی‌کند

مرگم اگر فرا رسد، کشته‌ی زجر تو شَوم
گریه‌ی بعد مرگ من، حیف! دوا نمی‌کند

این همه خسته‌ام مکن، زار و شکسته‌ام مکن
هیچ گلی به عاشقش، جور و جفا نمی‌کند

باقی جام جان من، یک نفس است و جرعه‌ای
جرعه و جام، آنِ توست، دلت رضا نمی‌کند؟!

ای به فدای چشم تو، دل‌بر نازنین من
ساز دل شکسته‌ام، بی تو صدا نمی‌کند

افشین یداللهی

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می‌درید
وقتی ابد، چشم تو را پیش از ازل می‌آفرید

وقتی زمین، ناز تو را در آسمان‌ها می‌کشید
وقتی عطش، طعم تو را با اشک‌هایم می‌چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق‌شدن، دنیا هم‌آن یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی‌تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیش‌تر
چیزی در آن سوی یقین شاید کمی هم‌کیش‌تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود

حسین جنّتی

ولایتی کهنم، خسته‌ام ز والی خویش
ندیده -خیر و خوشی- هیچ از اهالی خویش

«من و زمانه» چه شاهان سخت و سر کش را
نشانده‌ایم به تدبیر گوش‌مالی خویش

مرا و مهر مرا -هردو- داده‌اند از دست
به اعتبار هم‌این لشکر خیالی خویش
...
کنون منم که همه زلف کارم آشفته است
به پای‌مردی مردان لاابالی خویش

گواه می‌طلبی؟ زنده‌رود سابق من
که خفته است در آغوش  خشک‌سالی خویش

دگر مپرس که شرمنده‌ام ز قایق‌ها
ز بی‌خیالی دریاچه‌های خالی خویش
...
«من و زمانه» بسوزیم هر چه سیمرغ است
چنان که زال پشیمان شود ز زالی خویش

به جابه‌جایی یک مهره، کیش‌تان مات است
اگر چه مست غرورید به بی‌زوالی خویش

ز اسب و اصل می‌افتید اگر که ما بکِشیم
 ز زیر پای شما، پاره‌های قالی خویش

حسین جنّتی

قطع قلم، به قیمت نان می‌کنی رفیق؟
این خطّ و این نشان که زیان می‌کنی رفیق

... گیرم در این میانه به جایی رسیده‌ای
گیرم که زود دکّه، دکان می‌کنی رفیق

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد
حیرت ز کار و بار جهان می‌کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
«سیب» است ، یا «سر» است، نشان می‌کنی رفیق

کفّاره‌اش ز گندم عالَم فزون‌تر است
از عمر، آن چه خدمتِ خان می‌کنی رفیق

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می‌کنی رفیق

گفتی: «گمان کنم که درست است راه من»
داری گمان چو گم‌شدگان می‌کنی رفیق

فردا که آفتاب حقیقت برون زند
«سر» در کدام «برف» نهان می‌کنی رفیق؟

احسان پورنجاتی

در خاطره‌ی خانه، صدای تو نشسته است 
این پنجره عمری است به پای تو نشسته است
   
بگذار در آیینه ببینم غم خود را
در آینه گیسوی رهای تو نشسته است
   
ما مثل حبابیم و در اندیشه مرگیم
تا در سرِ ما عطر هوای تو نشسته است
   
رفتی و پس از رفتنت ای چشمه خورشید
شب نیست که دنیا به عزای تو نشسته است
   
گفت که سفر پاک کند خاطره‌ات را
هر جا بروم خاطره‌های تو نشسته است

عبدالحسین انصاری

خسته‌ام از همه پنجره‌ها بعد از تو
حالت بغض، گرفته است صدا بعد از تو
   
چند سال است که تقویم، معطل مانده است
روی تنهایی و پاییز و عزا بعد از تو
   
رفته از خاطره‌ی پنجره، گنجشکانش
باز من ماندم و یک مُشت چرا بعد از تو
   
باز تنگ است برایت دل غمگینی که
فکر می‌کرد کنار آمده با «بعد از تو»
   
شاخه را باد تکان داد که یعنی افسوس
که مهم نیست کشیدیم چه‌ها بعد از تو
   
برف می‌بارد بر شانه‌ی کوهی غمگین
خسته‌ام دیگر از این آب و هوا بعد از تو
   
شب تاریک و دلی سرد و قبایی ژنده
تا بیاویزمش این بار کجا بعد از تو

عبدالحسین انصاری

باز هم این کودک مغرور گندم‌زارها
یادش افتاده است تنها مانده در بازارها
   
کودکی با دست و پای لاغر و چشمان خیس 
زار می‌زد بر تنش، آن سال‌ها، شلوارها
   
رفته بالا، بی‌هوا، تا لانه‌ی گنجشک‌ها
رفته و هر بار هم افتاده از دیوارها
   
گاه‌گاهی غیرتش گل کرده در این کوچه‌ها
دکمه‌ی پیراهنش افتاده این‌جا بارها
   
گاه گم کرده است چتر کوچکش را در کلاس
گاه زندانی شده با گریه در انبارها
   
مانده زیر چینه‌های سربه‌زیر روستا
گاه با دفترچه‌های خیس در رگبارها
   
کودکی سرگرم با اسباب‌بازی‌های پوچ
با شماها زندگی کردن و از این کارها

عبدالحسین انصاری

لنگر انداخته در اسکله، کنگر خورده
این عقابی که مسیرش به کبوتر خورده

موج با شوق تو می‌آید و برمی‌گردد
متلاشی شده، بی‌حوصله و سرخورده

گاه یک صخره‌ی پنهان‌شده را رد کرده است
گر چه هر بار به یک صخره‌ی دیگر خورده

بوسه‌ات سرخ‌ترین میوه‌ی فصل است انگار
سیلی موج که بر گونه‌ی بندر خورده

«بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم»
هر که بد گفت به چشمان تو، شکَّر خورده!

چشم تو معدن الماس ولی لبخندت
سینه‌ی ترد اناری است که خنجر خورده

غزلی گفته‌ام از گونه‌ی گُل، نازک‌تر
من به جز شعر چه گفتم که به تو برخورده؟!

مریم جعفری آذرمانی

بدخلقیِ مادربزرگم که... روانش شاد
شاید غریزی بود مثل داد در بیداد

بین معلّم‌ها فقط خیّام می‌دانست
جایی ندارد هیچ در مجموعه‌ی اعداد

جام جهان‌بین قطره‌اشکی بود از چشمم
تاریخ، حقّم بود وقتی اتّفاق افتاد

در درس دستور زبان از ماضی مطلق
آن قدر ترسیدم که گفتم هرچه باداباد

از اوّلین انشا فقط یک جمله یادم هست:
بابا اگر نان داد تاوان هم فراوان داد