ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

حسنا محمدزاده

ابرهای بغض در رؤیای بارانی شدن
سینه‌ها؛ دریاچه‌ای در حال طوفانی شدن

پنجه‌ی خونین بالش‌ها پُر از پَرهای قو
خواب‌ها دنبال هم در حال طولانی شدن

زندگی آن مردِ نابینای تنهایی‌ست که –
چشم‌ها را شسته در رؤیای نورانی شدن

قطره‌ای پلک مرا بدجور سنگین کرده است
مثل اشک بره‌ها در شام قربانی شدن

خوب می‌فهمم چه حالی دارد از بی‌همدمی
پابه‌پای گرگ‌ها سرگرم چوپانی شدن

برکه‌های تشنه می‌بینند با چشمان خیس
نیمه‌شب‌ها خواب گرمِ ماه‌پیشانی شدن

خالی‌ام از اشتیاق بودن و تلخ است تلخ
جای هر حسی پر از حس پشیمانی شدن

چاره‌ی لیلای بی مجنون این افسانه چیست؟
یا به دریا دل سپردن... یا بیابانی شدن

حسنا محمدزاده

از نگاهت ریخت در جانم جنونی بندری
رد نشو از پای قایق‌های عاشق، سرسری

تو خلیج فارسی، من خاک ِسوزان کویر
با تو ایران می شوم- مهد شکوه و برتری-

چشم‌هایت مثل قهوه‌خانه‌های ساحلی
نیمه‌شب‌های زمستانی پُرند از مشتری

من برای جشن تو کل می‌کِشم اما چه سود
خیره می‌مانی به دخترهای پیراهن‌زری

کشتی بی‌سرنشینم را به دریا می‌برم
یک شب توفان‌زده، بی‌بادبان... بی‌روسری...

بعد ها دنبال من می‌آیی اما نیستم
در هوایت غرق خواهم شد شبی خاکستری

این همان کشتی است، افتاده کف دریا ولی
قصر جلبک‌ها شده در حیرت و ناباوری

خواستی از کوسه‌ماهی‌ها سراغم را بگیر
از هم‌آن‌هایی که روی دامنت می‌پروری

از جزیره‌های دورافتاده پیدا می‌شوم
نه نمی‌دانم چه داری بر سرم می‌آوری