ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
ماهرویان

ماهرویان

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری

مژگان عباس‌لو

روی گرداندی و بر من یک نگاه انداختی
روی گرداندی و من را یاد ماه انداختی

روی گرداندم نبینم شب سر بام که‌ای
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی

خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه...
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی

شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب
خوب می‌دانی چه آشوبی به راه انداختی

 «با دل خونین لب خندان بیاور هم‌چو جام»
بعد از این، حالا  که ما را در گناه انداختی

آن شب قدری که می‌گفتند خلوت با تو بود
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی

خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم
آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی!

آصف فکرت

تو اگر ماه شوی، من شب یلدای تو هستم
تو اگر مهر شوی، من گل خورشیدپرستم

تو مشو مهر، مشو ماه، چون‌این باش که هستی
و مرا نیز هم‌این آینه می‌دار که هستم

پر و بالم چه گشایی؟ سر پرواز ندارم
که مرا بند خوش آمد، چو به دام تو نشستم

دگران شاد بدانند که در دام نیفتند
من همه شاد به اینم که ز دام تو نجستم

به خود آرم ز نسیمی، ز خودم بر به نگاهی
که ز سودای تو دیوانه و از جام تو مستم

مگر این دل تو نوازی، که ز مهر همه کَندم
مگر این در تو گشایی، که به روی همه بستم

خبر خویش چه جویی؟ سخن دوست چه پرسی؟
سر یادِ تو سلامت، همه رفتند ز دستم

گفته‌ای در غزلت هست نشانی ز شکستی
آری ای دوست، دلی بودم و دیدی که شکستم

سیاوش بابایی

باری سوار گُرده‌ی مردم نکرده‌ایم
خود را به نعمتی گذرا، گم نکرده‌ایم

گر در تنور دست تهی پیش برده‌ایم
یک جو طمع به حرمت گندم نکرده‌ایم

دریای شوربخت صبوریم و سال‌هاست
طوفان کشیده‌ایم و تلاطم نکرده‌ایم

جنگل گواه باش اگر خانه سرد بود
یک شاخه از درخت تو هیزم نکرده‌ایم

ما را به جرم آینه بودن شکسته‌اند
زیرا به روی رنگ، تبسم نکرده‌ایم